chapter.16

52 9 38
                                    

سلما وحشت زده از چیزی که شنیده بود از پشت میزش بلند شد. با چشمانی که از ترس گرد شده بودند سمت پسرک نوجوانی که شاید پانزده سال بیشتر نداشت رفت. شانه‌هایش را در دست گرفت و صدایی لرزان گفت《از چیزی که دیدی مطمئنی؟ مطمئنی لوتوس بود؟》

پسر سریع سر تکان داد و گفت《بله رئیس. مرد دورگه و لوتوس بودند. اگه نبودم که جراعت نمیکردم بیام اینجا و این چیزا رو بگم》

سلما پسر را رد کرد سراسیمه سمت افرادش برگشت و به انها دستور داد منطقه را پاکسازی کنند و دلیل این گستاخی در قلمرو سیاه گوش را پیدا کنند. عصبی سیگارش را روشن کرد و بین لب‌هایش گذاشت و شماره ووشیک را گرفت. چندین بار زنگ زد تا شاه‌کش عوضی بالاخره تلفنش را جواب داد《اونجا داری چه غلطی می‌کنی پارک ووشیک؟! یک پشت روانی وارد منطقه من شدن و میخواستن تهیونگ رو با خودشون ببرن》

ووشیک هیسی‌ از درد کشید و پنس را در سوراخ خونی که روی ران پایش باز شده بود چرخاند《اون‌ مار هفت خط از دستم فرار کرد. احتمالا. داره میاد لس‌آنجلس. حواست به اون احمقا باشه تا.. من برگردم》
ووشیک پلک‌هایش را از درد روی هم فشورد و یکبار دیگر پنس را در گوشت تن خودش چرخاند. سلما که بخاطر ناله‌ها و نفس های سنگین ووشیک نگران شده بود لب گزید و پرسید《اسیب دیدی؟》

《نه..》

سلما با کلافگی و تحکم گفت《به من دروغ نگو ووشیک》

ووشیک یکباره نفس حبس شده‌اش را ازاد کرد بالاخره گلوله اهنی را در اورد. ان را در روشویی که از خون سرخش رنگ گرفته بود انداخت و گفت《فقط یک خراش سطحی》

《وقتی برگردی مستقیم باید بری بیمارستان》

ووشیک لاجان خندید و تایید کرد《اطلاعت میشه قربان》

************

مرد دورگه تن بیهوش تهیونگ را روی تخت گذاشت و با خستگی لبه تخت نشست و پوفی از روی کلافگی‌ کشید. با بیاد آوردن چهره ملتمس تهیونگ که تا حد مرگ ترسیده بود و نگاه وحشت زده‌ای که به جانگکوک انداخته بود مشتش را فشورد.
چطور لوتوس انقدر روی او تاثیر داشت؟ انقدر تاثیر داشت که او را از خودش بودن دور میکرد و باعث می‌شد جانگکوک اینچنین کنترلش را از دست بدهد. او به خوبی قوانین را میدانست. میدانست نباید در منطقه شخص دیگری درگیری ایجاد کند و آنجا را بهم بریزد. شانس بود که امروز منطقه متعلق به سلما بود. اگر دفعه بعد در بندر شرقی کنترلش را از دست می‌داد چه؟

قوانینی که بین گروه های گنگستری وضع میشد به هیچ عنوان شوخی بردار نبود و همه میدانستند که "باید" به انها پایبند بمانند. اما آن نگاه وحشت زده... باور نمیکرد که آن نگاه وحشت زده تا چه حد توانسته بود روی او تاثیر بگذارد. هنوز عواطفی که در آن لحظه به قلبش چیره شده بودند را بیاد داشت. حاضر بود تمام لس‌آنجلس را در خون غرق کند تا آن چشم های لعنتی با ترس و وحشت نگاهش نکنند اما در ان‌ لحظه تنها کاری که از دستش برمی‌آمد این بود که  تهیونگ را بیهوش کرد و به این بهانه چشمانش را ببندد. افکار آزاد دهنده‌اش را کنار زد و سمت تهیونگ برگشت. لباس های خاکی و خونینش را از تنش‌ در اورد و پتو را روی بدنش کشید. 

LOTUS Where stories live. Discover now