یه هفته از وقتی که اون اتفاق افتاده بود گذشته بود و کوک هرروز بیشتر از دیروزش گوشه گیر تر میشد
تهیونگ با چشماش میدید که پسرکش کم کم جلوش داره آب میشه فقط میرفت مدرسه و میومد و میرفت توی اتاقش
جیمین هم بعد از فهمیدن جریان واقعا نگران کوک بود چون میدونست یه تلنگر لازم بود تا کوک به دوران افسرگیش برگرده
کوک توی مدرسه یه گوشه کز میکرد و گوشاشو میگرفت یا هندزفری میذاشت هرچی که جیمین میخواست باهاش حرف بزنه و کمکش کنه کوک فقط با یه نگاه یخی بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت
جیمین امروز دیگه کلافه شده بود رفت کنار کوک که تکیه به دیوار حیاط مدرسه داد بود نشست و شیرموزی توی بغلش گذاشت ولی نگاه کوک بی تفاوت بود پسری که از شیرموز نمیتونست بگذره
: کوکی ؟؟
جونگکوک نگاهشو به جیمین داد
:کوکی باهام حرف نمیزنی ؟؟؟
کوک هیچی نمیگفت فقط به جیمین نگاه میکرد
: باهام حرف بزن کوک بزار کمکت کنم درداتو بگو بخدا ب جون میخرمشون بیا همه درداتو بده ب من اصن خب ؟؟؟
بغض بدی توی گلوش پیچید و جوشش اشکو توی چشماش حس کرد بعدش اشکاش بود که دونه دونه روی گونش میریخت
: کوک من نمیخوام حال چند سال پیشتو ببینم خواهش میکنم
هقی زد دست کوک رو گرفت و گفت: چی شده کوک ؟؟ بهم نمیگی ؟؟ قلبمو میخوای بشکنی ؟؟؟ من همه ناراحتیاتو میزارم روی قلبم فقط برام بخند خب ؟؟؟
اینو که گفت زد زیر گریه کوک احساسی توی چشماش پیدا نبود ولی همراه جیمین بی صدا اشک میریخت
جیمین بین هق هق هاش گفت : کوکی من دوست دارم نمیتونم اینجوری ببینمت بدون تو من کسیو ندارم وقتی اینجوری میبینمت فقط احساس مرگ بهم دست میده که هیچ کاری از دستم برنمیاد برات انجام بدم
ما دوستت داریم ، من تهیونگ، مامانم ، بابام
کوک رو توی بغلش کشید و هردو باهم گریه کردن
.........
در خونه رو باز کرد خونه که نبود
خونه ای که الینا توش باشه یه قفس بود که کوک حتی نفس کشیدن هم داخلش نمیخواست طبق معمول سریع راهشو کج کرد سمت اتاقش که دستی دستشو کشید برگشت و اول به دست نگاه کرد و بعد صورت کلافه تهیونگ بی تفاوت و بی حس نگاهش کرد تا حرفای تکراریشو بگه
+ آماده شو بریم بیرون
چیزی نگفت و دستشو کشید میخواست راه بیوفته بره که تهیونگ یقشو کشید
+ دارم باهات صحبت میکنم زبونم که داری
کوک بی سر و صدا ایستاد که تهیونگ عصبانی دست سالمشو کشید سمت اتاق
پسر کوچک تر بی جون دنبالش کشیده میشد
تهیونگ کوک رو روی تخت نشوند و سمت کمدش رفت و هودی سفید خرگوشیش که دوتا گوش خرگوش داشت رو بیرون کشید و سمت کوک رفت سوییشرتشو از تنش بیرون آورد و تیشرتش هم بیرون آورد هودیو تنش کرد یه شلوار کارگو مشکی رو هم آورد دستشو به سمت دکمه شلوار کوک برد که کوک دستشو پس زد و اشاره کرد که بره بیرون
+ تا لباس نپوشی بیرون نمیرم
جونگکوک که به هیچ عنوان حوصله نداشت سمت کمدش رفت هودی سفید رو از تنش بیرون کشید ی هودی مشکی بیرون کشید و شلوار کارگو مشکی رو پوشید و کلاهی سرش کرد و از کنار تهیونگ گذشت
تهیونگ از رفتار کوک واقعا قلبش داشت منفجر میشد اون همیشه لباسای شاد رو ترجیح میداد چون معتقد بود اونا انرژی خاصی دارن ولی حالا...
دنبال کوک رفت دست بی جون و سردشو گرفت و دنبال خودش کشید
وقتی که سوار ماشین شدن تهیونگ برگشت سمت کوک : دوست داری بریم بستنی بخوریم و بریم سینما ؟؟؟
کوک چیزی نگفت و همچنان به جلو خیره بود وقتی که در عقب باز شد و الینا سوار شد پوزخند ریزی زد
الینا به حرف اومد و گفت : قبلنا بزرگترا جلو میشستن
تهیونگ گفت : الینا!
الینا چیزی نگفت و ساکت شد از وقتی اومده بود همه چیز براش مثل زهر تلخ بود توجهی که تهیونگ به کوک داشت براش غیر عادی بود و کم کم داشت فکر میکرد که تهیونگ جونگکوک رو دوست داره نه به عنوان کسی مثل پسرش مثل یه معشوق
حتی توجه خاصی به الینا نداشت بعد از چند روز اونو نبوسیده بود
تهیونگ ماشین رو حرکت داد هنر چند ثانیه یه بار بر میگشت سمت کوک بهش خیره نگاه میکرد استخون های گونش بیرون زده بود و زیادی لاغر شده بود
بعد از گذشت نیم ساعت سکوت سنگینی که توی ماشین حاکم بود جلوی بستنی فروشی مورد علاقه کوک ایستاد و گفت پیاده شین
کوک بی تفاوت پشت سرشون راه افتاد و به دستای قفل شدشون نگاه میکرد بی توجه رفت سر یه میز نشست و ته و الینا پیشش نشستن تهیونگ رفت تا سفارش بده
و بستنی مورد علاقه کوک که کلی تزیینات کیوت داشت رو سفارش داد و برای خودش و الینا بستنی شکلاتی سفارش داد
الینا نگاهی به پشت سرش کرد که تهیونگ منتظر سفارششون بود و بعد به کوک زل زد و گفت : این کولی بازیاتو تموم کن داری همه چیزو بین منو تهیونگ خراب میکنی
کوک چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد وقتی که تهیونگ سفارشارو گرفت و داشت میومد نگاهی به ته کرد که الینا همزمان با نزدیک شدن ته گفت : اگه این مسخره بازیتو تموم نکنی کاری میکنم تهیونگ از خونه پرتت کنه بیرون درست مثل چیزی که هستی یه تیکه آشغال
تهیونگ پشت الینا ایستاده بود و با چشمای گرد شده گوش میداد و با شنیدن اینا دود از سرش بلند میشد سفارشا دستش بودو درست پشت سر الینا ایستاده بود چیزی نگفت تا الینا حرفشو ادامه بده
: مثل هرجایی ها چسبیدی به تهیونگ و فقط به منافع خودت فکر میکنی و ریدی به رابطمون کاری نکن خودم سرتو زیر آب کنم هرزه کوچولو
تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه و گفت : چه زری میزنی ؟؟؟
گوه میخوری باهاش اینطوری حرف میزنی تموم کن چرت و پرتاتو هرزه تویی که به خودت اجازه میدی باهاش اینجوری حرف بزنی گمشو
الینا که فکر نمیکرد همچین اتفاقی پیش بیاد با ترس از جا پرید و به تته پته افتاد و بریده بریده گفت: تهیونگ ... من .. من ..
تهیونگ دندوناشو روی هم فشار داد ، چشماش رو بست و گفت : خفه شوو گمشو برو وجود نحستو نمیخوام تحمل کنم
الینا بغض کرده با تنفر به کوک نگاه کرد که تهیونگ گفت : نگاه نجستو بکش
الینا کیفشو برداشت و سریع از اونجا بیرون زد
تهیونگ سفارشارو روی میز کوبید اعصابش از نادونی خودش خورد بود به خاطر الینا بود که کوکیش به این روز افتاده بود
دست کوک رو گرفت و گفت : کوکیه من خوبی ؟؟
کوک به تهیونگ نگاه نمیکرد حتی وقتی نگاه کرد هم چیزی نمیشنید حرکت لباشو میدید ولی چیزی جز حرفای الینا که با صدای بلند توی سرش اکو میشد رو نمیشنید
تهیونگ پشت سر هم معذرت خواهی میکرد و از کوک میخواست برای یه کلمه هم که شده لباشو باز کنه و صداشو به گوش های دلتنگ تهیونگ برسونه
تهیونگ دست کوک رو تکون داد با دیدن دونه های عرق که روی پیشونی کوک سرازیر شد موقعیت رو درک کرد و فهمید که باز حالش داره بد میشه خودشو لعنت کرد با دستپاچگی سعی کرد گوشیشو بیرون بیاره و زنگ بزنه به دوست پزشکش ولی دستاش شدید میلرزید یه چشمش به کوک بود و یه چشمش به گوشیش
با چندین بار تلاش و تونست تماس بگیره بگه که خودشو برسونه به خونش
سریع بلند شد به سمت کوک رفت
توی بغلش کشیدش و به موهاش بوسه ای زد سمت ماشینش رفت و کوک رو روی صندلی عقب خوابوند و با دیدن چشمای کوک که باز بود و بی حس وحشت کرد سریع پشت رول نشست و به سمت خونه روند چندین چراغ قرمز رو رد میکرد
حس ترس و وحشت مثل خون توی رگاش در گردش بود وقتی که رسید جیهوپ رو دید که دم در خونه با کیف پزشکیش ایستاده
سریع رمز در رو زد و جلوتر از جیهوپ سمت اتاق خودش رفت و جونگکوک رو روی اتاق گذاشت
با دیدن اشکی که از چشمای کوک سرازیر شده بود با بغض داد زد هیوونگ بیا

KAMU SEDANG MEMBACA
MAITEA
Fiksi Penggemarخلاصه: جونگکوک پسر 17 سالهایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Comedy Writer:NANA Update: Friday