بقیه راه تو سکوت نگاه های گاه و بیگاه جیمین و کوک که مثلا قهر بودن سپری شد
به محض رسیدن به خونه جونگکوک و جیمین از سر کله هم بالا رفتن انگار نه انگار چند دقیقه پیش درحال دعوا کردن بودن
تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد وتک خندهای کرد و به جونگکوک که روی کول جیمین سوار شده بود بهش میگفت یورتمه بره گفت : کوک بیا پایین لهش کردی این بچه نصف توعه
کوک همونطور که خودش رو تکون میداد گفت :دلم میخواد
جیمین ناله ای کرد و گفت : کارد بخوره به اون دلت عایی بیا پایین کمرم شیکست
جونگکوک غرغری کرد پایین پرید و زودتر از همه وارد خونه شد و دنبال مامان ته و مینی گشت
صداشو روی سرش انداخت و گفت : هارا جون عشقم کجایی ؟؟
هارا با خنده از آشپزخونه بیرون اومد و به سمت پسر مورد علاقش رفتتهیونگ و جیمین باهم به مامانشون سلام کردن
هارا جونگکوک رو بغل کرد و با عشق به خودش فشردش
پسر رو به جیمین ابرویی بالا انداخت و زبونشو بیرون آورد و هارا رو متقابلا بغل کرد
جیمین لباشو جمع کرد و گفت : مامان خب منم اینجا وایسادم نمیتونی اول پسرتو بغل کنی
خانوم کیم : حرف نزن تورو که هرروز میبینم
تهیونگ : به به چه استقبال گرمی مامان
و خندید خانوم کیم هم تهیونگ رو همراهی کرد و کوک رو از خودش جدا کرد بعد هردو پسرشو بغل کرد
و گفت : بیاین غذا آمادس باباتونم کم کم میاد
پسرا با شوخی و خنده میز رو چیدن و با اومدن آقای کیم شام رو خوردن
.
.
.
جونگکوک کنار تهیونگ نشسته بود ، بهش تکیه داده بود و سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشته بود و آروم نفس هاش رو روی گردن پسر بزرگتر پخش میکرد
_ هیونگ
+ هوم
_ میشه بریم خونه خوابم میاد
تهیونگ سرشو تکون داد برگشت و بوسه ای روی پیشونی جونگکوک گذاشت با صدای بلند رفتنشون رو اعلام کرد
همراه با کوک بلند شد و به سمت در خونه راه افتاد
بعد از تعارف تیکه پاره کردن عقب گرد کردن و به سمت ماشین توی حیاط رفتن بعد از سوار شدن تهیونگ ماشین رو راه انداخت و از حیاط خارج شدن
.جونگکوک به جلو خیره بود توی فکر های سیاهش دست و پا میزد در حقیقت از سر شب حالش گرفته شده بود ،
واقعا نمیدونست چرا از طرفی دلش نمیخواست تهیونگ رو ناراحت کنه ، ولی بازهم نمیتونست این حجم از حرف رو توی دلش نگه داره تا آخرش از غصه بمیره
همونطور که بغض گلوشو میفشرد
با صدای گرفته ای گفت : هیونگ قلبم سنگینه
تهیونگ با شوک سمت جونگکوک برگشت و به پسرکش نگاه کرد که چند دقیقه پیش داشت با جیمین کلکل میکرد و میخندید
با صدایی که سعی داشت شوکشو مخفی کنه آروم گفت : چرا بیبیِ من ؟
یه چشمش به جاده بود یه چشمش به جونگکوک که با بغض به رو به رو خیره بود
جونگکوک به حرف اومد : دلم برا مامانم تنگ شده
تهیونگ چند بار پلک زد و گفت : میخوای بریم پیشش؟
جونگکوک سرشو به طرفین تکون داد و گفت : نمیخوام ...ولی همزمان میخوام ، میدونی؟؟به هر حال من ندارمشون چه باسن چه نباشن.....
