ووت و کامنت یادتون نره غمم گین میشه خب:(
♪♪♪♪
....
درآخر با سلیطه بازی های جونگکوک بعد از اینکه دنبال جیمین رفتن و دم در مدرسه سوارش کردن
بعد از بحثهایی که جیمین و جونگکوک سر بی محلی هاش به جیمین داشتن الان توی کافه نشسته بودن
جونگکوک با آرامش داشت شیرموز و کیک براونیشو میخورد
جیمین هم بغل دستشو شیرکاکائو کیکشو
جونگکوک داشت نی رو میمیکد که شیرموز به ته رسید و صدای ته لیوان دررفت
دست از مکیدن نی برداشت لباشو جمع کرد خواست چیزی بگه که تهیونگ گفت : فکرشم نکن این سومین لیوان شیرموزی بود که خوردی
جیمین پس کله کوک زد و گفت : راس میگه دیگه جیب هیونگمو با شیرموزات خالی کردی
جونگکوک با قهر سر برگردوند و گفت : بریم دیگه خسته شدم
جیمین باز به حرف اومد و گفت از اولشم میدونستم هیونگمو واسه شیرموز میخوای
هر ستاشون خندیدن
ته ته : کوکو میخوای امشب بری پیش جیمین ؟
_ چیه از دستم سیر شدی ؟
+ نه همینطوری گفتم.
جیمین : راست میگه کوکی بیا شب پیشم بمون منم خونه تنهام
_باشه بابا ولی بیا خوراکی بگیریم شب فیلم نگاه کنیم و بازی کنیم
ته ته : اوکیه پاشین بریم خرید
_ نه هیونگ خودمون میریم
: اوهوم هیونگ میریم
جیمین و کوک بلند شدن و همراه تهیونگ از کافه بیرون زدن
ته ته : سفارش نکنما مواظب خودتون باشید
هردوشون با غرغر گفتن: باشه دیگه هیونگ
وقتی دیدن هردو شون باهم یه چیزی گفتن دستشونو روی دهنشون گذاشتن و برگشتن سمت هم و با تعجب به همدیم نگاه کردن
کوک فوری انگشتشو جلو آورد و گفت :» من توام
جیمینم تکرار کرد و گفت : تو منی
و بعد خندیدن تهیونگ زود تر سوار ماشین شد و رفت
جیمین و کوک هم راه افتادن سمت فروشگاه
......
جیمین توی سبد فروشگاه نشسته بود و جونگکوک هرچی که دم دستش میومئ رو توی بغل جیمین می انداخت
جیمین دیگه فقط سرش بیرون مونده بود
: کوک میخوای هف هشتا سبد دیگه ام بیار هوم ؟؟نرخر اینارو باید بتونیم ببریم خونه یا نه
کوک لباشو جمع کرد و گفت : باشه بابا توام پولشو خودم میدم مگه از جیب تو میخواد بره ؟؟
: اع ؟؟بیا بریم قفسه کناری ام چیزای خوشمزه زیاد داره
_ خسیس بدبخت
جیمین هم نیششو باز کرد و گفت : پرواز به سوی بی نهایت و فراتر از اآن
........
نفس نفس زنان با خریداشون که هردو دستشونو پر کرده بود دم در خونه رسیدن و هردوشون از فاز پیاده روی ای که برداشته بودن پشیمون شده بودن
جیمین : هم...همش .. هوف .. همش تقصیر توعه
_ به من ... چه ... بچه
در خونرو باز کردن و با دیدن لامپ های خاموش خونه جیمین هیسی گفت با زور گوشیو از جیبش بیرون کشید و چراغ قوشو روشن کرد هردو به سمت پله ها راه افتادن تا به اتاق جیمین برن
جیمین داشت بالا میرفت که تو آخرین پله پاش توی پاچه شلوارش گیر کرد و داشت میوفتاد که کوک از یقش گرفت اومد جیمینو بالا بکشه که هردو سکندری خوردن و پخش زمین شدن
:آی آخ کمرم کوک گمشو کنار آییی خودم افتاده بودم زمین بهتر بود فاک گنده بک
_ آخ ... درد بگیری مگه چشم نداری...
