part 4

4.7K 424 25
                                    

جونگکوک دوباره احساس تنهایی میکرد هی با خودش زمزمه میکرد آروم باشه ولی از پس اینهمه بغض و ناراحتی برنمیومد 
اون باید خوشحال میشد که هیونگش میتونه با یه نفر تو رابطه باشه و تنهاییشو پر کنه
ولی مگه جونگکوک نمیتونست تنهایی هیونگشو پر کنه...
مگه جونگکوک نمیتونست به هیونگش عشق بده  ....احساس میکرد تمام منطقشو از دست داده
میخواست فقط خودش باشه که توجه و محبت هیونگشو داشته باشه
همینطور که داشت با خودش فکر میکرد تقه ای به درش خورد
با صدای بلند  حرصی ای گفت :هومم؟؟
تهیونگ در اتاقو باز کرد و داخل اتاق شد و کنار کوک روی تخت نشست ، آروم گفت : پسر کوچولوی من ؟؟؟
_ من کوچولو نیستم حوصله بحث کردن هم ندارم و تو گفتی بابام نیستی پس الکی اینجوری نگو و فقط تنهام بزار
+ ولی تو پسر منی
جونگکوک پشت به تهیونگ خوابید با تخسی گفت
_ نمیخام
نوازش تهیونگ روی کمرش رو حس کرد و غرق آرامش شد  چند لحظه بینشون سکوت شد
+ کوکا
_هوم
+ چت شده ؟؟ چرا الکی قهر میکنی ؟؟؟ به الینا حسودیت میشه
_ نه قهرم نه حسودیم میشه
+ عزیزکم من که نمیخاستم چیزی بهت بگم خودت گیر دادی... من که توجهمو نسبت بهت کم نکردم کردم ؟؟؟اگه احساس میکنی اینجوریه بگو
_نه نیست
+ پس چته کوچولوی من
_ هیچی
+ پس این رفتارا چیه از خودت نشون میدی...
_ ربطی به الینا نداره
چشمشو از دروغی که گفت تاب داد
+ پس مشکلی با الینا نداری ؟؟
حرصی نه ایی گفت
+ اوکی پس الینا فردا داره میاد کره
کوک تو جاش سیخ شد گفت : هاع ؟؟؟؟
+ همین که شنیدی
کوکی اخمی کرد و باز خوابید
_هیونگ خوابم میاد شبت بخیر
+ پاشو بیا پیشم بخواب
_ نمخوام الینا جونت میاد پیشت میخوابه
+ اع که اینطور ؟؟؟
دستشو زیر زانوی کوک برد مواظب بود به دستش آسیب نزنه  بغلش کرد و گفت: پس باید زور بگم بهت ؟؟
جونگکوک غر غر کنان گفت : نمیخوام منو بزار زمییین ... ولم کن
چندبار به سینه تهیونگ مشت زد که تهیونگ داخل اتاق خودش شد و گذاشتش روی تخت
+ آروم بگیر بچه چته تو
جونگکوک بغض کرد و اشک تو چشماش حلقه زد
تهیونگ که از بغض پسر کوچولوش قلبش فشرده شد پایین تخت زانو زد  دست سالم کوک رو توی دستش گرفت
+ قربون اون چشمای اشکیت برم خب بهم بگو چته... بگو کمکت کنم
_ نمیخوام
تهیونگ کلافه پوفی کشید و گفت: باشه پاشو مسواک بزن بخواب

جونگکوک برای اینکه با تهیونگ بحث نکنه که بیشتر باعث بغض کردنش بشه رفت توی سرویس وقتی دید نمیتونه به مسواکش خمیر دندون بزنه
با بغضی که قصد ترک گلوش رو نداشت  و صدای لرزونی گفت : هیونگ بیا
تهیونگ فوری پیشش رفت و جونگکوک که با چشمای گرد و خیسش به مسواکش خیره بود رو نگاه کرد  چطوری موقع گریه کردن هم کیوت میشد ؟؟؟
سمت کوک رفت و مسواک رو ازش گرفت و خمیر دندون براش زد فک کوک رو نرم بین انگشتاش گرفت و گفت: آ  کن
جونگکوک دهنشو باز کرد و تهیونگ مشغول مسواک زد دندون های کوک شد نفسهای تهیونگ که روی صورتش پخش میشد احساس گرما رو به قلبش هدیه میداد
