دکمه های صفحه گوشیم رو بین انگشتام با ضرب فشار دادم و شروع به نوشتن اسمش کردم.
شاید همین اسم برازندشه...
از یه هرزه بیشتر از این به عمل نمیاد؛ شوگا!!!************************
(از زبان یونگی)
نزدیک یک هفته از اتفاقی که تو کلاب برام افتاده بود میگذشت. نمیتونستم دوباره به اون کلاب لعنتی برگردم. اتفاقات اون شب بیش از حد ریسکی بود. تو یه شب اتفاقاتی که نباید افتاد. تنها شانسی که آوردم زدن ماسک به صورتم بود. مطمئنم دفعه دیگه این شانس رو ندارم تا از واقعیت فرار کنم.
با صدای چکه ی ظرفشویی از فکر و خیالی که به سراغم اومده بود فاصله گرفتم و از روی کاناپه بلند شدم.
از روی صندلی چوبی قدیمی بلند شدم و سمت روشویی حرکت کردم و با سفت کردن دستگیره شیره آب ذهنمو مشغول کردم.
م ی: ی...یونگی یونگیییییی
با صدای آشنای مادرم که از اتاقش به گوشم میرسید سریع راهم رو به داخل اتاقش کج کردم.
+ چیشده؟
م ی: داداشت... داداشت کی میاد؟!
نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و کنار تختش نشستم. نزدیک یک سال دیگه به تموم شدن این ترم مونده بود. حالا حالاها نمیتونست برگرده.
+ اوما بهت مگه زنگ نمیزنه؟
م ی: چرا ولی میخوام ببینمش
لبخند زوری ای رو لبم نشوندم و ملافه نازکی که رو بدنش کشیده شده بود رو روی بدنش مرتب کردم.
+ دفعه بعد میتونی تماس تصویری بگیری
م ی: که این وضعمون رو ببینه؟!
___________________________________________چیدمان و فضای کلی و جزئی خانه یونگی
___________________________________________
درست میگفت؛ چی میتونستم دربرابر حرفش بگم. به خاطره خرج دانشگاه و تحصیل داداشم مجبور شدیم به یه خونه کوچیکتر نقل مکان کنیم؛ از طرفی هم مستاجر شده بودیم و این اصلا برای مادرم که هیچوقت این روی زندگی رو ندیده بود قابل درک نبود.
همیشه پدرم مارو ساپورت میکرد؛ اما بعد رفتنش تنها کاری که تونستم بکنم ساختن یه آینده روشن برای پسر کوچیکش بود. نمیخواستم اون هم مثل من تو زندگیش درجا بزنه...
حدااقلش مثل من ناقص نیست و راحتتر میتونه این مسیر رو حرکت کنه...
م ی: یونگی
نگاهمو به مادرم دادم و دستش رو بین دستهام قفل کردم. لبخند کمرنگم رو روی لبم حفظ کردم.
+ بله اوما
م ی: پسره بیچاره من چرا باید بدنیا میومدی!!!
با حرفش بغض خفه ای تو گلوم موند. این اولین بار نبود که بعد از فوت پدرم این حرفارو به کار میبرد. میدونیتم به خاطره سختی و سرنوشت نامعلومی که برام رقم خورده این حرفا رو میزنه. اما تنها این حرف ها داشت منو به سمت نبودن سوق میداد.
با صدای زنگ گوشیم از روی تخت بلند شدم و همزمان که از اتاق بیرون میرفتم لب زدم:
+ غذا و داروهات رو که گذاشتم کنار تختت بخور؛ چیزی هم خواستی بهم زنگ بزن.
___________________________________________
YOU ARE READING
ASD2
Romanceرفتن رنگ ها از زندگی خیلی دردناکه. اگه حالا اون رنگها در یک آدم خلاصه بشه! _____________________________________________________ بعد از رفتن و ناپدید شدن یونگی؛ جونگکوک به زندگیش با تمام ناچاری ادامه داد. اما آیا جونگکوک همون جونگکوکه؟! (حتما اول ف...