ووشیک ماشینش را در گاراژ بزرگ یونگی پارک کرد و همراه سلما از ماشین خارج شد. از بین پسرها و دخترهایی که هرکدام مشغول تعمیر، تقویت یا برق انداختن ماشین کسی بودند گذشتند و به بخش آخر گاراژ رسیدند. یک محل استراحت کوچک و دنج بود که درواقع چیز خاصی هم نداشت. یک ست کاناپه قدیمی به اضافه چند صندلی اتومبیل درب و داغان که آنها را دور میز قهوهای کوتاهی چیده بودند. یک دستگاه قهوه ساز و یک یخچال شیشهای پر از شیشه مشروب. تقریبا همه چیزی که از یونگی انتظار میرفت در یک قاب جمع شده بود. ماشین، قهوه و گرد و خاک!
سلما با دیدن فاکس که روی کاناپه نشسته و پاهایش را به عرض شانه باز کرده بود و با چاقو توی دستش بازی میکرد؛ دندان قروچه کرد. شنیده بود که سرجو پیر او را از زندان آزاد کرده بود اما تا با چشم های خودش نمیدید نمیتوانست آن حرف را، فقط یک جوک بیمزه در نظر نگیرد. آن هم بعد از اینکه جیمین خنجر نقره را زیر گلوی جانگکوک گذاشته بود. اگر سلما فقط یک لحظه دیرتر رسیده بود شاید امروز مرد دورگه در تابوتی چوبی زیر شش متر خاک خوابیده بود.
نگاهش به بازوان ورزیدهاش که بخاطر پوشیدن آن پیراهن آستین حلقهای کاملا هویدا بودند افتاد. نمیتوانست باور کند، در آن زمانی که در زندان گذرانده بود هم هیچکس نتوانسته بود حتی یک خراش روی او بیاندازد. شاید برای همین آن لباس را انتحاب کرده بود. میخواست قدرتش را فخرفروشانه به نمایش بگذارد. البته بی دلیل نبود که فاکس در دنیای انها به روئین تن معروف بود. تنها قاتلی که هیچ زخمی روی تنش نداشت!
جیمین با دیدن سلما و قیافه کش آمدهاش، دستی به موهای مشکیش کشید و پوزخند کنایه امیزی زد《مشتاق دیدار، سیاه گوش..》سلما کت جینش را از تنش در اورد و مقابل جیمین روی یکی از صندلی های ماشینی که روی زمين چیده شده بودند نشست《خفه شو فاکس!》
ووشیک دستش را روی شانه سلما گذاشت و با التماس لب زد《کارامیا، خواهش میکنم. ما راجبش حرف زدیم》
《اره اون موقع هنوز فکر میکردم این یک جوکه!》
جیمین به سلما لبخند زد و زبانش را روی لب پایینش کشید《همونطور که میبینی، کسی نمیخنده...》
ووشیک کلافه دستی به موهایش کشید. بازدمش را ازاد کرد. درحال حاضر به عنوان شاه کش به مشکلات زیاد دست و پنجه نرم میکرد. جانگکوک کمی از کنترلش خارج شده بود و یونگی تصمیم داشت مافیا را ترک کند. این خودش از بزرگترین مشکلات بود چراکه اداره این عوضی ها بدون او سختترین کار دنیا بود.
از طرفی نگرانی های زیادی برای تهیونگ داشت. نمیدانست بعد از آن حمله لعنتی حالش چطور است. نمیدانست برادر کوچکش چقدر در عذاب دست و پا میزدند. از طرفی سرجو داشت بیش از حد توانش به او فشار وارد میکرد. ووشیک واقعا نمیدانست چقدر دیگر میتواند این وزنه های لعنتی را روی شانههایش تحمل کند
YOU ARE READING
LOTUS
FanficSummary: قبل از اینکه شروع کنم و بگویم که دقیقا چه بلایی سرمان آمد، لازم است اول این را بگویم که آنها درست میگفتند. شیطان هرگز یک مرد قرمز با شاخ و نیزه سهشاخ نبود. شیطان مرد دورگهای بود که من احمقانه خودم را بین پیچ و تاب تارهای عشقش گم کردم. گ...