پسر بزرگتر همونطور که داشت برای کوک مسواک میزد گفت : عزیز کرده من همیشه برای دوست داشتن تو اینجام خب؟؟هیچوقت فکر نکن عشق من نسبت بهت کم میشه باشه نور چشمام؟؟
جونگکوک که چشماش از اشک برق میزد سری تکون داد
   تهیونگ خم شد و روی هردو چشم عزیز ترینش بوسه زد
مسواک زدن دندون های خرگوشی کوک رو تموم کرد و همونطور که خودش شروع به مسواک زدن کرده بود کوک رو از نظر گذروند که مثل پسر بچه ها از کمرش گرفته بود ،بغلش کرد بود و سرشو روی سینش گذاشته بود و آروم هماهنگ با خودش نفس میکشید
_هیونگ ضربان قلب تو قشنگ ترین چیزیه که تو کل عمرم شنیدم
تهیونگ آروم به پسرک گوش میداد
دست آزادش رو دور کمرش انداخت  فشار ملایمی بهش وارد کرد و شروع به نوازش مهره های کمر پسرک کرد
کوک طبق عادت همیشگیش سرش رو توی گردن هیونگش برد و بوی تنش رو نفس کشید و توی ذهنش چند بار تکرار کرد (تو نمیتونی مال کسی غیر از من باشی)
چندبار گردن تهیونگ رو بوسید و با فکر نداشتنش قطره اشکی از چشماش افتاد و گردن تهیونگ رو نم دار کرد
تهیونگ خواست خودش رو عقب بکشه که جونگکوک نزاشت
با دهان پر گفت : وایسا دهنمو بشورم
جونگکوک نوچی کرد و همونطور که حالا برای راحتی ته خودش رو به پهلوش چسبوند بود گفت : همینطوری بشور
تهیونگ ابرویی بالا انداخت دهنش رو شست دستش و دور دهناش رو خشک کرد تا دوباره راست شد جونگکوک به موقعیت قبلیش برگشت
+عزیزکم ؟؟چته دور چشمات بگردم من؟؟
جونگکوک دوباره گردن تهیونگ رو بوسید و به سختی جملش رو زمزمه کرد
_تو فقط مال منی ... من با هیچکس تقسیمت نمیکنم
بعد بوسه خیسی روی گردن ته زد
تهیونگ خشکش زد حتی چند لحظه نفس هم نکشید
+کوک
جونگکوک بیشتر به تهیونگ چسبید و دوباره بغض کرد
_فقط مال من باش... مگه من نمیتونم تنهاییتو پر کنم
تهیونگ نمیدونست چی باید بگه جای بوسه پسر کوچک تر  هنوز میسوخت چه حسی بود که سراغش اومده بود ؟؟
_ ا.. اگه .. اگه دیگه منو نخوای چی ؟؟ من پیش کی برم ؟؟
+کوک ... من همیشه دوست دارم خب؟؟ هیچوقت هم تنهات نمیزارم
_ولی آدما میتونن حرفشون رو از یاد ببرن
گازی از گردن تهیونگ گرفت و کمی مکیدش
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و با حس پیچشی زیر دلش آه خفه ا ی کشید و سعی کرد کوک رو از خودش جدا کنه
+کوک ... همچین  اتفاقی نمیوفته خب؟؟حالا ام برگرد تو تخت تا من یه دوش بگیرم بیام
کوک سری تکون داد از ته جدا شد  و بیرون رفت داشت به حسای مبهمی که توی چشمای  تهیونگ بود فکر میکرد  ینی اونم مثل کوک سردرگم بود ؟؟؟
روی تخت نشسته بود و توی افکارش غرق شده بود که صدای در حمام رو شنید برگشت
با نگاه خاصی به سمت هیونگش که حوله ای دور کمرش پیچیده بود بالاتنه برهنشو سخاوتمندانه به رخ میکشید خیره شد
فکر شیطانی توی سرش اومد
نگاه مظلومی به تهیونگ کرد و سعی کرد صداش رو هم شبیه نگاهش کنه گفت : هیونگ
+ جان
_ میشه لباسمو درآری ؟؟
+ هوم
سمت کوک رفت و دکمه های پیراهنش رو باز کرد و سعی کرد دستش به بدنش برخورد نکنه چون محض رضای خدا خودشم نمیفهمید چشه و این احساساتی که داره چیه
برعکس اون جونگکوک خیلی نامحسوس بدنشو به دست تهیونگ میمالید
