chapter.01

97 13 3
                                    

مقدمه

قبل از اینکه شروع کنم و بگویم که دقیقا چه بلایی سرمان آمد لازم است اول این را بگویم که آنها درست می‌گفتند. شیطان هرگز یک مرد قرمز با شاخ و نیزه سه‌شاخ نبود. شیطان حرامزاده دورگه‌ای بود که من احمقانه خودم را بین پیچ و تاب تارهای عشقش گم کردم. گرچه در آن زمان مشکلی نداشتم. نه با احمق بودن و نه با عاشق او شدن و نه حتی احمقانه عاشق او شدن. چراکه او متعلق به من بود و عواطفی را در من زنده کرد که برای سالها فکر نمیکردم قادر به حس کردنشان باشم. پس تا زمانی که از من به عنوان ارزشمند ترینش، گل عمرش، لوتوس عزیزش یاد میکرد میتوانست برای بقیه شیطان بماند. تا وقتی که نقش فرشته را برای من ایفا میکرد مهم نبود حتی اگر بر جهنم حکمرانی میکرد. تا وقتی که در کنارم بود هیچ چیز مهم نبود. یا حداقل این چیزی بود که آن زمان فکر میکردم.

در بین صفحات این کتاب، روایتِ کلمات در باب زندگی گلی سرسخت خواهند بود که در مردابی به نام "شهر فرشتگان" زندگی‌ میکرد. شاید بنظر نمی‌آمد، اما او با تمام زیبایی و معصومیتی که فخر فروشانه در مرداب به نمایش می‌گذاشت در آنجا ریشه داشت. فریب گل‌ برگ های چشم‌نوازش را نخورید. او لوتوس، عزیز کرده مرد دورگه است. دقیقاً به همان خودخواهی و بدی‌ای است که حرامزاده دورگه هرگز نتوانست باشد.

*******


مچ دستش که به تازگی شکسته بود در گچ بود و با اینکه درد از او جان میستاند اما تمام سعیش را میکرد تا روی کلماتی که از دهانش در می‌آمدند متمرکز بماند《ما در مدت هشت ماه هزار و پانصد دختر جوان و نوجوان به ایتالیا هدیه کردیم. مطمئنم مطلع هستید که هیچکدام از رقبای ما چنین سرعت و کیفیتی ندارن. دخترهایی که ما به ایتالیا می‌فروشیم، دقیقا شبیه مروارید هستند》

جاناتان دلوکا، کسی که به عنوان نماینده پدرخوانده به این دیدار فرستاده شده بود، دستانش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم قفل کرد. خوب میدانست در سر این مردک طماع چه می‌گذرد. او میخواست مرواریدها‌ را به قیمت کوه نور به ایتالیا بفروشد《متاسفانه باید بگم ایتالیا...》

شاهزاده دورگه آخر میز نشسته و از ابتدای جلسه سکوت پیشه کرده بود. نیم نگاهی به مردی که شاید ده سال از خودش بزرگتر بود انداخت و پوزخند تحقير آمیزی زد. با بی‌حوصلگی حرف برادرش را قطع کرد و با تحکم گفت《به عنوان یک دزد بی‌سر و پا و قاچاقچیِ چندتا هرزه زبونت خوب میچرخه، لی سونگمین!》

از جا برخواست و همتای جنتلمنی که هرگز نبود، دکمه طلایی کت‌ کرم رنگش را بست《اگه قیمت رو عوض کنی ایتالیا دیگه با تو وارد هیچ معامله‌ای نخواهد شد. ضمناً امتیاز شرکت در ضیافت رو هم از دست میدی!》

می‌خواست آنجا را ترک کند اما صدای ضعیفی توجه‌اش را جلب کرد. از حرکت ایستاد و نگاهش را به لیوان آب دست نخورده‌ای که مقابلش روی میز بود داد. ارتعاشات آب درون لیوان که نشان از برهم خوردن تعادل در نزدیکی آنها بودند. زمین لرزه که سابقه زیادی در سئول نداشت. داشت؟

LOTUS Where stories live. Discover now