.
چند روز گذشته بود و تهیونگ بیشتر وقتا بیرون از خونه بود و جونگکوک مدرسه
بعدش با جیمین میرفت بیرون
خیلی کم با تهیونگ رو ب رو میشد
انگار که پسر بزرگتر درگیر یه چیزایی بود و هروقت که جونگکوک میخواست باهاش حرف بزنه میدید که خوابش برده
دلش از این بی توجهیا گرفته بود و هرطور که میخواست خودش رو آروم کنه و دلش آروم بشه ولی نمیتونست
زنگ مدرسه خورد کلاس آخرش هم تموم شد با قیافه بغ کرده بالای میز جیمین استاده بود تا بلند شن و برن
وقتی که از در مدرسه خارج شدن کوک با بغض گفت : چیمی
جیمین با بهت به کوک نگاه کرد و گفت : چیشدهه
_بیا بریم یه جایی بشینیم
جیمین سری تکون داد و دست جونگکوک رو کشید تا به پارک کنار مدرسشون برن
جایی زیر یه درخت نشستن و همون لحظه اشک های کوک راهی گونه هاش شد
:چیشده کوک بگو دیگهه
_تهیونگ چند روزه بهم توجه نمیکنه همش بیرونه
جیمین نفس عمقی کشید گفت : هووف کوک فکر کردم حالا چی شده
_جیمیننن دارم جدی باهات حرف میزنم
: ولی من اینجا یه بچه سوسول مفو میبینم که زرت و زرت برا همهچی میزنه زیر گریه
جونگکوک چشمی چرخوند
_نکنه دیگه دوسم نداره
:نه بابا این از پسش نمیاد که تورو دوس نداشته باشه
_چرا نمیشه با تو مثل آدم حرف زد
:چون من فرشتم پدرسگ
_ فرشته مرشته نگاییدم
: معلومه که نگاییدی من به هرکسی پا نمیدم
_به کونت نیااز دارم عزیزم نه پات
:گمشو لاشی
_چرا میرینی تو بحث؟؟
:بابا خو الان چیکار کنم .... حتما کار داره دیگه
باز دوباره با بغض گفت : خو آخه...
:[آخه نداره پاشو جمعش کن انقد سوسول نباش
جونگکوک با قهر بلند شد بدون توجه به صدا زدنای جیمین راه خودشو گرفت و رفت
همینطور که داشت میرفت یهو یقش از پشت کشیده شد و جیمین با نفس نفس روی زانوش خم شد تا نفس جا بیاد همونطور بریده بریده گفت : کجا سرتو انداختی پایین داری میری
_به تو چه برو به مسخره بازیات برس
: بابا کوک وایسا یه لحظه اه این کارا چیه میکنی بس کن دیگه چند وقته کارای شرکت یکم به هم ریخته وقت سر خاروندن برا بابام و تهیونگ نمونده_چرا زودتر نمیگی فقط بلدی مث عن اذیت کنی آدمو
جیمین نیشخند رو مخی زد همراه کوک راه افتادن تا برن سمت خونه که بوق ماشینی رو شنیدن
+فسقلا بپرین بالا
هردوشون متعجب سمت تهیونگ برگشتن
+بیایین دیگه چرا ماتتون برده
جیمین وجونگکوک هردو باهم گفت : چه حلال زادس
حرکت کردن تا سوار شن و طبق معمول جونگکوک جلو نشست
همون موقع که سوار شدن جیمین بلند گفت : وای هیونگ نبودی سه ساعت داشت زار میزد میگفت تهیونگ بهم توجه نمیکنه ملت زن داداش گیرشون میاد ما بچه داداش
جونگکوک مرضی گفت و سمت شیشه برگشت و به تهیونگ توجهی نکرد
+ آره کوکی ؟؟
_نخیرم من اصن بهت توجه نمیکنم
+ولی نوک بینیت قرمزه هنوز
جونگکوک سریع بینیشو با دست پوشوند و با صدای خفه شده ای گفت : نخیرم چشمات مشکل پیدا کرده دیگه کم کم باید بهت بگم آجوشی
+به من بگی آجوشی دیگه هاح ؟؟ یه آجوشی بهت نشون بدم فسقلیِ زبون دراز که زبونت کوتاه شه
جونگکوک زبونی بیرون اورد و جیمین با رضایت به شویی که راه انداخته بود نگاه میکرد
..........