پسر بزرگتر سراغ شلوار کوک رفت و آب دهنشو قورت داد
به کوک نگاهی انداخت دکمه و زیپ شلوارشو باز کرد دستش برخورد کوتاهی با عضو کوک داشت سریع دستشو پس کشید و گفت: خب دیگه بقیشم که خودت میتونی
_ هیوونگ نمیتونمم
تهیونگ تابی به چشماش داد و اشاره کرد کوک بخوابه و بعد  شلوار کوک رو درآورد  خودشو لعنت کرد که کوک رو با زور به اتاقش آورد
کوک زیر پتو رفت آروم گرفت نیشخند شیطانی زد
تهیونگ لامپ رو خاموش کرد و کنار کوک دراز کشید  چشماش داشت گرم خواب میشد که  کوک خودشو به تهیونگ نزدیک کرد و سرشو توی گردن تهیونگ برد  نفسشو روی گردنش پخش کرد
نفس تهیونگ از حرکتش حبس شد  و سعی کرد بخوابه و به چیزی توجه نکنه که کوک بدن لختش که فقط یه باکسر پاش بود رو  به بدن تهیونگ مالید
+ بگیر بخواب بچه
_ اووم باشه هیونگ
بلاخره تصمیم گرفت آروم بگیره و همونطور که به ته ته چسبیده بود به خواب رفت
........
تو کافه نزدیک مدرسه نشسته بود و منتظر جین بود
جین یکی از سال بالایی های مدرسشون بود که پارسال فارغ التحصیل شده بود
دوست صمیمی جیمین و جونگکوک بود
یه راست بعد از تعطیل شدنش جیمین رو پیچونده بود به کافه اومده بود تا بتونه با جین صحبت کنه و در ضمن دلش نمیخاست با الینا رو به رو شه چون قرار بود ساعت 9 به خونه تهیونگ بره
همونطور که نشسته بود و روی میز خم شده بود ، پاهاش رو مثل پسر بچه ها تکون میداد
وقتی در کافه باز شد سریع نگاهش به در افتاد جین رو دید با لبخند خرگوشیش براش دست تکون داد و منتظر رسیدن پسر به میزش شد
_هیونگ سلامم
: سلام خرگوشی خوبی ؟؟
جونگکوک بامزه اوهومی گفت و سرش رو تند تند تکون داد
جین نشست و گفت : چ خبرا کوچولو؟؟؟
_هیچی خبر خاصی نیست دلمم برات تنگ شده بوددد... کالج چطوره ؟؟دل همرو بردی یا نه ؟؟
جین خنده ای کرد و گفت : معلومه که هیونگت رو دست کم گفتی ؟؟ اصلن راه که میرم توی دانشگاه کشته میدم
جونگکوک خندید ولی یهو خندش رو جمع کرد و با چهره جدی با مزه ای گفت:هیونگ میخوام درمورد یه چیزی باهات حرف بزنم چون هیچکس دیگه ای نداشتم که باهاش صحبت کنم ... اوممم ... آها و در ظمن مسخرم نمیکنی و سعی کن کمکم کنی
: باشه خرگوشک ... بگو عزیزم
_ هیونگ یه احساسایی دارم نمیدونم چمه
: چی احساسی ؟ به کی؟؟
_به... تهیونگ... تازگیا با یه دختر آشنا شده شدیدا احساس تنهایی و ناراحتی میکنم همش بغض تو گلومه ... مث سگم حسادت میکنم
از طرف دیگه هم  هروقت به تهیونگ نزدیکم و لمسم میکنه ضربان قلبم بالا میره و دلم نمیخواد ازش فاصله بگیرم
: بچه تو مغز نداریا >>>
_ چرا خب
: هیچی عاشق شدی رفت خرگوشی
اینو گفت و زد زیر خنده
و باز گفت : طرف مثل باباته کراش زدیی روش ؟؟
_ هیووونگگ
و دهنش باز موند چهرش شبیه وات د فاک شده بود سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه
: خب حالا میخای چیکار کنی خرگوش
_ نمیدونم ...دلم نمیخاد با اون دختره باشه
: خب بینشونو بهم بزن
_ هاع ؟؟ چجورری
: نمیدونم بیا باهم نقشه بریزیم یه جوری رقیب عشقی خرگوش کوچولومونو رد کنیم بره نه ؟؟
.........
