+ نه نه مامان خواهش میکنم من نمیتونم از دستش بدم
تهیونگ با گریه بیشتری جونگ کوک بیهوش رو به خودش فشرد و موهاش رو بوسید اما چهره هیون می اصلا طوری نبود که قراره به درمان جونگ کوک کسی که همسر و پسرش رو ازش گرفت رضایت بده .
= اون تورو از من گرفت تهیونگ نمیتونم اجازه این کارو بهت بدم
+ اون این کارو نکرد مامان خواهش میکنم نزار از دستش بدم
= تهیونگ راه بیوفت+ ا اگه نزاری زنده بمونه هیچ جا باهات نمیام
= انقدر دوسش داری که بخاطرش تو روی مادرت وایمیستی؟!
+ اگه اون نبود الان من تو این وضعیت بودم و برای بار دوم پسرتو از دست میدادی مامان درکم کن
= فقط تا پایان درمانش اینجا میتونه بمونه بعدش حتی اگه بخوان اعدامش کنن دخالتی نمیکنم
پسر کوچیک تر با عجله سر تکون داد و جسم بی جون فرماندش رو بیشتر به خودش فشرد ، سرباز ها به دستور ملکه کشورشون به کمک شخصی رفتن که تقریبا حتی از شنیدن اسمش نفرت داشتن و وقتی به بهداری رسیدن با نفرت روی تخت رهاش کردن ، طبیب های دربار با عجله و کمی هول زدگی شروع به بررسی زخم جونگ کوک کرده بودن وتهیونگ هم که از نجات پیدا کردن الفاش مطمئن شده بود نفس اسوده ای کشید و با لباس های خونینش بیرون از اتاق روی زمین نشست تا زانوهای بی رمقش کمی اروم بگیره .
لیانا : باید بگم برای داشتنش خیلی خوش شانسیبالافاصله به سمت چپ متمایل شد که دختر جوان رو کمی با فاصله از خودش پیدا کرد که در حال تمیز کردن دستاش بود .
+ عجله نکن تو هنوز نمیدونی بین ما چه عشق ممنوعه ای وجود داره
لیانا : حتی اگه ممنوعه باشه جز زیباترین ضد و نقیض ها حساب میشه ، وقتی بیهوش شدی یونگی با اسرار ازم خواست دوباره نبضشو بگیرم ، باورت میشه حتی با امگا بودنم تهدید کرد ؟!
مثل یه معجزه بود..
نبضش رو زیر انگشتام حس میکردم و میدونی عجیب تر از همه چی بود ؟! اون هرکولی که زیر دستم داشت توی تب شدید و عفونت با یه درد طاقت فرسا دست و پنجه نرم میکرد تو هوایی که رایحه امگاش نبود نفس کشیدن رو از یاد میبرد . بارها خواستیم تورو به اتاق دیگه ای منتقل کنیم اما هر بار تا مرز هوشیاری اسمتو صدا میزد و بیقراری میکرد ._ پس چطوری وقتی بیدار شدم پیشش نبودم.. من حتی فکر کردم جونگ کوک مرده
لیانا : تو ام حاله درستی نداشتی و حتی داشتیم بچه رو از دست میدادیم.. تنها شانسی که اوردیم این بود جونگ کوک زودتر از تو بهوش اومد و تونستیم منتقلت کنیم به اتاق تمیز تر البته بعد ازینکه با رایحه جنگل بارونیش اروم گرفتی .
+ وقتی بهوش اومد چیزی نگفت..
لیانا : هیچی نگفت ولی از چشماش میشد فهمید چقدر نگرانه ، تا جایی که من فهمیدم به یونگی هیج اعتمادی نداره و با تهدید کردنم ازم خواست تورو صحیح و سالم تحویل خانوادت بدم
![](https://img.wattpad.com/cover/369943464-288-k971757.jpg)
YOU ARE READING
Blueberry
Werewolf[ وضعیت : در حال اپ ] چنل تلگرام @kraasive 《 من؛ رقصِ مرگِ تیزی خنجر عشق به روی قلب ها و تو بخیۀ التیام بخشی به زخم های کاری. 》 _ بهت گفته بودم کلاوس. کسی نمیتونه به چیزی که ماله منه چشم بدوزه و راحت ازین جا بیرون بره. + اون امگای ضعیف انقدر هو...