بعد خنده تلخی کرد ادامه داد : همیشه آدمای گوهی تو زندگیمون بودن، هستن و خواهند بود که خراب کنن تمام راهی و که رفتیم همیشه ضربه میزنن تا زمین بخوریم گاهی رنگ های روشن غمگین تر از رنگ های تیره هستن ، میترسم ازین که بخوام به خاطر یه دلتنگی برگردم به اون جهنم نمیخوام هیچوقت دیگه تو اون محیط قرار بگیرم بابام شبیه به یه جلاد میمونه برام که میخواد کل زندگیمو زیر پاهاش بزاره تا بتونه حس قدرت بگیره از اینکه یه آدم ضعیف تررو زیر پاهاش له کرده
هقی زد : هیونگ من ... من فقط میخوام ارامش الانمو حفظ کنم میدونم خودخواهیه که بخوام تو برای همیشه مال من باشی اون ستاره ای باشی که همیشه آسمون بی رنگمو روشن میکنه تو خیلی به من لطف کردی
از همون شبی که منو گوشه خیابون دیدی و به تن ترسون و لرزونم آرامش هدیه کردی و منو پیش خودت بردی و چندین روز ازم مرقبت کردی حتی ازم دلیل نخواستی که یه پسر بچه 13 ساله ساعت 2 نصف شب تنها گوشه خیابون با یه کوله چی میخواد حتی وقتی فهمیدی از خونه فرار کردم نخواستی که منو برگردونی فقط ازم داستان زندگیمو خواستی تا کمکم کنی افسردگی کوفتیمو برطرف کنم هیونگ من چیکار کنم که بتونم همه خوبیاتو جبران کنم تو به من یه خوانواده جدید دادی من فقط ازت ممنونم از خانوادت ممنونم
من حتی اونقدری برای پدر و مادرم ارزش نداشتم هنوزم فکر میکنم با خودم میگم ینی اونا هیچوقت بچه ای که از گوشت و خون خودشون بود رو دوست نداشتن چرا اینکارو با من کردن مگه من بچشون نبودم از وقتی وجود داشتم فقط دعوا دیدم ازشون حتی به خودشون زحمت نمیدادن دعواهاشونو ببرن یه جای دیگه نه جلوی چشم بچه پنج سالشون ... نفهمیدن چقدر به یه بچه فشار آوردن که .... هق .. که
نفهمید کی تهیونگ ماشینو کنار جاده نگه داشته بود و کی تو بغلش کشیده شده
تهیونگ کنار گوشش زمزمه کرد :هیــــــــش آروم باش عزیزکم
میدونم ..هیونگ همه اینارو میدونه خب ؟
تن لرزون پسرک رو نوازش میکرد تا جایی که جونگکوک آروم بشه به گریه ها و هقهقهاش گوش داد جونگکوک حالا که کمی آروم شده بود بینیشو بالا کشید و سرشو از سینه تهیونگ فاصله داد به تی شرت تهیونگ که از اشکهاش مرطوب شده بود نگاه کرد و گفت : ببخشید
+لازم نیست برای همه چیز معذرت خواهی کنی
پسر لبخند بی جونی زد و پیشونیش رو به پیشونی ته تکیه داد و بازدم هاش رو به دم های تهیونگ هدیه داد
پسر بزرگتر که داشت نفس های پسرکش رو نفس میکشید غرق آرامش بود کمی سرش رو بالا تر کشید بوسه آرومی روی نوک بینی جونگکوک گذاشت
کوک نخودی خندید و با لحن با مزه ای که از گریه چند دقیقه پیشش گرفته بود شروع به حرف زدن کرد
_ هیونگ تو بابای منم میشی ؟
تهیونگ چشاشو گرد کرد و گفت : بچه مگه من چند سالمه که بابای تو بشم
جونگکوک گفت : 29
+ بچه پررو جواب همه چیزو که نباید بدی
پسر کوچیک تر دندونای خرگوشیشو به هیونگش نشون داد وهمونطور که روی پاهای تهیونگ نشسته بود دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد
کمی خودش رو لوس کرد گونه هاش رو به گونه های تهیونگ مالید و با صدای کشیده ای گفت :هیونگی
پسر بزرگتر دساشو دور کمرش حلقه کرد و گفت : هوم ؟
_ همه هم کلاسیام الکل خوردن
+ خب که چی
_ من بزرگترین خلافم این بوده که شیرموز و قهوه رو ترکیب کردم خوردم به بیبیت افتخار میکنی؟
تهیونگ همینطور که سعی میکرد خندشو پنهان کنه گفت : وظیفته که کاری کنی من افتخار کنم بهت
کوک ادای گریه درآورد: هیونگ مگه بابامی... همین الا گفتی مگه من چندسالمه که بابات باشم....منم میخوامـــــ
تهیونگ ضربه ای به باسن کوک زد و گفت : ولم کن بچه خفم کردی
_ هیوونگ تو که زیاد داری تو خونه به منمــ بدهــــــ
+ نمیشه
_ چرا خبــــ
+ هنوز 18 سالت نشده
_ خب چند وقته دیگه میشه 18 سالم
+ منظورت سال دیگس؟
_ هیونگ خواهش میکنمم
+ بس کن کوک
_هیونگ فقط یه بار
+ بچه تو همین الان داشتی زار زار گریه میکردی
_ خب الان نمیکنم بدهههه
+نچ
سرشو عقب برد و لباشو داد جلو با لوس ترین حالت ممکن گفت : هیووونگ
اشک تو چشماش حلقه زد
تهیونگ با حرص پوف کشید و سعی کرد جونگکوک رو هل بده کنار : باشه بیا برو اونور لهم کردی چه سنگینم شده
جونگکوک تکون نخورد گونه تهیونگ رو محکم بوسید و گفت : مرسی هیونگیی
روی صندلی خودش نشست : هیونگ امشب بهم میدی؟
+ نه فردا مدرسه داری دومین روز مدرستو میخای خمار بری سرکلاس
_پس کی؟
+ آخر هفته
_ باعش
+ فقطم همین یه بار اینم چون دلم برات سوخت
_باشه بابا جون
+ درد
کوک ریز خندید
.