با کمی سرخوشی در خونه رو باز کرد و وارد شد و با دیدن الینا که سرشو به شونه تهیونگ تکیه داده و باهم دارن تلوزیون نگاه میکنن حالش گرفته شد سلام کرد الینا با لبخند به سمت کوک رفت و با لحجه عجیب غریبی به کره ای سلام کرد بهش و خواست باهاش دست بده که کوک به دستش خیره شد و با لبخند شیطونی گفت:شرمنده دستم شکسته
از الینا گذشت و به تهیونگ سلام کرد ، به چشم غره های تهیونگ و نگاه ناراحت الینا توجهی نکرد و به سمت اتاقش رفت و لباساشو عوض کرد
پایین برگشت و سر میز رفت و شروع به غذا خوردن کردن و کوک با وجود سوالایی که الینا ازش میپرسید تا سر بحث رو باهاش باز کنه کوتاه جواب میداد و زیاد توجهی نشون نمیداد تا اینکه  تهیونگ عصبانی شد و رو به الینا گفت: چند لحظه مارو ببخش
از روی صندلی بلند شد و به مچ سالم کوک چنگ انداخت و بلندش کرد
جونگکوک رو کشون کشون به سمت اتاق برد و  در اتاق رو پشت سرش بست و گفت : چته تو
_ چمه مگه هیونگ
+ چرا اینجوری با الینا رفتار میکنی
_ اوه ببخشید که تا زانو رو به روش خم ندم و به همسر عزیزتون  تعظیم نکردم
تهیونگ حرصی  دندونشو  روی هم فشرد و گفت : جونگکوک اعصاب منو به بازی نگیر ما باهم صحبت کردیم
_خب که چی؟؟
+تو گفتی مشکلی نداره فک کردم همه چیز حل شده
_ خب حالا من به این نتیجه رسیدم که چیزی حل نشده اگه حس میکنی اضافیم میتونم از خونه برم تا شما با خیال راحت به عشق بازیاتون برسید آه . نالتون خونرو پر کنه
تهیونگ دندون قروچه ای کرد و گفت : چرت و پرت نگو کوک دهنتو ببند این چه رفتاری بود از خودت نشون دادی ؟؟ مگه بچه ای؟؟
_ اوه هییونگ واقعا به خاطر اینکه به اون جنده خانوم احترام نزاشتم معذرت میخ....
حرفش تموم نشده بود که یه طرف صورتش سوخت
ناباور دستشو رو صورتش گذاشت و یه قدم از تهیونگ که نگاهش رنگ پشیمونی گرفته بود  فاصله گرفت نفسش رو نگه داشت چشماش روچند ثانیه بست و به صدای  تهیونگ که اسمش رو پشیمون و نگران صدا کرده بود توجهی نکرد
اون مرد تموم دنیای کوک بود ... اون نباید اینطوری شیشه نازک دنیای کوک رو ترک مینداخت
با بغضی که ناگهانی توی صداش پیچیده بود گفت : الان منو ...
منو....
دستشو روی قفسه سینه خودش کوبید و گفت: منووو که همیشه  میگفتی بیشتر از همه چیز دوستم داری به خاطر اون هرجایی که فقط یه هفتس باهاش آشنا شدی زدی ؟؟؟ منی که ...

