chapter.12

29 9 15
                                    


سرجو درحالی که سعی میکرد به غرهای بی‌وقفه جانگکوک توجهی نکند رز سرخ را از روی میز برداشت. همانطور که آوازی را زیر لب زمزمه میکرد و گل را در جیب جلوی کت سفیدش گذاشت و کتش را مرتب کرد. ترکیب ان با شلوار پارچه‌ای آبی نفتی و ریش مرتب شده‌اش، پیرمرد بسیار جذاب و سرحال‌تر کرده بود

جانگکوک با اصرار گفت《سرجو، گوش‌ کن. بهتره منم اونجا کنارت باشم. میدونی که مافیا بندر شرقی هم اونجا حضور دارن. اونا همشون طرف تورو روسو هستند. چی میشه اگه یهو سر و کله اون گاو شیطانی دیوونه پیدا بشه؟ اگه دوباره بهت اسیب بزنه چی؟》

سرجو باز هم نگرانی های جانگکوک را نادیده گرفت. درحالی که دستکش‌های سیاه را دستش میکرد جواب نوه مضطربش را با خونسردی داد《من گاوبازی بلدم شازده. تو بهتره هواست به کاری باشه که بهت دادم》

جانگکوک با پا فشاری گفت《جون تو نسبت به حرف کشیدن از جیره خورای تاتالکی واسه من مهم‌تره!》

سرجو اعتنایی نکرد و عصای مشکیش را برداشت. در توصیف آن باید گفت که عصا بسیار زیبایی بود. در راس ان یک سنگی نارنجی رنگ، مشهور به توپاز سلطنتی، احاطه شده با طلا سفید قرار داشت. عصایی که سوپرایز زیبایی را در خودش جای داده بود. زیبا و خطرناک. سرجو سر عصا را به سینه جانگکوک که مقابل در اتاق ایستاده بود، زد و گفت《واقعا‌ نگران جون‌ منی پسر؟ یا فقط میترسی قبل از اینکه بتونی فرار کنی سرنوشت گیرت بندازه و مجبور بشی جای منو پر کنی؟》

جانگکوک نفس را با شدت بیرون داد و سعی کرد خشمش را کنترل کند《درسته که من نمی‌خوام پا جای پای تو بزارم ولی شک نکن که خانواده‌ام واسم الویت داره. الان، من فقط و فقط نگران توئم》

《پس نباش. من شاید یک پیر باشم اما این پیرمرد تو زندگیش گاوهای زیادی کشته. روسو هم یک گاو دیگه‌ست. یادت که رفته چه گاوباز فوق‌العاده‌ای هستم؟》

جانگکوک با ناامیدی از کنار در کنار رفت و گفت《هر اتفاقی که افتاد با روسو درگیر نشو! فقط و فقط به فکر خودت باش و از اونجا بزن بیرون! هرجا باشم خودمو میرسونم》

  سرجو تایید کرد و از اتاق خارج شد. جانگکوک کلافه روی مبل های چرمی قهوه‌ای رنگ کتابخانه نشست و به شعله‌های سرخ شومینه خیره شد. کاش پدربزرگش انقدر خیره سر و مغرور نبود. میدانست سرجو به دنبال چیست. او میخواست غرور خدشه دار شده‌اش را احیا کند. میخواست روسو را رو در رو ببیند و به او یک درس حسابی بدهد. جانگکوک امیدوار بود که این غرور بلای جان پیرمرد نشود

نگاهی به انگشتر توپاز سلطنتی که روی انگشت خودش بود انداخت و زیر لب گفت《امیدوارم کار دست خودت ندی پیرمرد. هنوز راه زیادی تا پایان داستان در پیش داریم》

سرجو از پله های کوتاه مرمری سفید عمارت پایین رفت. بادیگارد در لیموزین سفید را برایش باز کرد.‌ نشست و ووشیک و سیتا را مقابل خودش دید‌. سیتا لباس شبِ براقِ نباتی رنگ بلندی پوشیده بود و موهای قهوه‌ای رنگش تا کمرش پیچ و تاب خورده بودند. گوشواره های الماس بلندی که برای تولدش به او هدیه کرده بود را پوشیده بود که خیلی به لباسش می‌آمدند. انگار ستارگان او را احاطه کرده بودند

LOTUS Where stories live. Discover now