.
.
تهیونگ تو پارکینگ پارک کرد و نگاهش به کوک افتاد که از بس فک زده بود میون حرف زدناش خوابش برده بود سرشو تکون داد جسم ظریفشو کشید تو بغلش نگاهی به چهرش انداخت که لرزش پلکاشو دید اوضاع همین بود خودشو ب خواب میزد تا تهیونگ بغلش کنه آروم خندید سری از تاسف تکون داد
به سمت آسانسور رفت و دکمه طبقه دو رو فشرد و بعد از رسیدن رمز دررو زد و وارد خونه شد و به سمت اتاق رفت آروم کوک رو گذاشت روی تخت و برگشت تا بره لباساشو عوض کنه و مسواک بزنه که جونگکوک دستشو گرفت با چشمای بسته لباشو داد جلو : هیونگ کجا میری
+میرم لباسمو عوض کنم
_ زود بیایی ها
+ مگه تو خواب نبودی بچه
جونگکوک هین کوچیکی کشید و رفت زیر پتو
+ پاشو لباستو عوض کن بعد بخواب
کوک نچ خفه ای کرد و شروع کرد به درآوردن لباساش از زیر پتو
تی شرت ،شلوار و جورابشو انداخت بیرون باز توی تخت فرو رفت تمام این مدت تهیونگ به حرکات کیوتش خیره بود و با لبخند نگاهش میکرد
سری تکون داد و لباساشو با لباس های راحت عوض کرد و به سمت کوک رفت :مسواک یادت رفت
_ هیونگ ولم کن دیگه اه نمیزاری بخوابم
+ پاشو کوچولو دندونای خرگوشیت خراب میشه
_ نمیخوام
تهیونگ دستای کوک رو گرفت کشید : پاشو ببینم جدیدنا خیلی رو حرفم حرف میزنیا
کوک غر غر کنان بلند شد و به سمت سرویس رفت تهیونگ هم دستاشو رو کمر کوک گذاشته بود و هلش میداد کوک عمدا یواش تر راه میرفت تا بتونه بیشتر لمس تهیونگ رو روی کمر لختش داشته باشه وقتی به سرویس رسید مسواک خودشو تهیونگ رو برداشت و خمیر دندون رو دست تهیونگ داد تهیونگ طبق عادت خمیر دندون رو گرفت و روی مسواک ها زدکوک مسواک پسر بزرگتر رو بهش داد و دست آزادش رو دور بازوی تهیونگ حلقه کرد سرشو به بازوش چسبوند چشماشو بست و شروع کرد به مسواک زدن تهیونگ از توی آینه به پسرک خیره شد چطور میتونست انقدر کیوت باشه
بعد از مسوک زدن توی تخت برگشتن کوک روی تخت رفت بعد از خوابیدن هیونگش نزدیک بهش شد و تو بغلش فرو رفت سرشو توی گردن تهیونگ فرو برد تهیونگ هم دستشو دور کمر پسر لوسش انداخت
کوک چندتا بوسه ریز به گردن پسر بزرگتر زد و نفس عمیقی کشید تا بتونه عطر هیونگش رو وارد ریه هاش کنه
تهیونگ که کمی از حرکت جونگکوک شوک زده شده بود آروم کمرشو نوازش کرد و به لوس بودن پسر کوچیک تر نسبتش داد
چند لحظه همه چیز آروم تا اینکه کوک گفت : هیونگ
تهیونگ که تازه چشماش داشت گرم خواب میشد با صدای گرفته گفت : هوم
_ تو چرا درمورد دوست دخترات با من حرف نمیزنی
+ خیلی فوضول شدیا
_ هیوونگ
+ هیشش بخواب
_ بگو بهم خب دیگه جدیدنا با یکی هی حرف میزنی
+ خب ک چی
_ بهش گفتی عزیزم
+فالگوش وایمیستی؟
_ هیوونگ چرا میپیچونی
+تو چرا فوضولی میکنی
