part 3

4.8K 470 12
                                    

با سردرد چشماشو باز کرد   نگاهی به سقف اتاق کرد با دیدنش اتفاقات دیشب یادش اومد آهی کشید و بدن کرختشو تکون داد و از تخت بیرون اومد به سمت سرویس رفت  نگاهش به آینه افتاد با قیافه پف کرده از گریش صورتشو جمع کرد آب سرد رو باز کرد چند مشت ب صورتش پاشید بعد از کارای مربوطه و پوشیدن لباس بیرون رفت طبق عادت سمت آشپزخونه رفت و تهیونگ رو دید با صدای ضعیفی گفت : سلام صبح بخیر
تهیونگ برگشت سمتش که با دیدن سر و وضع جونگکوک لبخند رو لباش ماسید
+ علیک سلام ، این چه سر و وضعیه از جنگ برگشتی ؟گریه کردی ؟ بیا اینجا ببینم مریض شدی؟
دست کوکرو گرفت خواست بغلش کنه کوک از دستش دررفت یه تیکه نون تست از روی میز برداشت
_ نه هیونگ
همونطور که نون تست رو تو دهنش میزاشت کولش رو روی شونش جا به جا کرد به سمت دررفت تهیونگ هاج و واج وسط آشپزخونه ایستاده بود و با چشمای گرد به کوک نگاه میکرد نمیفهمید کوک چش شده
_ هیونگ امروز خودم میرم مدرسع خودتو ب زحمت ننداز خدافظ
این رو گفت منتظر حرف تهیونگ نشد  و فورا از خونه خارج شد به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد کلاه هودی رو سرش کرد ایرپادشو داخل گوشش گذاشت آهنگی رو پلی کرد همونطور که زمزمه میکرد ،سرش پایین بود و داشت قدماشو میشمرد که یهو نفهمید چی شد  یه نفر بهش برخورد کرد و موقع افتادن دستاشو اهرم کرد تا زیاد آسیب نبینه 
صدای آی مانندی ازش بلند شد  سرشو بلند کرد تا ببینه به کی خورده  یه پسر نگران نگاهش کرد
: خوبی ؟
نگاهشو چرخوند و چیزی نگفت تا ایرپادش که از توی گوشش افتاده بود رو پیدا کنه
با دیدنش خواست به سمتش خم شه که تا اومد دستشو حایل کنه  درد بدی توی دستش پیچید که اشکشو درآورد  داد خفه ای کشید پسر که بهش برخورده بود سری خم شد  و گفت : چی شدی خوبی ؟
با وجود درد بدی ک داشت صدا از تو گلوش خارج نمیشد ، پسر با دیدن اشک  پسرک  سریع کمک کرد تا بلند بشه
: درد داری ؟
جونگکوک با صدای گرفته ای گفـت : آره
: میبرمت بیمارستان خب ؟
کوک سری تکون داد
ولی یهو با درد و بغض گفت : ایرپادمو بده
پسر با تعجب سری چرخوند با دیدن تک ایرپاد رو زمین برش داشت و به دست سال پسرک سپردش  جونگکوک چیز دیگه ای نگفت چون مچ دستشو حتی نمیتونست تکون بده
.
.
.
بعد از عکس برداری که از دستش کردن معلوم شد که مچ دستش شکسته
روی تخت نشسته بود تا بیان و دستشو گچ بگیرن
آهی کشید از این که دومین روز مدرسش نتونسته بود بره  پاهاشو تکون میداد  با وجود مسکنی که بهش تزریق کرده بودن  تا حدودی درد دستش قابل تحمل شده بود و از خودش حرصش گرفته بود که حتی یه روز هم بدونتهیونگ نمیتونست زندگی کنه با خودش غر زد : ریدی الان پورفسور ؟؟ یه من ماست چقدر کره داره هاه ؟؟ الان با دست شکسته بری جلوش میخنده میگه واسه من شاخ میشی کوچولو ها؟؟
با وارد شدن پسری که بهش برخورده بود سرشو بالا گرفت و نگاه حرصی ای بهش انداخت
پسر بزرگتر قدمی به جونگکوک نزدیک شد و گفت : من واقعا معذرت میخام  خیلی عجله داشتم  اصلا حواسم نبود
جونگکوک با صدای گرفته ای گفت: اشکال نداره ...
