part 16

12 2 0
                                    

+ نه نه مامان خواهش میکنم من نمیتونم از دستش بدم

تهیونگ با گریه بیشتری جونگ کوک بیهوش رو به خودش فشرد و موهاش رو بوسید اما چهره هیون می اصلا طوری نبود که قراره به درمان جونگ کوک کسی که همسر و پسرش رو ازش گرفت رضایت بده .

= اون تورو از من گرفت تهیونگ نمیتونم اجازه این کارو بهت بدم

+ اون این کارو نکرد مامان خواهش میکنم نزار از دستش بدم
= تهیونگ راه بیوفت

+ ا اگه نزاری زنده بمونه‌ هیچ جا باهات نمیام

= انقدر دوسش داری که بخاطرش تو روی مادرت وایمیستی؟!

+ اگه اون نبود الان من تو این وضعیت بودم و برای بار دوم پسرتو از دست میدادی مامان درکم کن

= فقط تا پایان درمانش اینجا میتونه بمونه بعدش حتی اگه بخوان اعدامش کنن دخالتی نمیکنم

پسر کوچیک تر با عجله سر تکون داد و جسم بی جون فرماندش رو بیشتر به خودش فشرد ، سرباز ها به دستور ملکه کشورشون به کمک شخصی رفتن که تقریبا حتی از شنیدن اسمش نفرت داشتن و وقتی به بهداری رسیدن با نفرت روی تخت رهاش کردن ، طبیب های دربار با عجله و کمی هول زدگی شروع به بررسی زخم جونگ کوک کرده بودن وتهیونگ هم که از نجات پیدا کردن الفاش مطمئن شده بود نفس اسوده ای کشید و با لباس های خونینش بیرون از اتاق روی زمین نشست تا زانوهای بی رمقش کمی اروم بگیره .
لیانا : باید بگم برای داشتنش خیلی خوش شانسی

بالافاصله به سمت چپ متمایل شد که دختر جوان رو کمی با فاصله از خودش پیدا کرد که در حال تمیز کردن دستاش بود .

+ عجله نکن تو هنوز نمیدونی بین ما چه عشق ممنوعه ای وجود داره

لیانا : حتی اگه ممنوعه باشه جز زیباترین ضد و نقیض ها حساب میشه ، وقتی بیهوش شدی یونگی با اسرار ازم خواست دوباره نبضشو بگیرم ، باورت میشه حتی با امگا بودنم تهدید کرد ؟!
  مثل یه معجزه بود..
نبضش رو زیر انگشتام حس میکردم و میدونی عجیب تر از همه چی بود ؟!  اون هرکولی که زیر دستم داشت توی تب شدید و عفونت با یه درد طاقت فرسا دست و پنجه نرم میکرد تو هوایی که رایحه امگاش نبود نفس کشیدن رو از یاد میبرد .  بارها خواستیم تورو به اتاق دیگه ای منتقل کنیم اما هر بار تا مرز هوشیاری اسمتو صدا میزد و بیقراری میکرد .

_ پس چطوری وقتی بیدار شدم پیشش نبودم.. من حتی فکر کردم جونگ کوک مرده

لیانا : تو ام حاله درستی نداشتی و حتی داشتیم بچه رو از دست میدادیم.. تنها شانسی که اوردیم این بود جونگ کوک زودتر از تو بهوش اومد و تونستیم منتقلت کنیم به اتاق تمیز تر البته بعد ازینکه با رایحه جنگل بارونیش اروم گرفتی .

+ وقتی بهوش اومد چیزی نگفت..

لیانا : هیچی نگفت ولی از چشماش میشد فهمید چقدر نگرانه ، تا جایی که من فهمیدم به یونگی هیج اعتمادی نداره و با تهدید کردنم ازم خواست تورو صحیح و سالم تحویل خانوادت بدم

BlueberryWhere stories live. Discover now