یک ماه از روزی که من به لسآنجلس نقل مکان کردم میگذرد. من همراه برادر بزرگترم زندگی میکنم. ووشیک عزیز من.
برادرم بینهایت شبیه مادر مرحوممان است. شاید این یکی از ویژگیهایی بود که ناخودآگاه او را برایم شخص امنی میکرددر ادامه یک دوست کوچولوی بامزه که با چشم های درشت کنجکاوش به آدم خیره میشود پیدا کردم. برادر زاده هشت ماههام، مری آن پارک. او بسیار دوست داشتنی است و به ندرت گریه میکند. معمولا کنار من مینشیند و سعی میکند پای خودش را بخورد. خدایا، من از لحظهای که دیدمش عاشقش شدم.
گرچه اینجا همه چیز دقیقا آنطوری نیست که تصور کرده بودم. برخلاف آنچه که فکر میکردم زندگی برادرم ووشیک گل و بلبل نبود. او و همسر مکزیکیش سلما رودریگز مشکلات بسیاری باهم دارند و ازدواج آنها رسماً درحال فروپاشی است. موقع غروب دعوا و داد و فریاد هایشان خانه را پر میکند. همان موقع، من مریآن را بغل میگیرم و به سمت اتاق زیر شیروانی که خالی مانده است میرم.ووشیک اتاق را برایم آماده کرده بود. با کف پوش های گرم پفپفی سفید که من و مری بیشتر از هرچیزی در این اتاق دوستش داریم. روز دوم در گوشه اتاق ریسه وصل کردم و عکس های بچگی خودم، ووشیک و مادرمان را به آن آویزان کردم. یادگاری از روزهای خوشِ گذشته. شاید بعداً چند عکس از مری که سعی میکرد پای خودش را بخورد هم به آنجا اضافه کنم
امروز دوباره غروب از راه رسیده بود. صدای داد و فریادهای سلما دوباره خانه را پر کرد. آنطور که من فهمیدم آنها مشکلات زیادی باهم داشتند. سلما فکر میکرد ووشیک با زن ایتالیایی که روز اول دیدم به او خیانت میکند. برای همین هم چند روز را با همکارش به هاوایی رفت و تا آنجا که توانست به هر روشی به ووشیک خیانت کرد.
ووشیک در کمال آرامش پیشنهاد داد که آنها میتوانند پیش مشاور خانواده بروند و سلما یک سیلی محکم به او زد. انگار تنها چیزی که او میخواست این بود که ووشیک با آن زن قطع ارتباط کند و برادرم این را نمیخواست.نمیتوانم بگویم که حق را به ووشیک میدهم یا همسرش یا مثل کلیشه شیشه خیارشور رفتار کنم.
میدانید همان داستان قدیمی که وقتی میبینیم کسی با درِ شیشه خیارشور درگیر است اول مسخرهاش میکنیم و بعد شیشه را از دستش میگیرم. او را بیعرضه میخوانیم، مشکلش را کوچک میشماریم و سعی میکنیم با باز کردن درِ شیشه به او نشان بدهیم که چقدر قوی و مستقل هستیم و او چقدر بیدست و پا است. اما خیلی زود متوجه میشویم که درِ شیشه واقعا سفت است و ماهم نمیتوانیم آن را باز کنیم. کلیشه خیارشور کاریست که مردم هر روز انجام میدهند. بجای کمی فکر کردن و سوال پرسیدن دیگران را قضاوت میکنند و مشکلات یکدیگر را کوچک میشمارند.
تازه، هرگز نباید در زندگی مشترک دیگران دخالت کرد. یکبار پدرم گفت گاهی دوستان خوب نمیتوانند همسرانی خوب باشند و گاهی همسران خوب نمیتوانند دوستان خوبی باشند. حرفش درست بود. همه نمیتوانند در تمام روابط خوب باشند. من هم نمیدانستم کدام آنها همسر یا دوست خوبی است. آنها نه دوست و نه همسر من نبودند.
YOU ARE READING
LOTUS
RomanceSummary: در قلب لسآنجلس، شهری که زیر سایه مافیا زنده است، سه روح گمشده سرنوشتی غیرمنتظره را رقم میزنند. حرامزاده دورگه، کاپوی بیرحم با گذشتهای آکنده از زخمهای عمیق. دکتر پلاگ، مردی با نقابی از اسرار که هیچکس از انگیزههای واقعیاش خبر ندا...