This is madi:
این چپتر بازنویسی شده. اگه بعد از بازنویسی نخوندید دوباره بخونیدش***************
آستینهای هودی طوسیرنگش را جلوتر کشید. لکههای قهوهای شکلات روی پارچه مانند ردپایی از لحظات بیتوجهیاش جا خوش کرده بودند. اخمی ناخودآگاه چهرهاش را گرفت. نگاهش به کفشهای کانورس کثیفش افتاد. امروز بیش از همیشه، ذات بینظم و آشفتهاش خودنمایی میکرد.باد سردی وزید و سوزی استخوانسوز از لابهلای لباسهایش گذشت. لرزی تمام تنش را دربر گرفت. دستانش را دور بدنش جمع کرد و شانههایش را بالا کشید، گویی میخواست از سرمای زمستان فرار کند. آسمان، مثل کودکی غمگین، از سپیدهدم بیوقفه گریسته بود. زمین پر از گل و چالههای آب شده بود و دیگر از بارانهای ملایم پاییزی خبری نبود. زمستان، درختان را برهنه کرده بود و دستان سردش را بر جایجای زمین میکشید.
گرچه روز دلگیری بود اما تهیونگ از این هوای ابری و سکوتی که در طول روز داشت خوشش میآمد. به زودی دسامبر از راه میرسید و جای باران، برفِ سفید شهر را میپوشاند. البته راجب این موضوع زیاد مطمئن نبود. در لسآنجلس هم برف میآمد؟
آهی کشید و به سنگریزههای زیر پایش لگدی آرام زد. نگاهش از زمین به آسمان ابری دوخته شد. خاطرات کریسمسهای برفی سئول مانند فیلمی در ذهنش پخش میشدند. دسامبرهای یخزدهای که با سکوت و تنهایی میگذشتند. آیا امسال کریسمس متفاوتی در پیش بود؟ گرچه نمیتوانست دقیقا بگویید که حالا اوضاع بهتر شده بود یا بدتر. حدس میزد این دفعه در عذابی که میکشید تنها نبودعطسهای کرد و با دست سرمازدهاش بینیاش را پاک کرد. وقتی نیسان جیتی یونگی از دور نمایان شد، بلافاصله خودش را در ماشین انداخت، گویی از سرمای زمستان به دامان بهاری امن گریخته باشد.
یونگی برای گربه کوچولوی مضطرب لبخند زد. یک اسنیکرز روی پاهای تهیونگ انداخت و بخاری را بیشتر کرد《خسته نباشی قهرمان》
تهیونگ سری تکان داد و با ولع گازی به شکلات زد. واقعا الان به شکلات نیاز داشت. هرچه بیشتر بهتر! شکلات دوپامین عزیزش بود. شکلات خانه امنش بود. شکلات تنها چیزی بود که میتوانست آن افکار مزاحم را دور کند. حداقل برای یک مدتی..
دو هفته از آن حادثه میگذشت. تمام این مدت، تحت نظر مین یونگی بود. او در خانهی یونگی میماند، با او غذا میخورد و همراهش به گاراژ و نمایشگاه میرفت. برخلاف بقیه اطرافیانش، یونگی چیزی در خود داشت که ذهن تهیونگ را آرام میکرد.
او طوری بود انگار همیشه میدانست باید چه کار کند یا چه بگویید. راستش او کاملا با برادرش و خانواده دلوکا متفاوت بود. انگار همه انها خاکستری بودند اما یونگی پر از رنگ بود. رنگهای زنده ستودنی.
همانند طلوع آفتاب روی دریا.. مانند رگههای نقرهای خورشید بود که ابرهای تیره را میسوزاند و خودش را به دشت های سبز میرساند.
در نظرش یونگی اینچنین بود. همانند زیباترین منظره دنیا. مانند گوشنوازترین قطعه ویالون. او زیبا و ارامش بخش بود. با اینکه یونگی چهرهاش دوست داشتنی و جذاب بود اما این زیبایی برای تهیونگ به چیزی عمیقتر از ظاهر گره خورده بود. برای تهیونگ، حضور یونگی زیبا بود. شاید هم صحبت کردنش یا شاید هم بغل های گرم و پر از تحکمش بودند. هرچه که بود تهیونگ را بسیار آرام میکرد.
YOU ARE READING
LOTUS
RomanceSummary: در قلب لسآنجلس، شهری که زیر سایه مافیا زنده است، سه روح گمشده سرنوشتی غیرمنتظره را رقم میزنند. حرامزاده دورگه، کاپوی بیرحم با گذشتهای آکنده از زخمهای عمیق. دکتر پلاگ، مردی با نقابی از اسرار که هیچکس از انگیزههای واقعیاش خبر ندا...