"قلبم درد میکنه! "

1K 133 36
                                    

به افق خیره شده بود.. انگار که اون دور دورا.. پایین ترین نقاط کوهستان، توی اون تاریکی زمان معنی نشده... و از همه عجیب تر گیسو کمندی بود که با گذاشتن سرش روی رون پای تهیونگ به خواب عمیقی فرو رفته بود...
وجیمین کنار اتیش خرخر میکرد و توی خواب با پشه ها درگیر بود..

خواب امونش رو بریده بودو کاسه ی چشم هاش خونی بود... وقتی دو نفر کنارت خوابن مطمئنا تو نمیتونی مقاومت کنی..وسوسه میشی که توهم بخوابی!

تقریبا پلک هاش روی هم افتاده بود که صدای ناله ضعیفی هوشیارش کرد...
به دنبال صدا گشت...ولی با دوباره بلند شدن ناله نسبتا بلند نگاهش پایین کشیده شد و با جونگکوکی روبه رو شد که از سر و صورت و گردنش عرق میچکید ... و رنگ به چهره نداشت و ناله ها از میون لب های کبود از بی نفسی اون، بیرون میومد...

با ارومی و ملایمت روی سرش دست کشید و با لحن مخصوص خودش زمزمه کرد

_هیشششش... اروم باش...

پسر کوچیکتر با نفس نفس و به ارومی پلک هاش رو باز کرد.
دستش رو روی قلبش گذاشت و سخت فشرد... قلبش داشت میترکید... مطمئن بود الانه که سینه اش رو بشکافه و فرار کنه...
این چه مرضی بود؟.. انگار کسی قلبش رو داخل مشتش گرفته و فشار میده!! با سراسیمگی به چشم های خسته و خونی مرد بالا سرش نگاه کرد که همچنان دست نوازشگرش رو ازش دریغ نکرده بود...

دلش نمیخواست اون نوازش رو از دست بده... دلش میخواست چشم های خسته ولی مهربون مرد، توی این لحظه، مال خودش باشه! اهی کشید و صدای گرفته اش رو ازاد کرد..

+قلبم درد میکنه!

الفا اخمی کرد و دستش رو به قفسه سینه ی پسر رسوند کمی مالید.

_خواب بد دیدی؟

+نه..فقط قلبم داره منفجر میشه... فکـ.. فکر کنم دارم گرگم رو از دست میدم! مگه نه؟

تهیونگ با اطمینان خاطر همچنان سمت چپ سینه اش رو نوازش میکرد

_همچین اتفاقی نمیافته... بیماریت خیلی خاصه جئون.. حرفای دکترت رو یادت بیار...

اب دهانش رو قورت داد دوباره پرسید

+ما زنده میمونیم؟

_نمیزارم اتفاقی براتون بیوفته.

+نمیزاری؟

_نمیزارم! قول میدم

کمی توی سکوت گذشت تا بلاخره پسر مو بلند از حالت خوابیده بلند شد و نشست

Alpha ✓[Vkook] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora