تقریبا یک هفته از روزی که مرخص شدم میگذرد و اوضاع بدنم کمکم درحال بهتر شدن است. ظاهرا تشخیص دکترها برای مو برداشتن دندهام هم اشتباه از آب در آمده بود. راستش برای این یکی واقعا خوشحال شدم. از آنجایی که نمردم اصلا حوصله دوره های درمان طولانی را ندارم. چند روز دیگر هم بخیه های سرم با باز میکنم. اما بخاطر عمل، سلما خیلی شلوغلش کرد. او حتی نمیگذارد به دانشگاه برگردم. حداقل تا وقتی که بهتر شوم. بهتر؟ حالا میتوانم الان با یک هوک هرکسی را سرجایش بنشانم
ضپمنا از دیگر مزایای اتفاقی که افتاد زخم جذابی است که پیشانیم برداشته است. گوشه ابروی چپم خراشی عمیق افتاده و فکر نمیکنم ابرویم دیگر در آنجا رشد کند. خودم که فکر میکنم جذابتر شدم و به مردانگی صورتم افزوده شده استمری درحالی که در بغلم بود دوباره داشت سعی میکرد پای تپلیش را بخورد. خندیدم و آرام او را جابهجا کردم تا بتواند تلویزیون که میمون های خنگ را نشان میدهد را نشانش بدهم. یک مشت میمون خنگ که هی از تخت پایین میافتادند
توجهاش از پای سفیدش که همتای یک تیکه مارشلمو نرم و خوشمزه بود گرفته شد و به تلویزیون جلب شد. صدای تلویزیون را یکم بیشتر کردم و او ذوق زده دست زد.
اگر یک چیز باشد که مری بیشتر از گاز گرفتن دوستش داشته باشد آن هم میمون است. هر نوعی!
اسباب بازی، کارتونی، عروسکی یا هرچیزی. حتی آن میمون نفرین شدهای که قفسه روبروی انابل را برای خودش رزرو کرده بود.با زنگ خوردن موبایلم نگاهم را از مری گرفتم و تماس را وصل کردم و غر زدم《سلما، کی میای خونه؟ حوصلهام سر رفت》
سلما خندید و گفت《نقدر غر نزن ته. یک ساعت دیگه کارم تمام میشه. مری بهانه گیری نمیکنه؟》
《نه، داره برنامه میمونا رو نگاه میکنه..》
《خیلی خب. مراقب خودت باش و یادت نره داروهاتو بخوری》
《باشه مامان محافظ کار》
سلما خندید و تماس را قطع کرد. شوخی نمیکنم. سلما دقیقا مثل مادری که هرگز نداشتم مراقبم است. خیلی او را دوست دارم. او گاهی شبها به اتاقم میاید و ما باهم راجب مسائل مختلف صحبت میکنیم. راجب اینکه مری جدیدا قلت میزند. برایش از خاطراتی که از ووشیک به یاد دارم میگویم. از سئول. از زندگی اشغالی که داشتم. او هم از مکزیک و بزرگ شدن در یک خانواده بزرگ و پر جمعیت میگویید. با اینکه سخت است اما من آن زندگی را به تنهایی شام خوردن ترجیح میدهم. میدانم شاید فکر کنید چون هرگز تجربهاش نکردم میگویم ولی شما چطور؟
برای چند سال تنهایی غذا خوردید؟ انقدر سکوت کردید که کلمات را گم کنید؟ کی برای انچه که بودید و هستید تنبیه شدید و هیچکس نبود که از شما دفاع کند؟ من شاید از سکوت و تنهایی لذت ببرم اما کی گفته این با احساس تنهایی، ترد شدن و نخواسته شدن یکی است؟
ختم کلام این است که با هر سختی که تا الان داشتم از این زندگی جدید در آمریکا خوشم میاید
YOU ARE READING
LOTUS
RomanceSummary: در قلب لسآنجلس، شهری که زیر سایه مافیا زنده است، سه روح گمشده سرنوشتی غیرمنتظره را رقم میزنند. حرامزاده دورگه، کاپوی بیرحم با گذشتهای آکنده از زخمهای عمیق. دکتر پلاگ، مردی با نقابی از اسرار که هیچکس از انگیزههای واقعیاش خبر ندا...