chapter.08

41 8 3
                                    

بعد از ظهر که از شیرینی فروشی لیندا به خانه برگشتم، برخلاف انتظارم خبری از بادیگاردهای خانواده دلوکا یا هیچکس دیگری نبود. وارد خانه شدم. همه جا ساکت بود. پس بقیه کجا رفتند؟

سمت آشپزخانه رفتم و پاکت سیب و داروها را روی کانتر گذاشتم. مرا بگو که برای آن جانگکوک احمقِ عاشق آب‌میوه، سیب تازه خریده بودم تا برایش آب سیب بگیرم. به اتاقم رفتم و آنجا هم هیچکس نبود. تختم مرتب شده بود. حتی روتختی که‌ این‌ چند روز با لکه های خون جانگکوک کثیف شده بود هم دیگر آنجا نبود. حالا یک روتختی آبی نفتی جایش را گرفته بود و یک پاک سیاه رنگ که با روبان سرخ گره خورده بود. لامپ را روشن کردم. روی تخت نشستم و پاکت را باز کردم.

《تهیونگ عزیز، ازت بخاطر بخاطر نجات دادنم برای بار دوم ممنونم. امیدوارم از هدیه‌ات خوشت بیاد》

هدیه؟ انگار چیز دیگری در پاکت بود. آن را در آوردم. یک خرس عروسکی قهوه‌ای بود‌. خنده‌ام گرفت. ظاهرا برادرهای دلوکا عذرخواهی را خوب یاد گرفته بودند. نامه را در کشو پاتختی گذاشتم و خرس را روی مبل زیر پنجره گذاشتم. امیدوارم که حالت واقعا خوب باشد جانگکوک دلوکای عوضی!

با احساس درد در قفسه سینه‌ام، اخم‌هایم از درد گره خورد. نمی‌دانم کی میخواهم بفهمم که حالم کاملا خوب نشده و نباید مثل برده‌های مصری به خودم فشار بیاورم. دنده‌هایم مو برنداشته بودند اما هنوز هم بدنم انقدر کوفته بود که نتوانم انقدر از خودم کار بکشم. وارد مستر اتاق شدم و در ایینه‌ای بزرگ بالای روشویی را باز کردم. دنبال مسکن بود که چشمم به قوطی خالی ترامادول خورد. خالی؟ قوطی پلاستیکی دقیقا سر جای خودش بود اما کاملا خالی بود. ان را برداشتم و کمی تکانش دادم ولی کاملا خالی بود‌!
این عجیب است. من یک هفته‌ بعد از جراحی خوردن ترامادول ها را متوقف کردم. داروی بسیار قوی بود. نمیشد همینطور عین آب‌نبات ژله‌ای آن را بخوری.

همان لحظه احتمالات یکی پس از دیگری به مغزم حمله کردند. نمیتوانست ووشیک باشد. او داروهای خودش را داشت و گذشته از اینها زیاد پیش نمی‌امد که او به اتاق من بیاید. مخصوصا این روزها که انقدر سرش شلوغ بود. ولی اگر ووشیک نبود فقط یک نفر دیگر در لیست می‌ماند. جانگکوک!

جانگکوک دلوکا که‌ چهار روز گذشته را در تخت من می‌خوابید و هیچ‌جا نمی‌رفت. اما او نمیتوانست از درد به ترامادول روی بیاورد. من بیش‌ از آنکه مراقب خودم باشم مراقب او بودم. همانند یک بیمار در قسمت وی ای پی از او مراقبت کردم. سرم هایش را به موقع میزدم. مسکن های مناسبتی برایش گرفته بودم و حتی حواسم بود که خوب غذا بخورد. تازه من هر شب برای خوردن داروهای خودم اینجا میایم. این قوطی قرص حتی تا امروز صبح هم پر بود.

 نفس هایم کم‌کم‌ به شماره افتاد. آرام کف حمام نشستم تا حداقل از زمین خوردن جلوگیری کنم. آن احمق! چرا تمامش را خالی کرده بود؟‌ میخواست خودش را بکشد!؟
او.. خدایا. چطور زودتر متوجه نشده بودم؟ چطور گول آن خرس لعنتی را خوردم؟‌ او از من‌ برای هر باری که نجاتش دادم متنفر است. جانگکوک عمرا برای بازگرداندنش به آن‌ داستان غم‌انگیز از من تشکر نمی‌کند.
سمت آشپزخانه رفتم و موبایلم را از روی کانتر برداشتم و شماره ووشیک را گرفتم اما در دسترس نبود. خدا لعنتش کند! فقط امیدوارم اتفاق بدی برای جانگکوک نیوفتاده باشد

LOTUS Where stories live. Discover now