جونگکوک خودشو لوس کرد و بیشتر به تهیونگ نزدیک شد
_ هیونگ دوستم نداری ؟؟
+ چه ربطی داره این حریم شخصی منه
کوک گازی از لاله گوش تهیونگ گرفت و گفت : هیونگ فقط به من بگو عزیزم :(
+ بچه پررو رو ببینا ..بیا برو اونور
جونگکوک خودشو بیشتر به تهیونگ فشار داد و نچی کرد
تهیونگ با احساس برخورد عضوش به عضو کوک از جا پرید و سعی کرد خونسرد باشه : باشه باشه میگم برو اونور خفم کردی
جونگکوک با حس پیروزی کمی عقب کشید و گفت: خب بفرمایید
+ یه دخترس تازه باهم آشنا شدیم
_ اگه تازه آشنا شدین چرا بهش میگی عزیزم
+ چی بگم، بگم دیک خر ؟؟
کوک زد زیر خنده و گفت : آره
تهیونگ یکم خندید و سری از روی تاسف تکون داد
_ خب
+ چی خب؟
_ خو اسمش چیه؟
+ کره ای نیست
_ خو؟
+ الینا
_ آها
گفت و از تهیونگ فاصله گرفت احساس حسادت شدیدی داشت تهیونگو فقط برا خودش میخواست ، هیونگشو با یکی دیگه شریک نمیشد
+ پیس بچه قهر کردی ؟
_نچ
+ چرا رفتی؟ از بغلم
_خودت گفتی برم
+ بیا اینجا ببینم
_ نمیخام
تهیونگ دستاشو گرفت که جونگکوک دستشو کشید و گفت : اصن امشب میخام برم اتاق خودم
نمیفهمید چشه بغضشو به زور خورد و بالشتشو برداشت با سرعتِ چشم به هم زدن از اتاق زد بیرون
تهونگ شوکه از واکنش جونگکوک چندبار پلک زد و زمزمه کرد این بچه چش شد :|
میخاست بلند شه دنبال کوک بره که گوشیش زنگ خورد با دیدن صفحه گوشی که اسم الینا روش چشمک میزد چشاشو تو کاسه چرخوند و جواب داد
......
با بغض خودشو روی تخت پرت کرد سرشو توی بالشت فرو برد و آروم شروع به گریه کرد انتظارشو نداشت واقعا تهیونگ یه روز بخواد با کسی قرار بزاره خودشم نمیفهمید چرا همچین رفتار احمقانه ای از خودش نشون داده بود
با فکر به این که تهیونگ حتی دنبالشم نیومده بود جوشش اشک توی چشماشو حس کرد و آروم با خودش زمزمه : اصلن به من چه مگه من چیکارشم راست میگه حریم شخصی خودشه
جملشو که تموم کرد بغضش ترکید زیر گریه زد
سرشو توی بالشت فشردتا صدای هق هقش به گوش ته نرسه
با بغض و لحنی کیوت گفت : ولی تو فقط مال منی ... چطور کسی جرعت میکنه به هیونگیه من نزدیک بشه
اگه.. اگه دیگه مثل قبل برام وقت نزاره چی ؟؟ بعد اون دختره هرشب تو بغلش میخوابه ؟؟یا اینکه بعد از چند وقت منو از خونه پرتم میکنه بیرون و میگه دیگه نمیخوام جایی که من و دوست دختر هستیم یه نفر دیگه هم باشه
با فکر به اینها زجه سوزناکی زد و پاهاشو روی تخت کوبوند
_ مرتیکه اصن غلط میکنه وقتی من هستم بخواد با یکی دیگه بره تو رابطه
اصلن فردا حالیت میکنم یه من ماست چقدر کره داره آقای هیونگ خان
.
.

YOU ARE READING
MAITEA
Fanfictionخلاصه: جونگکوک پسر 17 سالهایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Comedy Writer:NANA Update: Friday