This is madi:
این چپتر دو دوباره آپلود میکنم چون بازنویسیش کردم. دوباره بخونیدش چون جزئیات مهمی ازش تغییر کرده
فعلا🍒🦋###########################
ووشیک ماشینش را در گاراژ بزرگ یونگی پارک کرد و همراه سلما از ماشین خارج شد. از بین پسرها و دخترهایی که هرکدام مشغول تعمیر، تقویت یا برق انداختن ماشین کسی بودند گذشتند و به بخش آخر گاراژ رسیدند. یک محل استراحت کوچک و دنج بود که درواقع چیز خاصی هم نداشت.
یک ست کاناپه قدیمی به اضافه چند صندلی اتومبیل درب و داغان که آنها را دور میز قهوهای کوتاهی چیده بودند. یک یخچال شیشهای پر از شیشه مشروب. تقریبا همه چیزی که از یونگی انتظار میرفت در یک قاب جمع شده بود. ماشین، مشروب و گرد و خاک!
سلما با دیدن فاکس که روی کاناپه نشسته و با چاقو توی دستش بازی میکرد؛ دندان قروچه کرد.
شنیده بود که دون سرجو او را از زندان آزاد کرده اما تا با چشم های خودش نمیدید نمیتوانست آن حرف را، فقط یک جوک بیمزه در نظر نگیرد. آن هم بعد از اینکه جیمین خنجر نقره را زیر گلوی جانگکوک گذاشت. اگر سلما فقط یک لحظه دیرتر رسیده بود شاید امروز مرد دورگه در تابوتی چوبی زیر شش متر خاک خوابیده بود.نگاهش به بازوان ورزیدهاش که بخاطر پوشیدن آن پیراهن آستین حلقهای کاملا هویدا بودند افتاد.
باورش نمیشد، حتی در زمانی که در زندان گذرانده بود هم هیچکس نتوانست حتی یک خراش روی او بیاندازد. شاید برای همین علارغم هوای سرد، آن لباس را انتخاب کرده بود. میخواست قدرتش را فخرفروشانه به نمایش بگذارد. بی دلیل نبود که فاکس در دنیای انها معروف بود. تنها قاتلی که هیچ زخمی روی تنش نداشت!جیمین با دیدن سلما و قیافه کش آمدهاش، دستی به موهای مشکیش کشید و پوزخند کنایه امیزی زد《مشتاق دیدار، سیاه گوش کوچولو..》
سلما کت جینش را از تنش در اورد و مقابل جیمین روی یکی از صندلی های ماشینی که روی زمين چیده شده بودند نشست《خفه شو فاکس!》
ووشیک دستش را روی شانه سلما گذاشت و با التماس لب زد《کارامیا، خواهش میکنم. ما راجبش حرف زدیم》
《اره اون موقع هنوز فکر میکردم این یک جوکه!》
جیمین به سلما لبخند زد و زبانش را روی لب پایینش کشید《همونطور که میبینی، کسی نمیخنده...》
ووشیک کلافه دستی به موهایش کشید و بازدمش را آزاد کرد. درحال حاضر به عنوان کاپو با مشکلات زیاد دست و پنجه نرم میکرد.
جانگکوک کمی از کنترلش خارج شده بود و یونگی تصمیم داشت مافیا را ترک کند. این خودش از بزرگترین مشکلات بود چراکه اداره این عوضی ها بدون یونگی سختترین کار دنیا بود.
از طرفی نگرانی های زیادی برای تهیونگ داشت. نمیدانست بعد از آن حمله لعنتی حالش چطور است. نمیدانست برادر کوچکش چقدر در عذاب دست و پا میزدند. از طرفی هم دو سرجو داشت بیش از حد به او فشار میآورد. واقعا نمیدانست چقدر دیگر میتواند این وزنه های لعنتی را روی شانههایش تحمل کند
YOU ARE READING
LOTUS
RomanceSummary: در قلب لسآنجلس، شهری که زیر سایه مافیا زنده است، سه روح گمشده سرنوشتی غیرمنتظره را رقم میزنند. حرامزاده دورگه، کاپوی بیرحم با گذشتهای آکنده از زخمهای عمیق. دکتر پلاگ، مردی با نقابی از اسرار که هیچکس از انگیزههای واقعیاش خبر ندا...