part 11

16 2 0
                                    

دیگه هیچ اثری از سربازا دیده نمیشد ، جونگ کوک
  با احتیاط تهیونگ رو همراه خودش‌ بلند کرد و راه نیمه طولانی ای که ازش اومده بودن رو برگشت تا از در اصلی خارج بشن و به سمت اسباشون برن .
  اما همین که به کافه رسیدن متوجه شدن یه چیزی درست نیست و کافه بیش از اندازه توی سکوت غرق شده.
تهیونگ بی توجه خواست به سمت در خروجی بدوعه که با داد جونگ کوک و هوله کمی که بهش داد زنگ هشدار مغزش فعال شد و به سمت کسی که چاقو رو به سمتش پرتاب کرده بود برگشت و سریع جای خالی داد ؛  دوتا سرباز ، ازون ۶ نفر برای نگهبانی توی کافه مونده بودن و همینکه جونگ کوک رو شناسایی کردن حمله ور شدن ولی جونگ کوک از موقعیتش که نزدیک به میز بود استفاده کرد و میز دایره شکل رو با سرعت به سمتشون پرتاب کرد ، قبل ازینکه بقیه ام بخاطر سر و صدای همراهاشون برگردن  تهیونگ رو هول داد و پشت سرش شروع به دویدن کرد .

_ باید یه جا‌ مخفی بشیم تهیونگ اون حرومیا جفتمون رو دیدن

+ یه جای خوب سراغ دارم دنبالم بیا

وقتی پشت اسب هاشون جای گرفتن تهیونگ با سرعت از جنگل سبز و پر شاخ و برگ عبور کرد تا به سمت محلی که میدونست مخفی گاه خوبی برای پنهان شدنه بره و جونگ کوک هم مثل نشان دنبالش کرد ، ناخوداگاه یاده روزی افتاد که همینطوری امگای شیرینش رو دنبال میکرد و از صدای خنده هاش احساس غرور میکرد . ولی الان با وجود این همه نزدیکی بهش دیگه نمیتونست صدای خنده هاش رو بشنوه یا چشمای پر از احساسش رو ببینه؛ رایحه امگاش به طرز دردناکی ناراحت و غم زده بود
وقتی به کلبه چوبیِ قدیمی ای رسیدن بدون اینکه تو صورت امگا نگاه کنه اسبش رو گوشه ای بست و وارد کلبه شد که بالاخره تهیونگ ام پشت سرش وارد شد

+ روزای خیلی قشنگی بود؛ مگه نه؟

جونگ کوک حس میکرد وزنه سنگینی روی قلبش نشسته، هیچ کار به جز فرار کردن از نگاه به چشمای شبنم زده پسره کوچیک تر پیدا نمیکرد که تو اون موقعیت نجاتش بده . اینکه دوتاشونم به یه موضوع فکر میکردن حاصل عشق ممنوعه ای بود که هنوز توی قلبشون برق میزد درست مثل شیشه خورده هایی که وقتی از دور تماشاشون میکنی مثل الماس زیبا و براقن اما وقتی نزدیکشون میشی متوجه بی فایدگی و تیزشون میشی.

+ چرا جونگ کوک؟! من و خانوادم چه بدی ای در حقت کردیم؟؟

_ یه سری چیزارو هر چقدر آدم ندونه بهتره بچه

+ دست بردار تو هنوز فکر‌ میکنی من بچم؟ بچه ها از برجای چند متری نمیپرن فرمانده جئون
بچه ها زمین میخورن اما قلبشون جای زانوهاشون زخمی نمیشه
دنده هاشون خورد نمیشه
از درد موهاشون سفید نمیشه
این کلبه ای که تصمیم گرفتی توش مخفی بشی همون جاییه که من یک سال تمام درد کشیدم تا دوباره مثل قبل راه برم
اون تختی که‌ اون گوشه میبینی پناهگاهی بود که جای آغوش تورو برای من پر کرد و من مثل یه مرده روش خوابیده بودم تا بدنم پوست پیچیده شده دوباره جوش بخوره. حقیقتی ازین بدترم داریم که تو این بلارو سره کسی که دوسش داشتی اوردی ؟

BlueberryHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin