part 14

723 63 5
                                    

تهیونگ به همراه جونگکوکی که روی ویلچر نشسته بود وارد مطب شدن
تهیونگ دستشو  روی شونه جونگکوک گذاشت و گفت : خوبی عزیزم ؟؟
_اوهوم فقط یکم استرس دارم
+ یکم تحمل کن زود تموم میشه خب ؟؟
_باش
وقتی که نوبتشون شد تهیونگ  همراه پسرکش وارد شد و اونو بغلش کرد و روی  تخت گذاشت
بعد دختری وارد شد و با خوش رویی با هردوی اونهای صحبت کرد
: آقای کیم لطفا کمکشون کنید لباسشونو عوض کنن
بعد از اتاق خارج شد
تهیونگ سمت لباس های مخصوص رفت و سمت جونگکوک برگشت
بعد از لباس عوض کردنشون دختر رو صدا کردن تا بیاد
تهیونگ عقب رفت و روی صندلی توی اتاق نشست
دخترک نزدیک جونگکوک شد و با لبخند گفت  : آماده ای ؟؟
جونگکوک با  استرس سری تکون داد و اول ورزش های دستش رو شروع کردن که خب .... واقعا درد داشت و دردناک ترینش واسه پاهاش بود
وقتی که دختر داشت آرنجش رو تمرین میداد
جونگکوک بود که از سر درد اشک هاش جاری شده بود و نمیتونست جلوی خودش رو بگیره
یهویی هق زد : آیییی ... وایسا تروخدا درد داره
: عزیزم باید تحمل کنی 
تهیونگ از گوشه اتاق با بغض به جونگکوک زل زده بود و همراه درد اون قلب خودش هم درد داشت
_ نمیتونم وایی .. هق . هق... ته ته
تهیونگ بلند شد و بالای سر جونگکوک ایستاد :جون ته ته عزیزکم ؟؟

_ درد داره .. خیلی درد دارم
تهیونگ دستش رو داخل موهای پریشون شده جونگکوک برد و سعی کرد با آب دهنش بغض رو پایین بفرسته
+ دور چشمات بگردم ... مگه نمیخوای بدنت رو خودت بتونی تکون بدی؟ تحمل کن نورچشمام
جونگکوک با چشمای اشکی به تهیونگ زل زده بود
و با هر پلک زدنش  دو سه تا قطره از چشماش پایین میریخت
وقتی ورزش  دستاش تموم شد دختر سراغ پاهاش رفت
از مچ پاهاش شروع کرد
که داد جونگکوک بلند شد و تهیونگ رو صدا زد تهیونگ با درد چشماش رو بست و اشکش رها شد  روی صندلی کنار تخت نشست و سر جونگکوک رو توی بغلش گرفت
+ هیشش .. آروم باش ... ضربان قلبم آورم باش
_ .. نه .. وایی .. نهه .. آییی

داد هاش دل تهیونگ رو زیر و رو میکرد پیراهنش از اشک های جونگکوک خیس بود پسر کوچیک تر وقتی درد رو واقعا حس کرد که زانوهاشو توی شکمش جمع کرد و عربده ای زد که کل دیوار ها لرزیدند
تهیونگ هم پا به پای پسرکش اشک  میریخت
..........
1 ماه بعد

یک ماه گذشته بود و جونگکوک هفته ای دوبار باید به فیزیوتراپی میرفت و دیگه الان بدنش روون شده بود
تهیونگ هرروز انقدری غذا ب خوردش میداد که امروز تو راه بود تا بره باشگاهی چیزی ثبت نام کنه تا از ماتریکس خارج نشه بخاطر غذا
الان دیگه صورتش به حالت عادی برگشته بود
جیمین از آخرین باری که یادش بود خیلی شیطون تر شده بود هرروز از سر و کلش آویزون بود باهاش لاس میزد و تهیونگ هم حرص میخورد
از یقه جیمین میگرفت و جداش میکرد
ولی جونگکوک عجیب ساکت شده بود
همیشه توی خودش بود دست خودش نبود ولی صبحا که از خواب بیدار میشد از همه چیز میترسید خوابایی که میدید مثل واقعیت بود وقتی چشماشو باز میکرد نمیدونست کدوم رو باور کنه چه بسا که کابوس هم دیده باشه
داشت از خونه دور میشد که صدای ماشینی رو شنید  و پشتبندش صدای تهیونگ رو شنید
+ پسرم ؟؟
جونگکوک نیششو باز کرد و سمت تهیونگ برگشت : جونم بابایی ؟؟
+ بیا بچه کجا میخوای بری خودم میرسونمت
سمت در ماشین رفت و سوار شد بعدش گفت : میخوام برم باشگاه بدنسازی میترسم با این همه خرت و پرتی که میکنی تو شیکمم چاق بشم

MAITEAWhere stories live. Discover now