مشتاشو روی چشماش مالید برگشت گوشیشو برداشت به ساعت گوشیش نگاه کرد ، با دیدن ساعت سرشو به طرفین تکون داد.
آهی کشید و کش و قوسی به بدن کوفتش داد ... از روی تخت پایین رفت با چشم های بسته پاهاشو کشید رو زمین و از اتاق خارج شد
صداشو انداخت رو سرشو با صدای بلندی داد زد : تهیونگااا
صدای هوم آرومی از تو آشپزخونه شنید با قدم های کشون کشون وارد آشپزخونه شد همونطور که یکی از چشماش باز بود به سمت تهیونگ رفت و از پشت بغلش کرد دستاشو دور شکم تهیونگ حلقه کرد سرشو بین کتف پسر بزرگتر گذاشت و نفس عمیقی کشید با صدای دورگه و خابالویی گفت: هیونگ گشنمه
تهیونگ با همون صدای آروم همیشگیش گفت: باشه بچه برو دست و صورتتو بشور بیا واست رول تخم مرغ درست کردم
جونگکوک از جاش تکون نخورد چشماشو روی هم گذاشت فشار دستاشو دور بدن پسر بزرگتر بیشتر کرد ...باز نفس عمیقی کشید:هیونگ من بچه نیستم
تهونگ خندید و گفت : باشه بیبی حالا برو
جونگکوک بازم فشار دستاشو بیشتر کرد وصورتشو به کتف پسر بزرگتر مالید و گفت : هیوونگ
_باشه گلبرگ قشنگم... این منم که انقد بغلیم حالا برو خفم کرد ... آآ بچه ترکوندیم
جونگکوک که حالا هوشیار تر شده بود خنده ریزی کرد و قبل از جدا شدن از تهیونگ، بوسه ریزی روی کتفش گذاشت و عقب گرد کرد و به سمت سرویس رفت.
تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند و لبخندی از لوس بازی های پسر کوچک تر روی لب هاش اومد هرروز با شیرین بازی هاش زندگیش رو قشنگ تر میکرد
نگاهی به رول انداخت و به آرومی از توی ماهیتابه خارجش کرد تو بشقاب گذاشتش و به چند تیکه رولت شکل قاچ کردبا شنیدن صدای در سرویس نگاهی به پشت سرش کرد و گفت : بیا ببین هیونگت چیکار کرده
جونگکوک خنده ای کرد همونطور با قدم های کوتاه خودش رو دوباره به آشپزخونه میرسوند گفت : هیونگ نمیکشی منو ک من هنوز جوونم کلی آرزو دارم
تهیونگ ادای جونگکوک رو دراورد و پس گردنی ای بهش و زد گفت : بشین ببینم بچه
جونگکوک ادای گریه درآورد :هیووونگگ...
.
.
.
.
کولشو روی دوشش انداخت و از ماشین هم خونش پیاده شد دررو بست سرشو از شیشه داخل ماشین برد لبهاشو آویزیون کرد و بالحن لوسی گفت : هیونگ میتونی بعد از مدرسه بیای دنبالم؟
تهیونگ همونطور که به آهنگ گوش میداد و سرشو با ریتم تکون میداد
نگاه کوتاهی به پسرک انداخت با لخند قلبی شکلی که ناشی از لوس بازی شبدر چهاربرگش بود گفت : آره بیب زنگ بزن بهم
_ اوکی هیونگ بای ...
تا تهیونگ خواست ماشین رو به حرکت در بیاره پسر کوچک تر صداشو بالا تر برد و گفت : نه نه وایسااا
بعد فوری ماشین رو دور زد از شیشه طرف راننده بوسه ای روی گونه تهیونگ گذاشت و گفت : دوست دارم هیونگی
تهیونگ دست پسر رو گرفت و بوسه ای پشت دستش زد و با لبخند عمیقی گفت : منم دوست دارم عزیز کرده
جونگکوک لبخند خرگوشیش رو به روی پسر بزرگتر زد از ماشین فاصله گرفت و با تکون دادن دستش بلاخره اجازه داد تا تهیونگ بره
به سمت مدرسش برگشت و سعی کرد اولین روز آخرین سال مدرسش رو با
لبخند آغاز کنه
به سمت در مدرسه حرکت و سعی کرد با چرخوندن چشمش به اطراف دوست عزیزشو پیدا کنه ...
حواسش به اطرافش بود که یه نفر چشماشو پوشوند لبخند رو لبهاش اومد
از همون دستای کوچولوش فهمید که دوست فسقلیشه
_جیمینا
_عه
جونگکوک برگشت جیمینو بغل کرد انقدر بچرو فشار داد که صدای معترضش بلند شد
: ولم کن نره خر سن خر پیرو داری هنوز این عادت گندتو کنار نزاشتی
جونگکوک خندید موهای جیمین رو که حالا به زور از خودش دورش کرده بود بهم ریخت و گفت :کی اومدی ؟؟
جیمین شونه بالا انداخت : از کجا بدونم
جونگکوک پوکر فیس بهش نگاه کرد گفت : ودفاک ؟؟با کی اومدی اصن ؟؟
: اطلاعی ندارم
_نگو که با یونگی هیونگ ؟؟
جیمین چشماش رو دزدید ولبهاش رو جمع کرد ، دستاش رو به پشتش رسوند و شروع کرد به سوت زدن
: خبــــــــــــ
_پسره چش سفید میدونی چقدر ازت بزرگتره ؟؟
:زر نزن هیونگ منم از تو بزرگتر
_فرق داره
:هیچ فرقی هم نداره
-خیلی خب بابا
بعد جونگکوک نیشخند عمیقی زد و با لحن کثیفی گفت: نمیدونستم کینک بیبی و ددی داری ؟؟جیمین ؟؟
جیمین هم چشاشو نمایشی خمار کرد دستشو دور گردن جونگکوک انداخت و کنار گوشش لب زد : منم نمیدونستم چَک خوردن رو دوست داشته باشی کوکیه عزیزم ؟؟
-اوه بیب تو فقط منو با اون دستای کوچولوت چَک بزن
جیمین کوک رو هل داد و گفت : خب دیگه خفه شو.