هردوشون با درد نشستن کوک دستش که توی گچ بود رو گرفته بود و چهرش از درد جمع شده بود جیمین هم کمرش رو
چند ثانیه چیزی نگفتن به خریداشون که پخش زمین بود نگاهی انداختن
بعد باهم زدن زیر خنده
اونقدری خندیدن که اشک از چشماشون میومد دیگه
بلند شدن و باهم خریدارو جمع کردن وارد اتاق جیمین شدن
نفس راحتی کشیدن و خودشونو روی تخت انداختن
: چی ببینیم
_ نمیدونم
:پی اس فایو بازی کنیم خوبه ؟؟
_ نه حسش نیس
: عهی ... بیا تیکه های مورد علاقمون از کتابی که دوست داریم رو بخونیم
_ اوهوم اوهوم دوست دارم
: باشه پس
هردوشون بلند شدن و به سمت کتابخونه توی اتاق جیمین رفتن
هرکدوم یه کتاب برداشتن و روی میز گذاشتن روی زمین رو پر از بالشت و تشک کردن وسط اونا پهن شدن و یه اهنگ ملایم گذاشتن
: خبب اول کی شروع کنه؟؟؟
_ تو بخون
: باش
جیمین شروع کرد :
رها سازی مهم است ... نه فقط برای کسی مثل من...
میدانی بودایست ها چه میگویند به هیچ چیزی چنگ نزن زیرا که همه چیز ناپایدار و موقتیست
رها شدن و انفسال به این معنی نیست که تو اجازه ندهی تجربه در تو نفوذ کند ...بر عکس تو اجازه میدهی که تجربه تمام و کمال در تو نفوذ کند
این رمز رهاسازی و ترک آن تجربه است
یک حس را در نظر بگیر عشق نسبت به یک آدم غم از دست دادن یک عشق یا همین چیزی که من الان دارم با آن دست و پنجه نرم میکنم ترس از بیماری لا علاج و درد ان اگر تو حس هایت را خفه کنی و آن ها را کاملا احساس نکنی ، اگر تو به خودت اجازه ندهی که تا آخر با انها بروی تا ته حس هایت تو هرگز قادر نخواهی شد به مرحله رها سازی و انفسال برسی
تو خیلی خیلی درگیر احساس ترس شده ای تو از درد میترسی تو از غم و غصه میترسی تو از آسیبی که عشق و عاشقی ممکن است پدید بیاورد میترسی
فقط در یک صورت تو میتوانی حس هایت را تمام و کمال تجربه کنی اینکه خودت را پرت کنی وسط آنها
اینکه به خودت این اجازه را بدهی تا در داخل آنها شیرجه بزنی طوری که حتی سرت هم زیر آنها فرو برود
در این صورت تو معنی درد را درک میکنی معنی عشق را ، غم را و فقط ان لحظه است که میتوانی بگویی خیلی خب اهان من این احساس را تجربه کردم.