بعد از پیاده کردن جیمین تهیونگ به سمت جایی راه افتاد که برای جونگکوک عجیب آشنا بود
_ کجا میری
+ یه جایی
جونگکوک کمی به مغزش فشار آورد و بعد فهمیدنش
دادی کشید گفت : جرعت نکن منو ببری اونجا
تهیونگ با بیخیالی گفت : صداتو بیار پایین
جونگکوک توجهی نکرد و باز دوباره داد زد : من نمیخام بیاممم
+ تو گوه میخوری هرکاری که من بگم انجام میدی
_ چرا مگه صاحب منی ؟؟
+نه
_بزن کنار خودت اگه خیلی دلت میخواد برو خودتو بنداز تو بغل بابام
دست برد تا در ماشینو باز کنه قبل از اون تهیونگ قفل کودک رو زد و
با اعصاب خورد شده داد زد : بس کننن
جونگکوک سمتش برگشت با اخم و چشمای پر شده با صدای پر بغضی گفت : تو بس کن من مث سگ از دستشون فرار نکردم که تو آخرش بیای منو بندازی تو بغلشون
+من کنارتم
_ تهیونگ خواهش میکنم تمومش کن این مسخره بازیو
+من ازت خواهشش میکنم همین یه کارو بخاطر من انجام بدی خب ؟؟
جونگکوک چند لحظه چشماشو روی هم گذاشت نفس عمیق و پرحرصی کشید
_نمیتونم ... فقط نمیتونم... نمیخوام ببینمشون ازشون بدم میاد متنفرم ازشون
+ولی این کاریه که تو عمرت حداقل باید یه بار انجامش بدی
–نع
+ولی تو اینو واسه من انجام میدی
جونگکوک چشاشو تاب داد و لپاش رو باد کرد وقتی صورتش رو به قرمزی رفت پوفی کرد
_ باشه! این آخرین باریه که میخوام ببینمشون
تهیونگ دستشو گرفت و گفت : آفرین بیبی
بعد از چند دقیقه جلوی خونه پدر و مادر جونگکوک رسیدن
تهیونگ کمربندشو باز کرد و گفت : پیاده شو بیبی
و بعد قفل کودکو باز کرد
جونگکوک اخمی کرد و زیر لب گفت : انگاری بچشم پوفیوز
پسر بزرگتر ریز خندید و نامحسوس نفس لرزونی از استرس کشید
هردو پیاده شدن و سوار آسانسور شدن تا به پنت هوس خانواده جئون برسن
جونگکوک تند تند دست عرق کردشو به شلوارش میمالید
وقتی که آسانسور ایستاد
حین بیرون رفتنش گفت : مطمئنی هنوز اینجان
+ آره چند روزی دنبالش بودم ببنیم همینجان یا نه
_ آها
پشت در ایستادن
جونگکوک با استرس زنگ در رو فشرد و منتظر ایستاد
چند لحظه هردوشون به در خیره بودن که یه نفر دررو باز کرد و جونگکوک چهره یکی از 6 آدم عزیز زندگیش رو دید
_ آجوماااا
آجوما با نگاهی شوکه شده که درش اشک حلقه زده بود به جونگکوک خیره موند و همزمان چند قطره اشک از گردی چشماش بیرون ریخت چند لحظه تو همون حالت موند یهو از شوک بیرون اومد دست جونگکوک رو کشید توی خونه و محکم بغلش کرد
: خدای منننن ... کوکیه عزیزمم... تو کجا بودی ... کجا بودی
میدونی آجوما چقدر نگران و دلتنگت بود
جونگکوک با گریه دوباره گفت : آجومااا... دلم برات تنگ شده بود
کمی تو بغل هم موندن که تهیونگ سرفه ای کرد که اونا از هم جدا شدن و اجوما با نگاهی به تهیونگ رو به جونگکوک گفت : ایشون کیه
جونگکوک کمی من و من کرد
تهیونگ پیشدستی کرد تعظیمی کرد و گفت : سلام من همخونه جونگکوکم
: سلام آیگوو بفرمایید تو بیایین داخل کوک باید همه چیزو تعریف کنی برا چی گذاشتی رفتی ؟؟؟
جونگکوک فینی کرد و اشکاشو پاک کرد دست تهیونگ رو کشید و وارد خونه شد همه چیز مثل قبل بود از مادرش بعید بود که چیزیو عوض نکرده باشه
تا جایی که یادش بود مادرش هرسال وسایل خونه رو کلا عوض میکرد
همونطور که به اطراف نگاه میکرد با تهیونگ روی کاناپه نشستن تا آجوما چیزی برای خوردن بیاره
تهیونگ برگشت سمت کوک و گفت : خوبی ؟؟
_اوهوم
همون موقع آجوما با دوتا شربت آلبالو برگشت
سینی رو جلوی اون دو نفر گذاشت و خودش رو کاناپه رو به روی اونها نشست
کوک یهویی پرسید : مامانم کجاست
رنگ آجوما پرید و به تته پته افتاد
: امم... ایشون .. خب ایشون با پدرتون بیرونن فک کنم دیگه الانا برسن
بعد ازاون دوباره ادامه داد : میدونی چه به روز مامانت اومد کوک ؟؟ کجا رفتی ؟؟؟ پدرت شهررو زیر و رو کرد ولی نتونست پیدات کنه
کوک پوزخندی زد وگفت : آره حتمن... من خب آجوما تو که خبر داشتی و میدیدی همچین زندگی خوبی نداشتم ...و خب بچه بودم دیگه چیزی به ذهنم نمیرسید برای خلاص شدن از اون همه سیاهی
با چشمای اشکی نفس لرزونی کشید و هوفی گفت
آجوما با گونه های خیس گفت : الهی بمیرم برات که انقدر سختی کشیدی و من هیچ کاری از دستم برنمیومد و تو هرروز جلوی من آب میشدی
کوک تلخندی زد و گفت : نگو اینجوری آجوما... جای من خوب بوده
تهیونگ همیشه مواظبم بود و هست
آجوما نگاه قدردانی به تهیونگ کرد گفت : نمیدونم در وصف مهربونی شما چی بگم واقعا کوک اگر میموند دووم نمیاورد
تهیونگ با خجالت گفت :کاری نکردم که ... کوک خودش خوبه ..
