نگاهم صحنه روبه روم که برام قابل هضم نبود افتاد.
صحنه ای که کاری کرد نفرت عمیق تو دلم فراموش بشه و ابروهام از گره دربیاد.
× یونگی...اگه میگفتن داری کابوس میبینی قابل باورتر بود تا این صحنه ای اصلا به کابوس و رویای تاریک نزدیک نیست.
یونگی سرش داخل توالت فرنگی بود و انگار داشت کاری رو انجام میداد که حتی سگ ها ازش اجتناب میکردن. ناخودآگاه سمتش هجوم بردم و موهاش رو از پشت کشیدم. همین کافی بود تا کامل سرش از داخل اون لعنتی بیرون بیاد و نگاه ملتمس غیر قابل درکش رو بهم بده.
+ آ... آب
× کی گفت ژره کوفتیت رو بکنی اون تو؟؟؟
حرفم با داد و عربده همراه بود. این بیچارگی ای که گریبانش رو گرفته بود حالم رو آشفته میکرد.
همونجور که دستم بین موهاش گره خورده بود دوباره لب زدم:
× با تواممممم....
+ خو...خودت
با حرفش تازه به خاطرم اومد چند دقیقه پیش بهش چی گفتم...
چشم هام رو از حرص و ناامیدی رو هم فشار دادم و سعی کردم عصبانیتی که از خودم داشتم رو خنثی کنم.
با صدای کوتاه ناله یونگی که از کشیده شدن موهاش بود فشار دستم رو کم کردم و دستم رو از روی موهاش به سمت زیر بازوش پیش بردم.
فشار دستم کاری کرد چاره ای جز بلند شدن نداشته باشه. هنوز اثر قرص تو بدنش بود و تو حال خودش نبود. دهنش تا حدی خیس شده بود اما بنظر میومد نتونسته چیزی از اون کثافت بخوره...
سمت روشویی بردمش و اب پلرم رو باز کردم. نمیخواستم با ابسرد بیش از این اذیتش کنم. کم کم باید زجر میکشید!!!
با تشر لب زدم:
× سر کوفتیت بالا بیار
اونقدر لحنم محکم بود تا اطاعت کنه. با بالا اوردن سرش یه مشت اب تو دستم پر کردم و رو دهنش ریختم.
× دهنت رو باز کن
سریع
از داخل مستر بیرون کشیدمش و روی تخت نشوندمش.
خواستم از اتاق خارج بشم اما با گرفته شدن مچدستم نگاهم رو به یونگی دادم.
+ نرو...
× مگه آب نمیخوای؟
همونجور که سرش پایین بود و به نقطه نامعلوم کشیده شده بود با همون صدای اروم که به زور میشد شنید به حرف اومد:
+ دلم...حرفش نصفه نیمه بود و همین کافی بود تا با علامت سوال جدیدی که برام پیش اومده رو زانوهام جلوروش بشینم.
× دلت درد میکنه؟
میتونستم لرزش شونه هاش رو ببینم؛ داشت گریه میکرد...
× دلم برات ...تنگ شده کوکی!
میتونستم صدای ضربان قلبم رو به وصوح بشنوم... دلش تنگ شده...
دلش برای من تنگ شده!
لبخند امیدواری رو لبم نشست. اگه اسمم رو نمیگفت به هرچیزی شک میکردم. دستم رو زیر چونه اش بردم و کاری کردم تا سرش رو بالا بگیره. اشک میریخت و این داشت بین خوشحالی و ناراحتی ای که برام رقم خورده بود دوراهی ایجاد میکرد.
× هیش گریه نکن
خواستم ارومش کنم اما با بغل گرفتن یهوییم شوک زده به نقطه نامعلوم روبه روم زل زدم. میدونستم توهم نیست. اونکه اون قرصا رو مصرف کرده بود من نبودم بلکه ادمجلو روم بود...
+ دلمم... دلم برات تنگ شده
بغض تو گلوم جمع شده بود. دلتنگی؟...
من دلتنگ تر از اون بودم. من عاشق تر از اون بودم....
دستم رو با تردید بالا بردم و روی موهای نمناکش که از عرق و خیسی که خودم باعثش بودم کشیدم.
× آروم باش
+ من... من... من... من...
