chapter.09

30 7 5
                                    


《دارم بهتون میگم، من این تاج و تخت نفرین شده رو میدم به شاهزاده دورگه و با لوتوس یک جایی دور از این جهنم زندگی میکنم》ریچارد از پشت بیسیم گفت و قبل از اینکه جانگکوک حرکت کند شش نفری که مقابل در ورودی ایستاده بودند را با اسنایپر خلاص کرد. قبل از اینکه جنازه ها به زمین بخورند مرد دورگه همانند شبح وارد آن عمارت مجلل شد‌. تیر اندازی به همان سرعتی که شروع شده بود خوابید. بعد مین یونگی و ووشیک وارد عمارت شدند

سیتا برای رویاهای احمقانه ریچارد چشم غره رفت. درحالی که مشغول انجام وظایف خودش بود ارتباط را وصل کرد و صدای تق تق تایپ کردنش در گوش همه گروه پیچید. حباب آدامس بادکنکیش را ترکاند و گفت《منم بهت گفتم لازم نیست از اون توله ببر وحشی واسه خودت فرشته بسازی. گرچه وقتی یک مشت محکم زد تو صورتت خودت دست برمیداری》

ریچارد دهن کجی کرد و بی‌اهمیت ادای سیتا را در اورد. هیچی بیشتر از او و فکت های مزخرفش نمیتوانست روی مخش رژه برود. با دیدن جان که ماشین را مقابل عمارت پارک کرد، اسنایپر را جمع کرد و در کیف گذاشت. کیف را روی دوشش انداخت و از روی شاخه بزرگ درخت پایین امد. درحالی که سوار موتورش میشد ادامه داد《بلا بلا بلا. بجای این چرندیات بگو مسیرهای خروجی درچه حاله!》

دوباره آن صدای تق تق آزار دهنده در گوش‌هایشان پیچید. سیتا گفت《مسیرجاده های خروجی رو با دوربین های کنترل ترافیک و چراغ های راهنمایی مرتب کردم. میتونید حرکت کنید》

همه تایید کردند اما قبل از اینکه ریچارد موتورش را روشن کند صدای شکستن مهیبی بلند شد.‌ نگاهش به عمارت برگشت. جانگکوک را دید که چطور از تراس آخرین طبقه آویزان شده است. لعنتی! لعنتی! مرد دورگه از کی انقدر بی‌دقت شده بود؟

خواست به سمت عمارت حرکت کند که کسی جانگکوک را داخل کشید. ارتباطش را وصل کرد و گفت《چه غلطی میکنید؟ دوباره به موقعیتم برگردم؟》

یونگی در بیسیمش فریاد زد《گورتو گم کن!》

ریچارد این را به عنوان "نه" در نظر گرفت و آنجا را ترک کرد. در همان حین که ووشیک‌ جانگکوک را بالا کشید، مین یونگی‌ با دست خالی گردن کسی را شکست. هدف خیلی وقت بود که مرده روی میز کارش افتاده بود اما بادیگرادها عین مور و ملخ از همه‌ جا می‌ریختند. ووشیک گفت《نمیتونیم از در بریم》

جانگکوک نیم‌ نگاهی به پایین انداخت پنچه و شیشه های شکسته انداخت و گفت《میتونیم بپریم..》

یونگی با قیافه کش‌امده‌ای به ووشیک و جانگکوک که کاملا جدی داشتند ارتفاع را می‌سنجند نگاه کرد. چی؟!
《من نمیپرم!》اما قبل از اینکه کسی حرفش بشنود تعداد بیشتری از مردان مسلح وارد شدند. جانگکوک به کمرش چنگ زد و باهم از پنجره شکسته بیرون پریدند و روی ماشین جان افتادند.
   ووشیک نچی زیر لب گفت و به پرده بلند اتاق چنگ زد و پرید. نیازی نبود پرده او را به زمین برساند. همین که ارتفاع پرش را برایش کم میکرد کافی بود. ارتفاع به سه متر رسید. پرده را ول کرد و روی بوته ها افتاد. تیر اندازی شروع شد. ووشیک سریع بلند شد و لنگان لنگان خودش را به ماشین رساند. سوار شد و همان لحظه تیراندازی شدت گرفت. اما آنها دیگر رفته بودند. تازه اگر کسی میخواست دنبالشان کند سیتا چنان ترافیکی برایشان ایجاد می‌کرد که حتی نمی‌دانستند از شهر خارج شوند.
بعد از نوه هشت ساله‌شان، حالا جوانترین پسر خانواده تاتالکی مرده بود و کم‌کم نوبت بقیه میرسید. پادشاهی ایتالیا، در این زمان نمیتوانست از خودش ضعف نشان بدهد. دوستان و دشمنان باید میدانستند که قدرت این پادشاهی هنوز هم مانند روز اولش است و کسی توان ستیز با آن را ندارد. گتوکمشو و شاه‌کش یکی یکی همه آنها را از جلوی راه برمی‌داشتند. البته که یونگی و ووشیک اجازه نمیداد ‌کسی به راحتی به جانگکوک اسیب بزند و بعد با خیال حالت از شام لذت ببرد. انها شام لذیذش را تبدیل به شام آخر میکرد

LOTUS Where stories live. Discover now