.
.
.
.
سر کلاس نشسته بود و با بی حوصلگی موهای جیمین که به طرز کیوتی خوابش برده بود رو نوازش میکرد لحظه شماری میکرد تا هیونگش بیاد دنبالشو از این چرت و پرتای تکراری خلاص بشه چون محض رضای فاک جونگکوک همه این مطالبی که معلما میگن رو هزار بار خونده بود به لطف هیونگش که همیشه تاکید داشت که جونگکوک باید به یه دانشگاه خوب بره تا بتونه مثل اون باشه
تهیونگ همیشه واسش الگویی بود که میپرستیدشچون اون تنها کسی بود که بهش اهمیت میداد همیشه اونی بود که صبحا که بیدار میشد فقط دیدنش باعث میشد روز قشنگی رو شروع کنه اون کسی بود که جونگکوک رو از همه کوچه های تاریک و خلوت ذهنش گذرونده بود و به روشنای رسونده بودش با صدای معلم ریاضی که تازه وارد کلاس شده بود چشامشو چرخوند و حرصی پوف کرد
سرشو پایین برد کنار گوش جیمین که هنوز غرق خواب بود زمزمه کرد : جیمیناا
جیمین پلکی زد آروم بیدار شد سرشو بالا آورد نگاهش که به معلم ریاضی افتاد زیر لب فحش نامفهومی داد و چشم غره ای به جونگکوک رفت
چشمای کوک درشت شد: چته
جیمین با حلت قهر برگشت سمت معلم و گفت : قهرم
_ وات د فاک جیمین؟چیکار کردم مگه؟
+نمیدونم ولی بنظرم لازمه
کوک پوکر فیس به جیمین نگاه کرد و لگدی ب پای جیمین زد
_ توله سگ لوسجیمینم چشماشو گرد کرد و گفت : من لوسم یا توعه عنتر که هنوز پیش تهیونگ میخابی –
کوک_ خفه شو
.
.
.
توی ماشین منتظر بود تا پسرک دوست داشتنیش از مدرسه خارج بشه
با باز شدن در جلو و عقب ماشین نگاهی به جفت پسرای شیطون انداخت
که هرودوشون باهم گفتن : سلام هیونگ
و سوار ماشین شدن
جونگکوک برگشت سمت جیمین و گفت : اون هیونگ منه
جیمین چشم چرخوند و گفت : ببند جونگکوک چیزی که الان کاملا معلومه اینه که ته ته داداش منهتهیونگ که انگار داشت به مکالمه دوتا بچه دوساله گوش میداد
تک خندی زد و صدای آهنگ رو بالا برد تا اون دوتا پسر کوچولو رو ساکت کنه ، این مکالمه ها از فردای اون شبی که جونگکوک رو برده بود خونشون شروع شده بودن و هیچوقت تموم نمیشد چون اون دونفر انگاری اول حسادت بودن و بعدا پا دراوردن همیشه دعوا سر این بود
داد جیمین از تخسی جونگکوک در اومده بود: توله سگ یکاری نکن بیام جلو حالیت کنما
جونگکوک : هیوونگ این داداشتو جمع کنننن
جیمین خودشو جلو کشید تا به موهای کوک چنگ بندازه که تهیونگ گفت : بس کنین دیگه
جیمین که واکنشش نصفه مونده بود با صدای برادرش اخمی کرد و مثل بچه ها خودشو بغل کرد و از حرص برادرش پاشو روی صندلی ماشینش گذاشت
کوک از تو آینه نیشخندی به جیمین زد و زبونشو بیرون آورد
تهیونگ چشماشو ریز کرد و گفت : کوک با توام بودمکوک نیششو بست و لباشو جلو داد و ب هیونگش اخمی کرد
: میخام برم خونه گشنمه
ته : باشه
جونگکوک دوباره با اخم گفت : بریم خونه خودمون
_ میریم جایی که من بگم مامانم غذا درست کرده
+ نمیخام با این عن اقا یه جا باشم
جیمین از پشت گفت : دلتم بخاد
+ فعلا که نمیخاد
تهیونگ ادای گریه درآورد: جفتتونو پرت میکنم پایین ببندین اون دهنتونو.........
سلام من نانام و خب این اولین فیکه که مینویسم
ممنونم میشم اگر که دوسش داشتید نظرتونو بگید و حمایت کنید:)))♡
YOU ARE READING
MAITEA
Fanfictionخلاصه: جونگکوک پسر 17 سالهایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Comedy Writer:NANA Update: Friday