داشت فقط یه کلمه رو همراه گریه تکرار میکرد. این اصلا خوب نبود. اونقدر درباره حالش میدونستم که نباید هیجان اینجوری بهش دست بده. سریع از خودم جداش کردم و دو طرفه شونه هاش رو بین دستام سفت گرفتم.
× داروهات کجاست؟
+ کوکی دلم... دل... دلم..
چشمهامو از حرص رفتارش روهم فشردم و همونجور که بسته بود از بین دندون هام دوباره لب زدم:
× گفتم داروهای لعنتیت کجاست یونگی؟با هر بدبختی ای بود بدون کمک خودش داروهاش رو از لباس رها شده اش رو زمین پیدا کردم و به خوردش دادم...
دو ساعتی میشد که رو تخت خوابیده بود و میدونستم این اثر قرصهاس و بیشتر له قرصی که خودم دادم مربوطه...
تو این مدت از کنارش جم نخورده بودم و به حز به حز چهره اش دقیق بود. صورتش معمولی تر از معمولی بود. موهاش با خیسی عرق تزیین شده بود و مژه های کوتاه مشکیش به صورت رنگ پریده اش رنگ جدیدی داده بودن. رو تخت نشسته بودم و آرنج دستم رو با تکیه به زانوهام نگه داشتم. دستام رو مشت کرده بودم و پیشونیم رو روش فرود اورده بودم. حرفای یونگی تو سرم تکرار میشد.
دلتنگی و گریه اش...
اصلا نمیتونستم باورش کنم!!!
این ادم منو ول کرده بود؛ با همه رویا و ارزویی که با هم برای اینده داشتیم ازم فرار کرده بود...با صدای ناله خفیفی که از سوی یونگی بلند شد سریع سرم رو بالا اوردم و نگاه نگرانم رو بهش دادم...
+ عاهخ سرم!
این حرف رو وقتی داشت رو تخت مینشست و دستش رو روی شقیقه اش میکشید گفت...
آب دهنم رو سراسیمه قورت دادم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.
× خوبه داغ نیستی!!!
هنوز حرفم تموم نشده بود که نگاه سردش سمتم برگشت؛ انگار که شیطون تسخیرش کرده باشه...
+ دست فاکیتو از روم بردار!
حتی لکنت هم نداشت. این همه تغییر اونم یهویی برام عجیب بود...
ممکنه به خاطره قرصا بوده باشه؟!
نمیخواستم فضا متشنج تر از اینی که الان هست بشه. دستم رو از رو پیشونیش پایین آوردم و از رو تخت بلند شدم.
چند قدم به عقب برگشتم. نگاه متعجبم به یونگی ای که حالا با یونگی چند ساعت قبل میدیدم فرق داشت قفل بود. حتی دیگه نمیلرزید.
دست راستش رو بالا اورد و روی موهای نمناکی که دیگه داشت به خشکی نزدیک میشد کشید...
+ زهر خودتو ریختی؟
× ...از رو تخت بلند شد و لباس هایی که چروکیده و درهم هنوز پایین تخت رها شده بودن رو یکی یکی برداشت و شروع به پوشیدن کرد.
+ ۵۰۰ دلار!
× چی؟
همزمان با رد کردن یقه تیشرتش از سرش در حالیکه که داشت دستهاش رو وارد آستینها میکرد لب زد:
+ مگه باهام نخوابیدی؟! شد ۵۰۰ دلار!!!
میتونستم منقبض شدن فکم رو حس کنم. سر درد عجیبی ناگهان تو تمام سرم پخش شده بود. چرا یه لحظه امیدوار شده بودم...
اون فقط یک هرزه اس؛ یک هرزه...
__________________________________________بعد از مدت ها سلام...🐾🥲❤️
شرمنده نگاه منتظرتونم ولی خوب کارام زیاده و یه ادم بالغ ۲۷ ساله دغدغه زیادی داره:))))
متاسفم که دیر گذاشتم بازم جبران میکنم.
کلی دوستون دارم.❤️🙂↕️
STAI LEGGENDO
ASD2
Storie d'amoreرفتن رنگ ها از زندگی خیلی دردناکه. اگه حالا اون رنگها در یک آدم خلاصه بشه! _____________________________________________________ بعد از رفتن و ناپدید شدن یونگی؛ جونگکوک به زندگیش با تمام ناچاری ادامه داد. اما آیا جونگکوک همون جونگکوکه؟! (حتما اول ف...