part 6🔞

42 6 0
                                    

جونگ کوک با یاد اوری طعم اون کیک دوباره توی فکر فرو رفت و بدون اینکه متوجه بشه رگای گردنش متورم شد..

+ جونگ کوکی چیزه بدی گفتم؟

_ نه فقط.. هاه اون کیک خاطره زیاد قشنگی برام نبود نمیدونم چرا بعد این همه سال باعث شد جفتمو پیدا کنم

+ باشه ولی یه کیک چطوری میتونی انقد عصبی و دلخورت کرده باشه؟

_ خب.. برمیگردم به زمانی که بچه بودم کوچولوم .
حدودا هشت یا نه سالم بود درست یادم نیست ، با پدرم از برف بازی برگشتیم و مادرم برام کیک بلوبری پخته بود.. من اون روز توی مسابقات شمشیر زنی برنده شده بودم و فکر کردم مامانم کیک پخته تا جشن بگیریم اما اون داشت مقدمه چینی میکرد که بخاطر جنگ های داخلی فرانسه و المان میخواد منو بفرسته پیش مادر بزرگم تو لندن و خب.. به محض اینکه
فهمیدم با مامانم لج کردم و از کلبه ای که توش زندگی میکردیم رفتم جنگل تا نگرانشون کنم.. مادر پدر من نظامی بودن و نمیتونستن بزارن من تنها تو خونه ای بمونم که ممکنه مورد هدف دشمنا باشه ولی منطق بچه گانه من اینو قبول نکرد و اون روز با کسی که لج کرد در واقع خودش بود.. من میخواستم مامان و بابام فقط واسه من باشن و دیگه شمشیر به دست نگیرن ارزوی هر بچه اینه که تایم زیادیو کنار خانوادش سپری کنه اما زندگی باهام خوب نبود ، وقتی نزدیکای شب تصمیم گرفتم برگردم خونه بوی سوختن چوب و گوشت مونده رو حس میکردم.. اطراف کلبه ای که ما زندگی میکردیم کلبه های خوشگل زیادی بود اما وقتی بچه هشت ساله رسید همشون خاکستر شده بودن..
میون اوارا که تنها بازمانده خونه خانوادگیمون بود خیلی گشتم ، با امیده بی امیدی خیلی گشتم اما از مادرم و اغوش مهربونش فقط یه انگشتر و از پدرم که تکیه گاهم بود فقط یه زنجیره پلاک مونده بود..
چقدر بخدا التماس کردم یادم نمیاد ولی به خوبی جمله هایی که تو سرم تکرار میشد یادمه.
اگه نرفته بودم لاقل با خانوادم میمردم و توی بچگی مستقل نمیشدم اما هیچ کدوم به این اندازه که نتونستم اخرین کیکی که مادرم برام با عشق پخته بود رو بخورم قلبمو اتیش نمیزد..

+ م متاسفم فرمانده‌‌.

_ متاسف نباش دارچینک ، وقتی توی پایگاه طعم کیکت رو چشیدم روحم اروم گرفت و اینو
مدیون تو ام . همه ما خاطره های تلخ زیادی تو زندگیمون داریم که بهمون نشون میده برای چی دنیا اومدیم و مجبوریم بزرگ بشیم

+ من که تصمیم میگیرم ۱۷ ساله باقی میمونم چون اینطوری همیشه پیش جونگی ام.

جونگ کوک لبخند محوی زدو بوسه ارومی به سر تهیونگ زد که باعث برق زدن چشمای ستاره ایش شد

_ یونگی گفت پدر و مادرت چند روزی به سفر رفتن برای بستن قرار داد جدید و ازونجایی که تورو به من سپردن میتونی اینجا بمونی اما خواهش میکنم مثل روز مسابقه غیب نشو و خودت رو توی دردسر ننداز!

BlueberryDonde viven las historias. Descúbrelo ahora