انقدر خوبه که دوست داشتنش برای هیشکی کار سختی نیست
: کوک هنوز اتاقت مثل قبلن مونده نزاشتم کسی داخلش بشه اصلن به غیر از مادرت
کوک لبخند کمرنگی روی لبش اومد و بلند شد : ته ته میخوای اتاقمو ببینی؟؟؟
تهیونگ بلند شد و گفت : اوه حتما
پسر کوچیک تر دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید
از پله ها بالا رفتن و دستهای جونگکوک توی دستای پسر بزرگتر فشرده میشد
کوک وقتی به پشت در اتاقش رسید با دیدن جای چنگ روی در اتاقش لرزی از تنش گذشت و برگشت به تهیونگ نگاه کرد
_ این چیه ته ته
تهیونگم که کمی شکه شده بود گفت: نمیدونم
جونگکوک با کمی تردید در اتاقش رو باز کرد تا داخلش رو ببینه
وقتی که داخل شد کمی نفسش رو حبس کرد و بعد با هوفی بیرون دادن
_گاد واقعا هیچی تغییر نکرده
تهیونگ ولی مبهوت نقاشی هایی که روی دیوار اتاق جونگکوک بودن شده بود
همشون سیاهی داشتن همشون بچه ناراحت و تنهایی رو به چشمش میکشیدن که قلب تهیونگ رو فشرده میکرد اولین بار بود که نقاشی های کوک رو میدید
نسبت به یه پسر بچه واقعا خیلی خوب بودن
به جونگکوک با کنجکاوی داشت توی کمدش سرک میکشید نگاه کرد بغضی که توی گلوش اومده بود رو قورت داد سمت پسر رفت و از پشت بغلش کرد با خم کردن گردنش سرشو روی شونه پسرک گذاشت
+انگار که نقاشی توی خون پسر کوچولومه ... چرا تا به حال برام نقاشی نکردی ؟؟
_نقاشی میکردم ولی خب چیزه ... نشون به تو نمیدادم... یعنی خب اکثرا کابوسامو نقاش میکردم
تهیونگ سرشو تو گردنپسر برد و لباشو روش کشید نفس عمیقی کشید
+ پسرک قشنگ من...منو ببخش که زودتر ترو پیدا نکردم
_ته ته اینجوری نگو
همون لحظه خیسی روی گردنش حس کرد
_ته گریه میکنی ؟؟؟
با شوک گفت و خواست برگرده که تهیونگ اجازه نداد و بیشتر پسرک رو به خودش فشرد ... از دردی که پسرکش کشیده بود قلبش فشرده میشد
هق کوتاهی زد نمیدونست یهویی چش شده
چشماشو روی هم فشرد و پشت سر هم فقط زمزمه میکرد که جونگکوک ببخشتش
_هی هی چرا اینجوری میکنی
با زور چرخید و کمی روی نوک پاش بلند شد دستشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بوسه های ریزی روی شقیقش کاشت
_ ته گریه نکن
تهیونگ هق مردونه دیگه ای زد : تو ... تو درد کشیدی کوچولوی من ... توی وقتی من نبودم درد کشیدی ....
کوک از حال پریشون پسر بزرگتر بغضش گرفته بود با بغض گفت : ولی تو ناجی من بودی تو منو از همه سیاهیا دور کردی ... تو ... ته تو نور چشمام شدی ... من همیشه ممنون توام ...
