chapter.15

39 9 7
                                    

《I'm not the strongest God's soldier》

تقریبا دم غروب بود که کار تتو تمام شد. از روی صندلی بلندم و آن را در ایینه برانداز کردم. بسیار زیبا شده بود. مهارت و ریزبینی سلما واقعا نظیر نداشت. انقدر قشنگ و بی‌نقص بود آرزو کردم حداقل جایی میزدش که بیشتر چشمم به آن بی‌افتد. اندازه‌اش حدودا کمی بزرگتر از کف دست بود. سلما گفت《بیا اینجا. خرابش نکن》

سمت او رفتم و او چسب مخصوص را روی تتو زد. برای چند لحظه با نگاهی محزون به تتو خیره شد.‌ نگاهی که در انعکاس آیینه شکارش کردم. دقیق نمی‌توانم عواطفش را بخوانم اما حدس میزنم سلما هرگز نباید با سونگمین ملاقات کند. چرخیدم و ارام‌ او را بغل کردم《شاید حرف خودخواهانه‌ای بنظر برسه ولی خیلی خوشحالم که دردهای من ناراحتت می‌کنند. باعث میشه احساس تعلق داشتن کنم》

سلما متقابلا محکمتر بغلم کرد و گفت《کله آبی احمق، من که بهت‌ گفتم تو رو مثل مری میدونم》
موهایش را بوسیدم و او با لحنی مملو از التماس گفت《یک روز داستانت رو واسم تعریف میکنی؟》

برایش لبخند زدم و گفتم《یک روز اگه انقد شجاع بودم که خودمو نکشم حتما بهت میگم‌ چی شد》

سلما تایید کرد و کسی از پله ها بالا امد.‌ تیشرتم را پوشیدم و سلما با زنی که بالا آمده بود سلام کرد. ظاهرا از مشتری هایش بود. برای اینکه مزاحم خلوتشان نشوم از پله ها پایین‌ رفتم. دیدم که دئوس مشغول پرسینگ کردن ابروی کسی است. پسر جوانی که احتمالا هفده یا هجده سال داشت از روی صندلی بلند شد و جلوی آیینه رفت تا پیرسینگ ابرویش را ببیند. دئوس درحالی که وسایلش را ضدعفونی میکرد پرسید《سلما نقاشیت کرد؟》

دست‌هایم را در جیب کفتم فرو بردم و گفتم《یک چیزی تو این مایه ها》

《نشونم بده》

چی؟ البته که نه! نگاهم را از دئوس گرفتم و گفتم《فعلا خیلی گرسنم. میخوام برم یک چیزی بخورم》

دئوس سری تکان داد و گفت《باشه. به سلما میگم رفتی》

من هم با حرکت سر تایید کردم و از تتوشاپ بیرون آمدم. راستش را بگوییم تتویم را خیلی دوست دارم اما قرار نیست به هرکسی نشانش بدهم. این روزها مردم به اطلاعت دسرسی بالایی دارند. اخرین چیزی که میخواهم این است که هربار تتو را به کسی نشان میدهم با ترحم و انزجار نگاهم کند. ولی جز کارهایی بود که همیشه دوست داشتم‌ انجامشان بدهم و هرگز جرأتیش را نداشتم. خوشحالم که بالاخره انجامش دادم. احساس میکنم لس‌آنجلس کم‌کم دارد برایم جا باز می‌کند. در این شهر انقدر تعداد آدمهای عجیب و اتفاقا عجیب زیاد است که مرا عادی جلوه می‌کند. صادقانه بگوییم اینجا احساس نمیکنم که یک گوسفند سیاه هستم. اینجا منم دقیقا هم رنگ بقیه گله هستم. شاید این چیزی است که باعث شد لس‌آنجلس را راحت‌تر بپذیرم

LOTUS Where stories live. Discover now