اطلاعات مورد نیاز:
ساختار این خانوادهها مانند یک درخت میباشد و معمولاً توسط فردی که «پدرخوانده» نامیده میشود، هدایت میشود. در کنار رئیس معمولاً یک مشاور هم وجود دارد که درگرفتن تصمیمات به رئیس کمک میکند. در پایین مقام رئیس، معاون او قرار دارد. معاون رئیس در مرتبهٔ دوم از لحاظ فرماندهی قرار میگیرد، اگر چه میزان قدرتی که او در اختیار دارد، نسبت به رئیس کمتر است.
پایینتر از معاون رئیس، چندین سردسته یا کاپو وجود دارد. هر کاپو محدودهای از قلمرو خانواده را در اختیار دارد. کاپوها باید بسیار قدرتمند باشند تا قدرت خانواده حفظ شود. هر کاپو تعداد زیادی سرباز را برای انجام عملیاتهای مختلف رهبری میکند. بعد از کاپو ممکن است گروهبانها باشند، که سرپرست ۱۳ سرباز میگردند. در نهایت سربازها پایینترین جایگاه را در درون خانواده دارند و معمولاً کارهای جنایی و خطرناک را برای خانواده انجام میدهند.
مانند: قتل افراد مورد هدف، زورگیری و دزدی.***************
تهیونگ استین هادی طوسی رنگش با جلوتر کشید. با دیدن لکه های قهوهای رنگ ابروهایش درهم گره خوردند. آستین هایش لکه شکلات هایی که بیوقفه میخورد را گرفته بودند. سرش را پایین انداخت. به کانورسهای کثیفش خیره شد. امروز ذات نچندان پاکش بیشتر از همیشه هویدا بود
ناگهان باد سردی وزید و لرزی به تنش انداخت. دستانش را دور خودش جمع کرد. آسمان از سپیدهدم، گاه و بیگاه شروع به گریستن میکرد. همه جا را گل و چاله های آب گرفته بود. ظاهرا دیگر خبری از باران های نمنم پاییزی نبود. زمستان درختان را برهنه کرده بود دست سردش را روی جا جای زمین میکشید. گرچه روز دلگیری بود اما تهیونگ از این هوای ابری و سکوتی که در طول روز داشت خوشش میآمد. به زودی دسامبر از راه میرسید و جای باران، برفِ سفید شهر را میپوشاند. البته راجب این موضوع زیاد مطمئن نبود. در لسآنجلس هم برف میآمد؟
تهیونگ به کریسمس های برفی سئول عادت داشت. به دسامبر و یخبندانهایی که در تنهایی و سکوت محض میگذشتند. پسر آهی از ته دل کشید و به سنگ ریزههای زیر پایش لگد زد. یعنی امسال کریسمس متفاوتتری انتظارش را میکشید؟ فقط امیدوار بود که اینطور باشد... گرچه نمیتوانست دقیقا بگویید که حالا اوضاع بهتر شده بود. فقط این دفعه در عذابی که میکشید تنها نبود و یک مشت آدم بیچارهتر از خودش را درگیر کرده بودعطسه کرد و بینیش را بالا کشید. فعلا تنها چیزی که میخواست این بود که همه چیز، خیلی زود ختم به خیر شود. با دیدن نیسان جیتی یونگی، زود خودش را توی ماشین پرت کرد تا از سرما فرار کند.
یونگی برای گربه کوچولوی مضطرب لبخند زد. بخاری را بیشتر کرد و یک اسنیکرز روی پاهای تهیونگ انداخت《خسته نباشی قهرمان》
YOU ARE READING
LOTUS
FanfictionSummary: قبل از اینکه شروع کنم و بگویم که دقیقا چه بلایی سرمان آمد، لازم است اول این را بگویم که آنها درست میگفتند. شیطان هرگز یک مرد قرمز با شاخ و نیزه سهشاخ نبود. شیطان مرد دورگهای بود که من احمقانه خودم را بین پیچ و تاب تارهای عشقش گم کردم. گ...