سواستفاده

386 36 9
                                    

نور خورشید به بدنای لختشون میتابید و جونگکوک با کلافگی سعی میکرد جلوی تابش مستقیمِ نور آفتاب روی صورتش بگیرههمین حین با حس خیسیِ روی نیپلش کم کم لای چشماش باز کرد

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

نور خورشید به بدنای لختشون میتابید و جونگکوک با کلافگی سعی میکرد جلوی تابش مستقیمِ نور آفتاب روی صورتش بگیره
همین حین با حس خیسیِ روی نیپلش کم کم لای چشماش باز کرد

هر چقدر بیشتر چشمشو باز میکرد بیشتر پشیمون میشد،حالا یه کپه مو در حالی که نیپلشو بین دندون گرفته بود خوابیده بود
هر چقدر تلاش کرد چیزی یادش نمیومد
چند باری پلک زد و بعد دستشو پشتِ اون کله که با نیپلش خوابش برده بود گذاشت و محکم عقب کشید

"اوممم چه مرگته اشغاااااال"تهیونگ با حرص نالید و دستشو روی دست کوک گذاشت و پسش زد

جونگکوک اما انگار که بهش شوک الکتریکی وارد شده بود صاف و محکم نشست و با پشمای ریخته به تهیونگِ لخت نگاه کرد و جیغی کشید
'چ..چی؟ت..تو..تو اینجا چیکار میکنیی کیممم؟'

تهیونگ صورتشو جمع کرد از داد جئون و دستاشو رو گوشاش گذاشت"مشخص نیست؟یعنی مشخص نیست دیشب چه اتفاقی بینمون افتاد؟"

جونگکوک در حالی که قلبش تو دهنش اومده بود ناباور گفت 'نه نه چه اتفاقی؟هیچی نشده..اره' بیشتر سعی میکرد خودشو راضی کنه چیزی نشده

تهیونگ توی ذهنش شیطانی خندید و ساختگی با لحن حرص دراری ادامه داد "اره داداشی اتفاقی نیوفتاد که گردن منم پشه زده،دوتایی همین جوری عشقی لخت شدیم،لبامم بخاطر حساسیت باد کرده،باسنمم حتما افتادم که در-"

کوک که با هر کلمه عصبی تر میشد فریاد زد'گمشووو بیرون گمشووو'

تهیونگ عصبانی از این رفتارای کوک محکم از سر جاش بلند شد ،مجدد ادای آدمایی که درد دارن در اورد و لنگ زنان سمت لباسایی که پایین تخت پخش و پلا شده بود رفت
پشت به جونگکوک لباساشو پوشید و برگشت سمتش و برای اینکه بیشتر حرصشو در بیاره زمزمه کرد" به یونگی چیزی درمورد اتفاقای دیشب نگو ،حداقل دیگه نمیخوام اونو از دست بدم دیشب همچی ناخواسته بود" و بدون صبر کردن ری اکشنی از طرف جئون لنگ زنان و سریع سمت در رفت

جونگکوک با کلمات آخر تهیونگ درست حس آتیش گرفتن داشت،به معنای واقعی داشت میسوخت
از اینکه چیزی یادش نمیومد عصبی تر بود
با کیم تهیونگ خوابیده بود،با پارتنرِ صمیمی ترین رفیقش

𝗥𝗲𝗻❦𝗶~ᵛᵉʳˢМесто, где живут истории. Откройте их для себя