جیمین با تردید سرش و رو بالا آورد و به جونگکوک خیره شد که عمیقا در فکر فرو رفته بود
لبخندی به قیافه بامزه اش زد خودش خوب میدانست که اورا با چه چیزی رو به رو کرده بود او از تمام حس هایی که او و برادرش داشتند آگاه بود و ذره ای احساس ناراحتی در این باره نداشت
دستش را جلوی صورت کوک تکان داد : کوک
جونگکوک سرش را به طرفین داد و دست پاچه گفت : بله ؟؟؟
: توام بخون دیگه منتظرم
جونگکوک خمیازه ای کشید و کشو قوصی به بدنش داد
_ هاااعاه ... خستم جیمینا بیا بخوابیم
جیمین ریز خندید و گفت : باشه بابا توام خابالو خان
بعد از مسواک و عوض کردن لباس هاشون روی تخت دراز کشیدند
جیمین با لحنی بازه گفت : ببخشید امشب بالشت مورد علاقت در دسترس نیستا ... شرمنده تو و خوابت میشیم
جونگکوک چشمای گیجش رو به جیمین دوخت وگفت : هان منظورت چیه
جیمین مظلوم وار گفت : هیونگمو میگم ... بمیرم الهی براش هرشب تورو تحمل میکنه
و نمایشی اشک هاشو پاک کرد و بینیشو بالا کشید
جونگکوک با حرص ضربه ای به کتف جیمین کوبید که صدای داد جیمین بالا رفت
سریع دستش رو روی دهان جیمین گذاشت وقتی که فهمید با دست گچی اش ضربه زده با قیافه ای شرمنده معذرت خواهی کرد
جیمین با اخم به کوک خیره شد تا دستش رو برداره
وقتی که دید جونگکوک دستش رو بر نمیداره با لگد هلش داد
کوک که انتظارش رو نداشت از تخت پرت شد پایین و این بود شروع کشمکش اون دو نفر
.........
تقریبا یک هفته ای از روزی که جونگکوک پیش جیمین مونده بود گذشته بود
جونگکوک با توجه به توضیه های پزشکش سعی میکرد کمتر به تهیونگ تکیه کنه
و اونطرف قصه تهیونگی بود که جون میداد با هرلحظه ای که جونگکوک ازش دور بود
پسری که هرشب توی بغلش میخوابید الان فقط یک شب بود که توی خونه خودشون خوابیده بود و حتی توی اتاق خودش خوابیده بود
تهیونگ حتی شب ها نمیخوابید فقط به سقف خیره میشد توی سرش فقط مجموعه فکر هایی از جونگکوک بود و خودش هم نمیدونست دیگه باید چیکار کنه تا بتونه یه خواب راحت داشته باشه
امروز از شدت خوابآلودگی به شرکت هم نتونسته بود بره
با شنیدن صدای در خونه غلطید و روی شکم خوابید نگاهی به ساعت روی میز انداخت که 6 عصر رو نشون میداد
موهای سیاهش روی صورت بی نقصش ریخته بود و چیزی جز شلوار راحتی به تن نداشت و این باعث شده بود عضله های پشت کمرش به خوبی پیدا باشه
اهی کشید و چشماهاشو روی هم گذاشت
در اتاقش زده شد هومی کشیده گفت که در اتاق باز شد و صدای جونگکوک توی اتاق پیچید
_ هیونگ سلام
+ علیک عجبی از اینطرفا ؟؟؟
جونگکوک از لحن ناراحت هیونگش قلبش فشرده شد
دست خودش نبود اون باید میتونست بفهمه احساسش وابستگیه یا چیز دیگه ای
نمیخواست زندگی خودش و هیونگش رو مختل کنه سر یه حرف بچه گانه و هیونگش رو از دست بده
بعد از حرفایی که جیمین زده بود
اون ترس رو احساس کرده بود نمیخواست چیزی رو خراب کنه
بی اختیار انگشتش رو نرم و آروم روی خط های کمر تهیونگ کشید
لرزی به بدن تهیونگ افتاد
+ نکن
جونگکوک توی افکار خودش غرق بود برای همین صداش رو نشنید