نگاهی به پسر انداخت تا اسمشو بگه
:نامجون
_ آها نامجون شی
و لبخندی زد که چهرشو شبیه به دلقکا کرد نامجون غمگین از  اینکه پسرک کوچک تررو به دردسر انداخته بود  کمی احساس سنگینی روی قلبش داشت
: اوه من واقعا نمیدونم چی بگم ... بزار برات جبرانش کنم
جونگکوک تکخند تلخی زد و گفت : واقعا ؟ چطوری ؟؟؟ نکنه نیروری ترمیم کننده ای چیزی داری ؟
پسر بزرگتر نگاهش غمگین تر شد
: در اون مورد کاری از دستم ساخته نیست ولی هروقت هرکمکی که ازم بخوای در دسترسم
جونگکوک سری تکون داد و دوباره سرشو پایین انداخت  تقصیر خودشم بود باید جلوی پاشو نگاه میکرد  نمیشد که نامجون مقصر صد در صد کنه
درعوض میتونست دمار از روزگار پسرک دربیاره و همه چیزو به روش خودش مجبورش کنه که براش جبران کنه
نیشخند شیطانی رو صورتش اومد و سرشو بالا آورد و گفت : هرکاری ؟؟
نامجون ازین که حداقل این در به روش بسته نشده بود گفت : آره
جونگکوک گوشیشو از جیبش دآورد با دیدن رگباری از میس کال های جیمین و تهیونگ چشماشو تو کاسه چرخوند و به خودش قول داد بعدا بهشون زنگ بزنه با دست سالمش گوشیشو جلوی نامجون گرفت  و گفت : شماره
و نیششو باز کرد
نامجون کمی چشماش خندید و گوشی رو از جونگکوک گرفت و شمارشو زد وزنگ زد به خودش تا شماره کوک هم بیوفته
:اسمت چیه کوچولو
_ اول که کوچولو نیستم دوم جونگکوک
نامجون لبخندی بهش زد و گفت : اوکیه مرد بزرگ
جونگکوک ریز خندید انگار ن انگار دودقه پیش بغض کرده بود
_خببب هیونگ منو امروز کجا میبری تا از دلم درآری
چشمای نامجون گرد شد :همین الان داشتی با نگاهت میزدی الان میگی هیونگ
جونگکوک خنده ای کرد و گفت : اشکال نداره آدما اشتباه میکنن دیگه
با وارد شدن پرستاری که قرار دستشو گچ بگیره باز دوباره قیافه مظلومشو به خودش گرفت و سرشو پایین انداخت پاهاشو تکون داد مثل یه پسربچه مظلوم که کتک خورده
.
.
.
بعد از انجام دادن بقیه کارا جونگکوک حالا با دست گچ گرفته جلوی در ایستاده بود و منتظر نامجون بود تا  بیاد و اونو به خرید ببره
نامجون کنارش ظاهر شد و گفت : بریم
مثل بچه خرگوش کنار نامجون راه افتاد و باهم سوار ماشین شدن نامجون رو کرد به کوک و گفت : دستت درد نمیکنه؟؟
_ قابل تحمله
و دندونای خرگوشیشو به رخ کشید و سرشو به سمت خیابون برگردوند
نامجون ماشین رو راه انداخت  بعد از گذشت نیم ساعت به مرکز خریدی رسیدن  بعد از پارک کردن هردو پیاده شدن
جونگکوک با شوق سمت مرکز خرید رفت و کاملا فراموش کرده بود که دو نفر از نگرانیدارن دق میکنن
_ وایی واییی من عاشق اینجام
برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد با دیدن نامجون که اشت با قدم های آروم سمتش میومد با حرص گفت : بیا دیگه هیونگ
نامجون از شنیدن لحن پسر خندش گرفت : باشه برو دارم میام
بعد سری تکون داد و از کیوت بودن پسر دلش ضعف رفت اون رو یاد برادر کوچک ترش مینداخت که دیگه کنار خودش نداشتش
...........
