part 17

7 1 0
                                    

+ چ چی ؟! چی داری میگی تو اصلا حواست هست

_ در واقع کسی که حواسش نیست تویی.  یه نگاه به خودت بنداز ، تو دیگه اون ژنرال توی پایگاه نیستی . تو کیم‌ تهیونگ شاهزاده روسی و اما من چی؟! یه فرمانده فراری که هر لحظه منتظره دستگیر شدنشه

+ اونوقت همه‌ اینا الان یادت افتاده؟! این خیلی مسخره نیست جونگ کوک ؟؟

انگار جونگ کوک تصمیم گرفته بود توی سکوتش بیشتر غرور پسر کوچیکتر رو بشکنه اما تهیونگ هم صبری داشت که با تموم شدنش اتاق رو بهم ریخت و بیرون رفت ، اون روز برای اخرین بار بود که جونگ کوک رو میدید چون هر بار که خواست به اون اتاق نفرین شده برگرده حرفای الفاش مثل پتکی به سر زانوهای خسته قلبش که از دویدن توی این زندگی ناعادلانه خسته شده بود میخورد. یک هفته تمام هر شب به لبه پنجره اتاقش میرفت و به اتاقی خیره میشد که الفاش با بی رمقی روی تختش خوابیده بود و گاهی اوقات هم توی حیاط بهداری به کمک پرستار ها در حال قدم زدن بود ، توی اون یک هفته شاهزاده کلاوس هم به روسیه برگشته بود و توی قصرش مشغول به رسیدگی قرار های کاریش بود که از حسن خوبش باعث میشد تهیونگ حالا حالاها مجبور به دیدنش نشه ‌.

+ جیمین اونارو همونجا بزار نیاز نیست تمیزشون کنی

جیمین اهسته سری تکون داد و طبق عادت روی تخت نشست تا تهیونگ سرش رو روی پاهاش بزاره ، از وقتی که شاهزادش برگشته بود بیشتر از قبل میخندید و حتی سعی میکرد بیشتر احساساتش رو در حد چند کلمه به زبون بیاره و همینم نومید بخش تهیونگ شده بود ‌.

+ دلم براش تنگ شده جیمینا.. کاش انقدر قد و یه دنده نبود

& ش شا شاید م من منتظره ت توعه.

+ منتظره من؟ خودش بیرونم کرد جیمینا مگه یادت رفته؟!

& ا ادم گ گا گاهی میگه برو و ولی د در واقع ب برع برعکسش و ف فریاد میزنه ا ااز درون

+ کاش میتونستم اون چشمای ابیش رو از حدقه در بیارم جیمینا .. شاید اونطوری بهتر میتونستم معنی حرفاش رو بفهمم

جیمین توی سکوت مشغول بازی کردن با گردنبند تهیونگ شده بود که توجه پسر کوچیک تر هم بهش جلب شد ، خودش بود! گردنبندی که جونگ کوک بهش داده بود تا بعد از مرگش بازش کنه و اون تمام مدت توی گردنش بود و اون متوجهش نشده بود!! تهیونگ با شتاب از جا پرید و کیف کوچیک گردنبند رو باز کرد ولی با دیدن بلوبری های خشک شده به یک باره تمام ادرنالین توی رگ هاش جاش رو به نا امیدی داد .

& ب بلوبری .

+ باورم نمیشه به عنوان اخرین هدیه قبل از مرگش اینارو برام گذاشته باشه.

& ش شاید م میخواد چ چیزیو ب به بهت برسو

+اینطوری نمیشه جیمین اون حق نداره بعده این همه سال اینطوری منو اذیت کنه. امروز یا همه چی‌ تموم میشه یا از نو شروع

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 09 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BlueberryWhere stories live. Discover now