Part 1

131 12 2
                                    

با خستگی به بدنش تکونی دادو دستش رو مقابل چشماش گذاشت تا از برخورد پرتوهای بی رحمانه خورشید به چشماش جلوگیری کنه ،
دست دیگه اش رو روی تخت کشیدو دنبال اغوش گرم الفاش گشت اما وقتی به نتیجه ای رسید تلخندی زد..

_ بالاخره رفتی فرمانده..

با صدایی دو رگه از بغض لب زدو از جاش بلند شد ، سیگار برگی رو از توی کشو برداشت و همونطور که به سمت تراس میرفت روشنش کرد. 
وقتی به پشت میله های تراس رسید ، پوک های عمیقی از سیگارش گرفت و دود غلیظی رو به ریه هاش هدیه کرد.
انگار درونش یک پیانوی قدیمی شروع به نواختن اهنگ غم الودی کرده بود.. چند بار پلک زد تا قبل از ریختن‌ اشکاش جلوی اون هارو بگیره اما فایده ای نداشت.. قلبش میسوخت و از ته دلش ارزو میکرد هنوز خواب باشه و هیچ‌ کدوم ازین اتفاق ها واقعی نباشه ، ولی دست بر قضا سرنوشت؟ کی باهاش خوب بود که این چندمین بارش باشه.
خاطراتش مثل یک نوار خراب از جلوی چشمش عبور میکرد و باعث میشد اتیش درون قلبش شعله ور تر بشه .
بدون اینکه حتی خودش متوجه بشه در عرض یک‌ ثانیه تنه لرزونش رو به سمت میله های تراس کشیدو جسم ظریفشو از لای اون ها رد کرد و لحظه بعد لبه برج تقریبا بلند فرماندش بود.. فرمانده ای که با بی رحمی رهاش کرده بود.
جسم ظریفش مثل فرشته ای در حاله سقوط به شدت به سمت دریاچه پایین برج پرتاب شد و انگار که دیگه یک جسم نبود، در واقع هیچی نبود. به خوبی شاخه هایی که حین سقوط توی بدنش فرو رفته بودن رو حس میکرد ، استخوونای خورد شده پشتش و دنده هاش که جاشونو به همدیگه داده بودن. ریه هاش که در کسری از ثانیه بجای اکسیژن از اب پر شده بودو تنها تصویری که برای اخرین بار دید حاله غلیظی از خون اطراف خودش بود.
تهیونگ اون لحظه خودش رو تنها ترین ادمه زمین حس میکرد دریغ ازینکه شخصی با فاصله چند متری بهش خیره شده بودو داشت خودش رو با سرعت بهش رسوند.

۶ سال بعد

شمشیرشو ماهرانه توی هوا چرخوندو سینه اخرین نفر هم شکافت ، خونه‌ پاشیده شده روی صورتش رو پاک کرد و سمت چادر محل استقرارش برگشت که با دیدن سرباز دست راستش با سرعت به سمتش هجوم برد
هوسوک که مثل جونگ کوک از خشم میلرزید همه اون خشم روی توی صداش ریختو با شجاعتی که خودشم نمیدونست از کجا بدست اورده با اون غول عضله ای دعوایی نه چندان خوش رو شروع کرد ، چادر اهنی لحظه ای بعد هیچ تفاوتی با قیامت نداشت چون دیدن اتیش بین اون دو نفر کار نه چندان سختی نبود.
× پنج سال. پنج سال تموم بخاطر اون عشق اشتباه خودتو ادماتو و حتی منو سوزوندی ، کسی که عاشقش بودیو سوزوندی . میدونی دلیل اشتباهم چی بود؟ دلیلش این بود که منه لعنتی ام یه انسانم و همه انسان ها اشتباه میکنن تا تبدیل به چیزی بشن که اسمشون هست.
جونگ کوک من اشتباه کردم چون خیلی وقته حتی نمیتونم رو خودم تمرکز کنم و فقط دنبال پیدا کردن یه نشونی کوچیک حتی یه تیکه استخوون از جفت تو ام که بتونم بعد پنج سال دونگسنگمو اروم کنم . اتیش قلبش که هنوز شعله وره رو خاموش کنم و اونو به زندگی برگردونم. ولی تو هیچ وقت اینارو نمیبینی چون برات اهمیتی نداره .
نگاه پسر بزرگتر دیگه خشمگین نبود ، بلکه نگاهی شبنم زده بود در تلاطم جاری شدن .
  با برداشته شدن وزنه سنگینی از روی جسمش به خودش اومدو متقابلا روبه روی جونگ کوک که از روش بلند شده بود ایستاد .
_ چیزی پیدا کردی؟
× تنها جوابی که ازت انتظار میرفت.
_ جواب منو بده. پیداش کردی؟
× خودش رو نه ، اما کارا رو پیدا کردم.
جونگ کوک با شنیدن اون اسم قدیمی بالافاصله شمیرش رو داخل غلافش گذاشت و اماده حرکت شد و هوسوک که انتظار همچین واکنشی رو داشت سریع مکانی که شناسایی کرده بود رو روی نقشه علامت زد و به جونگ کوک داد .
× تا اونجا حدود سه روزو دو شب فاصله اس..
مراقب خودت باش دونگی ، برای پیدا کردن اون بچه دردسر ساز باید قدرت کافی داشته باشی.
_ هوسوک
× اگه میخوای معذرت خواهی کنی میتونی..
_ ممنونم بخاطر تمام کارهایی که برام کردی ولی نمیتونم حواس پرتیت رو نادیده بگیرم؛ به محض اینکه برگردم اخراجی‌.
هوسوک که انتظار همچین کاریو از دونگسنگش داشت با کف دستش ضربه ارومی به پیشونیش زدو اون رو به سفر تقریبا طولانیش راهی کرد ، از نظر بقیه سربازا فرمانده بد اخلاقشون چند روزی به سفر میرفت و به محض برگشتن سخت گیری هاش رو شروع میکرد اما از نظر هوسوک دو فرضیه وجود داشت. یا دونگسنگش رو برای همیشه از دست میدادو با هیولای جدیدی ازش روبه رو میشد و یا روح تیکه تیکه شده پسری که بزرگش کرده بود مرهم پیدا میکرد.
البته اگه اون مرهم انقدر قوی بود که اتفاقات این پنج سال و حتی قبل تر از اون رو مداوا کنه.

BlueberryWhere stories live. Discover now