حرفشو تموم نکرد حتی یه ثانیه هم نمیتونست اونجل دووم بیاره انگار دیوار های خونه داشتن بهش نزدیک میشن و روح و تنش رو تحت فشار میزاشتن تهیونگ خواست به طرفش قدمی برداره که کوک  به سرعت از اتاق تهیونگ بیرون رفت و داخل اتاق خودش شد و در رومحکم به هم کوبید
تهیونگ سرشو گرفت و روی تخت نشست
که الینا وارد اتاق شد و دستشو دور شونه تهیونگ انداخت و سعی کرد سر در بیاره که قضیه چیه تهیونگ رو آروم کنه
هردوشون با صدای بلند شکستن چیزی و پشتبندش کوبیده شدن در خونه از جا پریدن  تهیونگ با سرعت به سمت بیرون رفت به گلدون بزرگی که کنار جاکفشی بود و همراه کوک خریده بودن والان به تیکه های ریز ریز در اومده بود توجهی نکرد و در خونرو باز کرد که با جای خالی جونگکوک مواجه شد با  سرعت سمت گوشیش رفت و شماره کوک رو گرفت و با دیدن این که در حال مکالمه هست داد بلندی کشید که الینا از جا پرید که هیچ فکر نمیکرد اولین روز باهم بودنشون اینطوری بگذره
  سمت تهیونگ رفت  سعی کرد آرومش کنه
...........
جونگکوک با بغض و نگاه غمگینش قدم میزد با جین تماس گرفته بود و قرار بود بره پیش اون حتی نمیتونست تپش قلبش رو آروم کنه حال بدی داشت
اون مرد معنای زنده بودن رو به روح جونگکوک میبخشید... مهم نبود نزدیک ، دور ،سیر ، گرسنه ، رها یا اسیر ، دلتنگ و شاد
ولی الان احساس میکرد کم کم توی احساس بدش غرق میشه و میمیره 
ماشینی پیش پاش ترمز کرد و وقتی دید که جین با نگاه نگران از شیشه ماشین بهش نگاه میکنه در ماشین رو باز کرد ،خودشو توی ماشین پرت کرد و بغل جین رفت و زد زیر گریه
جین سعی در آروم کردنش داشت و جونگکوک خودش هم نمیدوست این همه اشک رو از کجا میاره با  هق هق هاش کل تنش میلرزید و گریش دل سنگ رو هم آب میکرد
_ هیونگ ... من نمیتونم ...
: هیششش کوچولو همه چی درست میشه خب ؟؟
_ درست نمیشه هیونگ اون بخاطر دختره بهم سیلی زد میفهمی؟؟ اون از همین الان ...
نتونست ادامه حرف رو بزنه
_ هیونگ منو ببر یه جایی دارم دق میکنم
: کجا عزیزم ؟ بریم کافه؟
_نه
: بریم خرید؟
_نه
:خونه؟
_نچ
:گیم نت؟
_نهه
:نه و نکمه بریم رودخونه هان خودمونو پرت کنیم پایین ؟؟ یه جایی رو انتخاب کن دیگه  جغله...
یهو جونگکوک با فکری که به ذهنش رسید همه غم وغصشو فراموش کرد از جا پرید و گفت : هیووونگ منوببر باررر
: هععع؟؟؟
_ خواهشش ... خواهش  خواهش خواهشش
: راهت که نمیدن بچه
_ هیونگ یه کاریش کن دیگه خواهش میکنممم
:باشه ببند دهنتو .. همش دردسر خالی ای انگار نه انگار داشت زجه میزد ... پسره یِ مودی تهیونگ چطور با تو سر میکنه
_انقدر غر نزن پیرمرد
جین چشم غره ای رفت و گفت : خفه شو پرتت میکنم بیرون بری تو پارک بخوابی ها
جونگکوک لباشو روی هم فشار داد  زیپشو نمایشی کشید و از پنجره پرت کرد بیرون و دست به سینه نشست تا به خواستش برسه
..........

MAITEAWhere stories live. Discover now