تهیونگ سعی کرد خودش رو آروم کنه بوسه ای روی گردن کوک گذاشت و گفت : ماه کوچولوی من ...وقتی که اومدی توی زندگیم ...بعد از یه سال نگاه کردم به گذشته گفتم ... هی من واقعا تغییر کردم حتی نمیدونستم قبل از تو چطوری زندگی میکردم ... مثل زلزله کل زندگیمو تکوندی و اونطوری که میخواستی ساختیش
هردوشون همزمان عطسه ای کرد و بعد به هم نگاه کردن و خندیدن
جونگکوک با شنیدن صدای در فوری از بغل تهیونگ بیرون اومد و سمت در چرخید
_اومدن ؟؟
+نمیدونم
دست تهیونگ رو گرفت و اولش رفت جلوی آینه اشکاشو پاک کرد و تهیونگ هم کارشو تکرار کرد سمت در رفت و دستشو روی دستگیره گذاشت و کمی دستش لرزید برگشت سمت تهیونگ با مردمک گشاد شده از ترس سمتش برگشت لب زد : من میترسم
تهیونگ لبخند اطمینان دهنده ای بهش زد و گفت : من پیشتم کوک کوچولوی من
بعد خم شد و لباشو روی پیشونی پسرک گذاشت و حس های خوبش رو به پسرکش هدیه کرد
چند ثانیه تو همون حالت موندن که صدای در خونه پخش شد توی گوششون
از هم جدا شدن و از اتاق بیرون رفتن و بالای پله ها ایستادن
جونگکوک با طمانینه از پله ا پایین رفت
و تهیونگ هم کنارش دست تو دست
جونگکوک سمت در چرخید و احساس کرد قلبش نتپید
به زنی که روی ویلچر بود خیره شد که اشک توی چشماش حلقه شده بود و مردی که پشت سرش بود...اونا ... پدر و مادرش بودن ؟؟؟
خشک شده بود لبای زن و مرد تکون میخورد جلو تر اومدن و کوک چیزی نمیشنید با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود همچنان بهشون خیره بود و قطره های اشک یکی بعد از اون یکی پایین میریختن
تهیونگ از پشت سر کوک به زن مرد خیره بود مادر کوک اول لب باز کرد و با بهت گفت : کوک... کوکوی من ....
پدرش جا خورده گفت : پسرم ... تو ... تو... تو ؟؟؟
ولی برای تهیونگ سوال شد چرا کوک هیچ حرکتی نمیکنه کمی توجه کرد دید که نفسش رو حبص کرده
جونگکوک با احساس خفه شدن دستشو بلند کرد و روی گردنش گذاشت
صدایی شبیه جیغ توی سرش میپیچید
اون یکی دستشو مشت کرد و به سرش کوبید و روی زانو هاش خم شد
تهیونگ داد زد : هییی جونگکوککک
همشون ترسیده جلو اومدن جونگکوک با شل شدن زانو هاش روی زمین پخش شد
تهیونگ کنارش زانو زد و توی بغلش کشید به صورت جونگکوک که همچنان تقلا میکرد نفس بکشه چند ضربه زد سرشو کنار گوشش برد : بیبی ؟؟ همه چی اوکی میشه خب ؟؟؟
ولی واقعا قرار بود چیزی درست بشه؟
سرشو بالا آورد ولی با چشمای جونگکوک که دودو میزد و بیش از حد درشت شده بود وحشت کرد : کوک ... کو با من بااش ... هی نفس بکشش
داد زد : زنگ بزنید اورژانس
مادر جونگکوک با هق هق و زجه کوک رو صدا میکرد پدر کوک دستپاچه داشت شماره میگرفت
تهیونگ سرشو کنار گوش کوک برده بود سعی میکرد آرومش کنه ولی هیچ تغییری نمیتونست توی صورت کوک ببینه
پدر کوک بعد از تماسشون کنار کوک زانو زده بود و دستش رو بدون تماس مثل اینکه کوک شیء شکستنی باشه از دور روی صورتش میکشید
و اشک توی چشماش جمع شده بود
و این کوک بود که بیهشون شد و بدنش که منقبض بود بین دستای تهیونگ شل شد
و بعد داد تهیونگ بود که وقتی کوک رو صدا میزد در و دیوار خونرو لرزوند
بعد از گذشت چند دقیقه اورژانس رسید و تهیونگ با ماشین پشت سرشون تا بیمارستان رفت
پیاده شد و دنبال برانکارد جونگکوک میدووید و داد میزد
YOU ARE READING
MAITEA
Fanfictionخلاصه: جونگکوک پسر 17 سالهایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Comedy Writer:NANA Update: Friday