تهیونگ کلافه برگشت ولی جونگکوک همچنان به کارش روی قفسه سینش ادامه داد
پسر بزرگتر به چهره غرق فکر جونگکوک زل زد این چندوقته پسرکش اندازه 5 سال انگار بزرگتر شده بود
رشته افکارش با لمس نیپل هاش توسط جونگکوک پاره شد
پسر کوچیکتر حتی نمیدونست چیکار میکنه از بس توی افکارش غرق بود
تهیونگ دستش رو کشید که جونگکوک روی سینش پرت شد و هینی کشید
_ هیوونگ چته
+ خودت چته سه ساعته داری منو میمالی جغله
جونگکوک لب پایینش رو داد جلو و گفت : من کی مالیدمت نوازش نرم و لطیف بود
+ حالا هرچی
کوک خواست از روی سینه تهیونگ بلند بشه و پسر بزگتر دستش رو پشت کمرش گذاشت و این اجازه رو بهش نداد دلتنگ عطر پسرکش بود
سرش رو توی گردن جونگکوک برد و نفس عمیقی کشید و گردن پسرک رو مور مور کرد
لبش رو روی گردنش گذاشت و چند بار پشت سر هم بوسید
مو به تن پسر کوچیک تر سیخ شده بود
نفس های تهیونگ کمی تند شد بود و جونگکوک هم همینطور نمیدونست چش شده
میخواست باز فاصله بگیره که زبونش هیونگش روی گردنش رو احساس کرد
نتونست تحمل کنه اهی کشید و گفت : هیونگ ... همم... چیکار میکنی
+ هیششش
باز دوباره بوسه های ریز کاشت تا لپ های جونگکوک امتدادش داد و خودش هم نفهمید که چطور گوشه لبش رو بوسید
پسر کوچیک تر ولی نمیدونست چرا بغض کرده
فشار دست تهیونگ دور کمرش بیشتر شد
تهیونگ چرخید و روی جونگکوک خیمه زد
+ کوچولو کارت به جایی رسیده که دیگه خونه هم نمیای ؟؟
نمیگی این هیونگت اینجا دلتنگت میشه ؟هوم ؟نمیگی شبا بدون تو خوابش نمیبره ؟؟هوممم؟؟
نگاهش به چشمای اشکی کوک افتاد
فاک چرا این پسر انقدر کیوت بود حتی با چشای اشکی با تصوری که توی ذهنش اومد خودش رو لعنت کرد
+ چرا گریه میکنی ؟؟چطوری هنوزم اشک برای ریختن داری
_هیونگ
حرف تهیونگ رو قطع کرد
+هوم
_ دلم برات تنگ شده بود... ببخشـ
هنوز حرفش کامل نشده بود که باز سر تهیونگ توی گردنش فرو رفت و نفسش رو بند آورد
_ هی.. هیونگ... مستی ؟>
+آره
باز دوباره زبونی روی گردنش کشید چرا انقدر این کوچولو خوشمزه بود
خواست دوباره چیزی بگه که تهیونگ نزاشت
+ هییشش دودقه هیچی نگو
گرمای نفسش لرز به تن جونگکوک انداخته بود
سعی کرد با دستش پسر بزرگتر رو پس بزنه که کلافه بلند شد طوری که وزنش روی پاهای کوک نباشه نشست نچی گفت و دستای جونگکوک رو توی
دستش گرفت
+ چرا دودقه آروم نمیگیری بچه؟
_ هیونگ داری چیکار میکنی برو کنار داری منو میترسونی
+ مگه دارم خام خام میخورمت که میترسی
_ دقیقا داری همین کارو میکنی
تهیونگ خندش گرفت از روی پسرک بلند شد و بیخیال به سمت در حمام رفت همه چیز عادی بود تا اینکه وارد حمام شد وقتی م دررو بست ترسیده موهاشو چنگ زد و گفت : چه گهی داشتی میخوردی مرتیکه این چه کاری بود عقلتو از دست دادییی؟
آب رو باز کرد و چند مشت آب به صورتش زد و بعد از اینکه اروم شد با قیافه خونسرد از حمام خارج شد و دید که کوک نیست ضربه ای به پیشونیش زد
ولی وقتی از اتاق بیرون زد دید که کوک درحال سفارش پیتزا هست نفس راحتی کشید به سمتش رفت
وقتی که بهش رسید کوک گفت : هیونگ واقعا مستی
تهیونگ نگاهی عاقل اندرسفیهی بهش کرد و گفت:کدوم خری تو این موقع روز مست میکنه بچه
کوک ضربان قلبش بالا رفت گفت : آ.. آها... ها ها
تهیونگ سمت کاناپه رفت و خودشو انداخت روش
جونگکوک که گچ دستش رو تازه دیروز باز کرده بود گفت: هیونگ اصلن دستمو دیدی ؟؟
تهیونگ نگاهی به دستش کردو گفت : مبارک باشه ... شیرینش کو؟؟
_ نه دیگه هیونگ تو قراره شیرینی بدی
+ چرا من مگه من گچ دستمو باز کردم
جونگکوک قیافشو مظلوم کرد و گفت تقریبا یک ماه از قولی که بهم دادی میگذره
+ بروبچه
_هیووونگ خودت قول دادییی
+نع
_خواهش میکنمم... خواهش خواهش خواهش خواهششش
+ هوفففف
_ خواهشششش
+ وای باشه ... خیلی بچه خوبی ام هستی جایزه هم باید بهت بدم
کم مونده فقط منو بکشی بزاری زمین
_قول میدم پسر خوبی باشم بابایی
+کوفت من بابات نیستم
_از نظر من هستی
+نظرت واس خودته
_ آها
زنگ خونه خورد که جونگکوک گفت : خب هیونگ عزیزم تا تشریفاتو بچینی پیتزا هم امادس
تهیونگ بلند شد و یه نوشیدنی روی میز گذاشت ک جونگکوک هم با پیتزاها رسید
و لبخند ذوق زده ای روی لب هاش بود
سر میز نشستن و غذاشون تموم کردن
جونگکوک دستشو سمت الکل برد که ضربه محکمی پشت دستش خورد
با تعجب به تهیونگ نگاه کرد
+ راستی تو که خوردی پاشوو برو
_ کییی
+ همون شب توی بار
_اون قبول نیستت من میخوام با تو بنوشمم
+ نه
_ هیونگ خب چرا اینجوری میکنییی
+وای میتونم همین الان خفت کنم
_ دلت میاد هیونگ من به این مظلومی
+ آره جون خودت
تهیونگ خودش در شیشه رو برداشت و توی هردو لیوان ریخت
جونگکوک فورا با شوق برداشتش که هیونگش با تاسف نچ نچی کرد
پسر کوچیک تر فوری لیوانو سر کشید
+هووی بچه میمیریا
_اوووف هیونگ این از اون شبیه هم بهتر بود
تهیونگ با تعجب به جونگکوک نگاه کرد که انگار الکل خور حرفه ایه
چیزی نگفت که جونگکوک چشماشو باز کرد
_تعجب نکن هیونگی پسرت تو همه چیز بهترینه
تهیونگ چشمی چرخوند و لیوان خودشو داد بالا
چشماشو بست و وقتی که باز کرد جونگکوک لیوان دومشم نوشیده بود
+ جونگکوکا ... بسه
_یه دونه دیگه هیونگ قول میدم
+فقط همین دیگه
_اوهوم
جونگکوک وقتی که نوشید با لبخند بزرگی بلند شد و هویی کشید
تهونگ توی عالم خودش بود که جونگکوک دستش رو کشید گفت : بابایی بیا برقصیم
+ بشین بچه نمیتونی سرپا وایسی میخوای برقصی ام ؟؟؟
جونگکوک با حالت کیوتی لباشو جمع کرد روی کاناپه نشست و گفت خب پس بیا فیلم ببینیم
تهیونگ سری تکون داد و نشست کنارش تلوزیون رو روشن کرد و به تلوزیون زد کسی بهش توجه نمیکرد دراصل هردو توی دنیای خودشون غرق بودن
همه چیز خوب بود که یهویی جونگکوک بلند شد و روی پای تهیونگ نشست خودشو تو بغل تهیونگ جا کرد و گونشو بوسید بعد
سرشو کنار گوش تهیونگ برد و گفت : هیونگی میشه دیگه هیونگم نباشی ؟؟
YOU ARE READING
MAITEA
Fanfictionخلاصه: جونگکوک پسر 17 سالهایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Comedy Writer:NANA Update: Friday