part 7

40 11 2
                                    

با صدای برخورد ضربه های پیوسته به در جونگ کوک اخماش رو توی هم کشید و از اتاق خارج شد که بدون از دست رفتن زمان زیادی صدای دعوا اوج گرفت و ۳۰ دقیقه بعد جسم جونگ کوک با قفسه سینه ای که از خشم بالا و پایین میشد همراه سینی خوراکی توی چارچوب قرار گرفت ، جوری که انگار هیچ اتفافی نیوفتاده سینی رو روی تخت گذاشت اما تهیونگ میدونست همه رفتارای جونگ کوک نمادینه تا اونم ناراحت نشه پس فقط سکوت کرد و مشغول خوردن سینی خوراکیش شد

_ نمیخوای چیزی بپرسی؟

+ اگه مهم بود خودت بهم میگفتی.. و اوممم من نمیخوام از الان قاطی مسائل خسته کننده شما بشم استرس برای یه شاهزاده جوان خوب نیست

_ ازت ممنونم دارچینک..

《 تهیونگ ویو 》

تقریبا نیمه های شب وارد تراس شدم و با برخورد باد ملایمی به صورتم اروم چشمامو بستم ، این حس نا اشنا که درون قلبم ریشه کرده بود هم برام عیجب بود و هم دلگرم کننده.. با صدای قدمای کسی روی چوب های خشکیده زمین چشمامو باز کردمو به جونگ کوک که رو به روی دریاچه در حال کشیدن سیگار برگش بود خیره شدم ، اون مرد حتی تو دل شب هم زیبا بود و چشمای ابیش سرما و گرمای خاصی رو به وجود انساس تزریق میکرد ، نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم با لبخندی که کش اومدنش رو تا نزدیکیه گوشام حس میکردم توی بغلش بودم

_ سردت میشه.. چرا هنوز بیداری؟

+ اومم نمیدونم.. خودت چرا نخوابیدی ؟

_ داشتم فکر میکردم

+ به چی ؟

_ انقدر زیادن که جای افکارم خودمو گم کردم..

+ هر چقدر یه تخته سیاه رو بخوای با گچ سفید روشن کنی بازم تاریکی از لا به لای پودر های گچ راهشو پیدا میکنه و بیرون میزنه.. اخر سر متوجه میشی جای سفید کردن تخته اونو بیشتر چرک‌ مرده اش کردی.. نیاز نیست همیشه تلاش کنی دنبال بهترین چیزا باشی گاهی اوقات همینکه خوده واقعیت باشی کافیه..

_ فکر نمیکردم انقدر خوب بتونی کلمات رو کنار هم بچینی دارچینک

تهیونگ لبخند مستطیلی زیباش رو تقدیم جونگ کوک کرد و درحالی که پاچه های شلوارش رو به سمت بالا تا میزد داخل دریاچه جای گرفت ، جیغ بلندی از سر خوشی کشید و جونگ کوک رو که تا اون لحظه به منظره رویایی روبه روش خیره شده بود وسوسه کرد تا به دنبالش بیوفته و به صدای خنده هاش روحه بیشتری ببخشه .

] ۴ روز بعد .. [

+ دیدی بهت گفتم به من نمیرسییی

_ تهیونگ ارومتر پیش برو ممکنه صدمه ببینی

+ شکست رو قبول کن فرمانده مهارت من توی اسب سواری بیشتره!

تهیونگ با صدای بلندی خندید و وقتی جوابی نشنید فکر کرد جونگ کوک قصد ترسوندنش رو داره ، سرش رو به عقب برگردوند تا مثل همیشه فرماندش رو با اخم جذابش ببینه ولی جای خالیه پشت سرش ته قلبش رو لرزوند! کمی همونجایی که توقف کرده بود منتظر جونگ کوک ایستاد اما هیچ خبری نشد.. بر خلاف میل درونش از روی اسب سیاه رنگش پیاده شد و به سمت مسیری که ازش اومده بود رفت تا شاید چیزی پیدا کنه ، قدم های ارومش  کم کم سرعت گرفت که چیزی یا بهتره بگیم کسی با شدت اون رو به داخل بوته ها کشید و دستش رو فورا جلوی دهنش گذاشت تا صدای اضافه ای ازش خارج نشه

BlueberryWhere stories live. Discover now