تهیونگ نمیفهمید داره چیکار میکنه فقط میدونست اینکه خبری از جونگکوک نداره دیوونش کرده از وقتی که از مدرسه بهش زنگ زده بودن و گفته بودن که کوک مدرسه نیومده حتی نمیدوست که اسم خودش چیه به هرکسی که به ذهنش میرسید  زنگ زده بود هرچی به کوک زنگ زده بود گوشیشو جواب نداده بود  دادی کشید برای بار هزارم طول عرض خونه رو متر کرد جیمین با دادی که تهیونگ کشید  از جا پرید و گفت : هیونگ آروم باش کوک که غیر از اینجا جایی نداره شاید ناراحته رفته یه جایی
+جیمین محض رضای خدا کجا ... اون بچه بی فکر  اگه ببینمش میدونم باهاش چیکار کنم
جیمین : هیونگ تا آخر شب صبر کن حتما پیداش میشه کوک رو که خودت میشناسی حتما اتفاقی براش پیش اومده
+ همییینو دارم میگم... چه اتفاقیی ؟؟؟اون بچه جز من کیو داره که بخواد  کمکش کنه
با احساس سرگیجه روی مبل نشست و سرشو بین دستاش گرفت
گوشی جیمین زنگ خورد با امید اینکه کوک باشه هردو سمتش هجوم بردن ولی با دیدن اینکه اسم مامانشون روی صفحه افتاده هردوشون ناامید شدن
جیمین جواب داد و تهیونگ اشاره کرد که چیزی به مامان نگه
: الو مامان
:پیش هیونگم
: باشه میام
جیمین سرشو بالا آورد و گفت: هیونگ مامان گفت برم خونه انگار که مهمون داریم بهم خبر بده هراتفاقی افتاد
تهیونگ همونطور که سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و ساعدشو روی چشمش گذاشته بود
سری تکون داد
جیمین  برق اشک رو روی گونه هیونگش دید و ترجیح داد که هیونگشو  زودتر تنها بزاره
......
کوک پنجمین هودی ام روی پیشخوان گذاشت و نیششو رو به نامجون باز کرد
هودی هایی که همه سفید بودن و یا گوش خرگوش داشتن یا شکل خرگوش
نامجون سری از تاسف تکون داد و هودیارو حساب کرد
پاکتای خرید جونگکوک رو برداشت از مغازه بیرون رفتن جونگکوک با دیدن ایرپادی که شکل خرگوش بود سمتش رفت و با ذوق نگاهش کرد با چشمای ستاره بارون سمت نامجون که با خستگی داشت نگاهش میکرد برگشت و لب برچید : من اینو میخواد ایرپادم افتاد زمین مشکل پیدا کرده
نامجون با عجز خندید و گفت : باشه
بعد کارتشو دست کوک داد پسر کوچک تر از کمتر از دو دقیقه شیئ مورد نظرش روخریده بود و از مرکز خرید زدن بیرون
_ هیووونگ
نامجون چشاشو چرخوند و گفت : دیگه چیهه
_ میشه یه بسته شیرموزم برام بگیری
نامجون که شیفته این پسر کوچولو شده بود با خنده سری تکون داد و  گفت باشه
به سمت سوپری رفت بسته 8 تاییه شیرموز رو گرفت و به جونگکوک داد و بعد از همه بدبختیهایی که کشیده بود بلاخره ساعت 11 شب با کوک به فست فودی رفتن تا شکم گرسنشون رو سیر کنن
نشسته بودن و منتظر سفارششون بودن
نامجون به حرف اومد
: تو خیلی شبیه داداش کوچیکمی
جونگکوک چشمای براقشو به نامجون دوخت و منتظر بقیه حرفش شد
:اگه هنوز هم زنده بود الان همسن تو بود
جونگکوک شوکه از حرف نامجون گفت : ینی چی؟؟
:5 سال پیش وقتی که  داشتن از اردوی مدرسه برمیگشتن اتوبوسشون تصادف کرد و خب برادر من خیلی بدشانس بود که نتونست زنده بمونه
آخرای حرفش بود که بغض گلوش رو به چنگ گرفت
_ اوه ... هی هی ... من وا.. واقعا متاسفم...
نامجون سعی کرد خودش رو جمع کنه  لبخند بزنه و بعد گفت : اشکال نداره
فقط تورو که دیدم دلم براش تنگ شد
جونگکوک با لبخند مهربونی گفت : خب من میتونم دونگسنگت باشم نه هیونگی ؟
نامجون خندید و موهای پسر خرگوشی مقابلش رو کمی به هم ریخت و گفت : اوه البته که...
.........

MAITEADove le storie prendono vita. Scoprilo ora