part 13

837 85 9
                                    

....
5 سال بعد

با نگاهی بی روح به آینه زل زد نگاهش روی تار های سفید بین موهاش میگشت
الان دقیقا چند سالش بود ؟؟؟
32؟
33؟
اوه هفته پیش 34 سالش شد
پنج سال تنهایی
پنج سال
پنجمین تولدی که کوکیش کنارش نبود
آهی کشید تا اتیش تازه جون گرفته وجودش کمی آروم بشه
+ پسرِ بابایی چرا دیگه نمیای پیشم ؟؟نفسام دیگه داره ته میکشه
شیشه عمر من دلم برات تنگ شده...
چقدر میخوابی بابایی؟خسته نشدی از خواب ؟؟
همونطور جلو آینه استاده بود و از توی آینه به انعکاس عکسی که از کوک بزرگ کرده بود و به اندازه نصف دیوار بود نگاه میکرد
دستشو تو موهاش کشید کمی مشتش کرد و موهاشو کشید تا دردشو احساس کنه و کمی سوزش قلبش کم بشه
سمت حمام رفت تا دوش بگیره
وقتی زیر دوش ایستاده بود هم با کوکی که کنارش نبود صحبت میکرد
+ خسته شدم ماه کوچولو ... از نفس کشیدن .. ازینکه هرروز شب میشه
هرشب صبح میشه ولی شبا از روزا هم طولانی تره
شیشه عطرت داره ته میکشه گفتم بهت ؟؟ که بالشتت پیش منه اون هودی سفیده رو تن بالشتت کردم از عطرت بهش میزنم ولی تو نمیشه ماه کوچولو بالشت کجا گرمای تن کوچولوت کجا
دلم برا تنت تنگ شده ... چرا بیشتر قدرشو ندونستم ؟؟ نباید نشون کسی میدادمت ظریف کوچولوی من .. تو جات تو همین بغل بود
نفس سردی کشید
از حمام بیرون رفت تا لباسشو تنش کنه و به شرکت بره
بدون خوردن صبحانه راهی ماشینش شد
پشت فرمون که نشست سیگارشو روشن کرد و بوی تلخ شکلات و دود توی ماشین پیچید
سمت شرکت حرکت کرد گوش سپرد به ضبط ماشین  تنها صدایی که پنج سال تموم ازش خارج میشد صداهای ضبظ شده جونگکوک بودن که قبلا سرشو روی سینش میزاشت و براش آهنگ میخوند
**فلش بک**
موقعی که کوک 15 سالش بود
چند ماهی بود که جونگکوک خواستار این بود که کلاس صدا سازی و سلفژ بره تا بتونه به رویای خوانندگی کودکانش برسه
_ته ته ؟؟
+جونم بیبی؟؟
_ میشه واست آهنگ بخونم ؟؟
+ حتما چرا که نه سرورم
جونگکوک خنده نخودی کرد و خودشو روی تن تهیونگ روی کاناپه دراز کشیده بود انداخت و سرشو روی سینه تهیونگ گذاشت
شروع کرد به خوندن
و تهیونگ بود که توی صدای اون بچه غرق شده بود و دستشو روی کمرش میکشید

......پایان فلش بک

هوفی کشید و همراهش دود سیگار رو از ریه هاش خارج کرد و اونقدری ریه هاش غبار غم گرفته بودن که بعد از پک طولانیش از سیگار به سرفه بندازنش
از ماشین پیاده شد و جیمین رو دید که از ماشینش پیاده میشه وقتی که تهیونگ رو دید سمتش رفت و شروع کرد به حرف زدن
: خوبی هیونگ ؟؟
+ خوبم
: چرا انقدر زود اومدی ؟؟
تهیونگ همراه با بیرون دادن آخرین پک سیگارش نگاهشو روی جیمین چرخوند
+ هیچی فقط نمیتونم تو خونه بمونم
و بعد سیگارو زیر پاهاش له کرد
و همزمان به این فکر کرد که اگ کوکو کچولوش بیدار بود هم همینقدر برازنده شده بود ؟؟
جیمین وقتی که توی دانشگاه ملی سئول قبول شده بود بعد از یکسال وارد شرکت شده بود
جیمین با نگاه غمگین به تهیونگ گفت : هیونگ میای امشب میای بریم بیرون ؟؟با یونگی هیونگ
تهیونگ برای اینکه دل دونگسنگشو نشکنه سری تکون داد و بعد راه افتاد به سمت در ورودی
........
سه نفری دور میزی نشسته بودن و گوشت کباب کردن یونگی رو نگاه میکردن
: هیونگ؟
+ هوم؟
: میخوام یه چیزی بگم بهت
+ بگو عزیزم
: اوم خب ... چطور بگم...قول بده فقط پارم نکنی خیلی بهش فکر کردم
ینی خب ..
+ باشه بابا بگو
یونگی وقتی دید جیمین چیزی نمیگه گفت : من و جیمین قرار میزاریم
بعد خونسرد به کباب کردن ادامه داد و همون حین تیکه گوشتی توی دهنشو گذاشت و از آبدار بودنشون که مطمئن شد گوشتارو یکی یکی برداشت
و تهیونگ مبهوت نگاهش میکرد
+ مرتیکه خجالت نمیکشی ؟؟این بچه 16 سال ازت کوچیک تره
" نه... مگه تو خجالت میکشی ؟؟
+هیوونگ
تهیونگ اصلن به جیمین نگاه نمیکرد و یونگی رو سرزنش میکرد
: هیونگ منم اینجاما
+ تو هیچی نگو پدرسگ
یونگی همچنان درگیر خوردن بود
تهیونگ و جیمین شروع به بحث کردن
: هییونگ گفتم من خیلی درموردش فکر کردم نمیتونی سرزنشم کنی
+ خفه شو جغله ... تو عقل داری اصن ؟؟
یونگی خونسرد با صدای محکمی گفت : جفتتون خفه شین
هردوشون دهنشونو بستن و سمت یونگی برگشتن
که شروع کرد به حرف زدن
" دونسنگ احمقم ...خودت میدونی که دوستش دارم و خبر داشتی
پس چرت و پرت اینجا برا من تفت نده
+ فک نمیکردم انقدر جدی بگیری
" گرفتم ... پس دهنتو ببند عزیز احمقم
بعد تیکه گوشتی سمت جیمین گرفت تا بخوره
تهیونگ چشماشو چرخوند و دست به سینه نشست
..........
ساعت 1 شب بود و تهیونگ تازه ب خونه برگشت و کمی مست بود
صداشو روی سرش انداخت : کوکوووو .. من برگشتم
سکوت خونه روی مخش رفت
+ بیا بابایی دلش برات تنگ شده از ...از ...
میخواست بگه از صبح ولی
+ پنج ساله کوک ... پنج ساله دیگه خونه که میام نیستی ... صدای خنده هات خدای من ... کوک چطور انقدر بی رحمی ... تو حتی توی خوابمم نمیای
خنده بی صدایی کرد
احساس خفگی میکرد خیلی وقت بود توی خونه احساس خفگی میکرد
یقه پیرهنشو گرفت و محکم کشید و که 3 دکمه اولش روی زمین پرت شدن
داد زد :بسهههه ... خواهش میکنم بسههههه
دیگه نمیتونم چیزیو تحمل کنم همین روزاست که روحم این تنه خسته زوار دررفته رو ترک کنه
همونطور که صداش تحمل میرفت  زانو زد و بعد از دراز کشیدن به خواب رفت

MAITEATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang