part 9

25 7 2
                                    

با قدمای لرزون به حموم رسید و در رو پشت سرش بست ، هیچ ایده ای نداشت جونگ کوک چطور پیداش کرده و چطور خودش رو به جایی رسونده که تهیونگ سال ها درش مخفی شده  اما اگه دیگه باورم نمیکرد این اتفاق افتاده بود! کسی که سال ها پیش معصومیت قلبش رو از بین برده بود ؛ برگشته بود!
اونم نه یه برگشت معمولی؛  برگشته بود تا دوباره مالکیت قلب معشوقش رو پس بگیره ولی چرا؟! مگه خودش اون قلب رو به یه خرابه سرد و تاریک‌ تبدیل نکرده بود؟
این افکار مثل سیلی ویران کننده به سمت پسرک کوچیک تر هجوم اورد و فقط چند ثانیه طول کشید تا‌ صدای فریاد دردناکش حموم رو‌ پر کنه ‌، هرچیزی که اطرافش بود رو به سمت زمین پرتاب میکرد و میشکست .
هر چقدرم که انکار میکرد قلبش داشت درد میکشید.. عمیقا درد میکشید و این رو به خوبی میشد از اشکای شوری که بیرحمانه روی صورتش غلط میخورد و از گونه های رنگ پریدش به زمین میوفتاد فهمید .
بدنش از خشم و اشک میلرزید گرگ اسیب دیده درونش ناله های سوزناکی میکرد که باعث میشد جونگ کوک درست جایی نزدیک به دیوارای حموم از پا بیوفته و زانوهای های لرزونش زمین سخت و سنگی رو حس کنه
دلش پر میکشید تا به سمت جفتش بره و با رایحه بارون و جنگلش ارومش کنه
اما حتی مطمئن نبود که تهیونگ مثل گذشته معتاد اون عطر باشه!
تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که باید هر گندی که زده رو خودش جمع کنه و اون پسر رو دوباره پیش خانوادش برگردونه حتی اگه‌ به معنی از دست دادن
جونش تو این راه تموم بشه. از محل حمام خارج شد و به سمت سربازی که چند لحظه پیش تهیونگ باهاش صحبت کرده بود و نامجون خطابش کرده بود رفت.

_  من سرباز جدیدم اطلاعاتی که باید بدونم رو در اختیارم بزار .

با جدیت گفت و دستاش رو توی جیب شلوار فرو برد که صدای خنده های نامجون بلند شد

≡ راهتو گم کردی پیرمرد؟ عواقب دروغگویی اصلا به نفعت نیست

_ عواقب مسخره کردن سربازای تازه کارم به نفع وجه تو نیست مگه نه ؟

نامجون با عصبانیت به سمتش خیز برداشت و قبل اینکه بتونه دستاش رو به یقه جونگ کوک برسونه دختر بتایی بینشون پرید و جلوش رو گرفت

≠ جای دعوا برو‌ استقبال مشاور پارکینسون این‌ تازه وارد و به من بسپر

نامجون با چشماش برای جونگ کوک خط و نشون کشید و ازونجا دور شد
کارلا که از رفتنش راضی بود دستی به موهای دم اسبیش کشید و با لوندی به‌ سمت جونگ کوک چرخید که تیغه شمشیر درست زیر گلوش قرار گرفت .

》 تهیونگ ویو 《
با حوله کوچیکی که توی دستم بود موهامو خشک کردم و قهوه سرد شدم رو با اسودگی سر کشیدم
در با صدای بلندی باز شد و به محض ورود جین صدای بشاشش توی اتاق پیچید.

× این سربازه که جدید اومده خیلی خفنه کاش قبول کنه بهم مهارت شمشیر زنی یاد بده نیومده کارلارو ناک اوت کرد

BlueberryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora