غلتی توی جاش زد که به یه نفر برخورد کرد مثل سکته زده ها از جا پرید و هینی کشید
تهیونگ با هین بلندی که جونگکوک کشید از خواب پرید و نفهمید چی شد از تخت پرت شد پایین
و با درد کمرش دادش دراومد
جونگکوک شوک زده گفت : هیونگ خوبی؟؟؟
+اعی کوفت بگیری چته اول صبحی آخ نابود شدم
_ترسیدم خب
+از چی
_تو
+توله سگ دیشب منو پاره کردی که بیای اینجا بخوابی بعد الان میترسی؟؟
_من؟؟
+نه من
جونگکوک کمی فکر کرد که دیشب رو یادش بیاره
با هرچیزی که از دیشب یادش میومد بیشتر چشماش گرد میشد ...چیا گفته بود>؟
برگشت به هیونگش که با قیافه خوابآلود زل زده بود به تغییرات صورتش نگاه کرد
خجالت کشید چرا دهنش بسته نشده بود؟؟سریع رفت زیر پتو و دستشو روی دهنش گذاشت تا جیغ نکشه.... ددی؟؟...بالشت مود علاقه ؟؟؟مکان امن؟؟؟... خدایا...
تخت پایین رفت و دست تهیونگ روی شونه جونگکوک قرار گرفت
پسر کوچیک تر بیشتر توی خودش جمع شد یعنی الان واکنش هیونگش چی بود ؟؟؟از خونه پرتش میکرد بیرون میگفت که دیگه نمیخواد باهاش زندگی کنه؟؟؟
با صدای لرزون گفت :هیونگ ببخشید ...
پتو از روی صورتش کنار کشیده شد
با لرزش بیشتر گفت : دیشب... م.. من ..منظوری...
+هییشش...دیشب که خجالت نمیکشیدی خرگوش کوچولو چی شده زبونتو موش خورده؟؟
تهیونگ همزمان با حرفاش به جونگکوک نزدیک تر میشد تا جایی که 2سانت بین صورتشون فاصله بود جوری که وقتی جونگکوک گفت :هیونگ
لباشون بهم برخورد کرد و نفس هردو برید
تهیونگ جلوتر رفت و لبهاشون رو بهم رسوند و پروانه های تو دلش به پرپاز دراومدن بوسه ریزی روی لبهای گلبرگش زد
لب پایین جونگکوک رو مکید و از لذت هوم کشیده ای گفت
پسر کوچیک تر ولی خشکش زده بود و با گاز ریزی که تهیونگ از لبش گرفت به خودش اومد و لب بالای تهیونگ رو متقابلا گاز گرفت و بعد مکید از حسی که توی تنش پیچیده بود غرق خوشی بود دستشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و تهیونگ رو بیشتر پایین کشید که نصف وزن تهیونگ روی بدنش افتاد سنگین بود ولی قشنگ ترین حسی بود که جونگکوک میتونست داشته باشه
با حس نیاز به اکسیژن عقب کشیدن
+دوست دارم کوچولو
جونگکوک اشک توی چشماش جمع شد و گفت :هیونگ هیچوقت دستمو ول نکن ... دنیا بدون تو پر درده...خیلی دوست دارم
تهیونگ بوسه ریزی به لبای جونگکوک زد و عقب رفت تا پسرکشو اذیت نکنه
جونگکوک ولی حس بدی با جدا شدن از تهیونگ بهش دست داد بلند شد پاشو دوطرف پاهای تهیونگ گذاشت و دستشو دوباره دور گردنش حلقه کرد و باز چسبید به هیونگش
تهیونگ خندید و گفت : بیبی خیلی لوس شدیا
_دلم میخواد... من بیبی نیستم
+خودت دیشب علنا خواهش کردی چند بار که ددیت باشم پس دیگه ازین حرفا نداریم
جونگکوک باز دوباره با خجالت گفت :هیوونگ انقدر هی به روم نیار
تهیونگ با شیطنت ضربه ای به باسن کوک زد و گفت : ازین به بعد چیزی به غیر ددی بهم بگی تنبیه میشیا
جونگکوک با قهر میخواست از بغلش درآد که پسر بزرگتر نزاشت و همراه با جونگکوک بلند شد که پسر کوچیک تر پاهاشو هم دور کمر هیونگش حلقه کرد و تهیونگ به سمت بیرون اتاق و آشپزخونه راه افتاد
+هوممم..چی بخوریم؟؟
_جاجانگمیوون
+نچ
_ولی من میخوام ... اصن خودم درست میکنم
+آره میخوای گند بزنی به آشپزخونه ؟؟؟
_هیونگ آشپز به خوبی من کجا میتونی پیدا کنی
+آره دوبار
باز دوباره کوک میخواست پایین بره که تهیونگ نزاشت
پسر بزرگتر سرشو کنار گوشش برد و با لحن اغوا کننده ای گفت : قرار شد چی بگی
_ عمراا
+عجب بچه پرروییه ها
جونگکوک وقتی دید تهیونگ قصد داره اذیتش کنه بیخیال بحث شد و سرشو کنار گردنش برد و نفسشو رها کرد ثانیه ای بعد این زبونش بود که تهیونگ رو دیوونه میکرد و سعی داشت عادی باشه تا بتونه صبحونه رو درست کنه
جونگکوک شروع به مارک کردن گردنش کرده بود و این نفسشو بند میاورد
وقتی که آشپزی کردنش تموم شد نودلارو ریخت توی کاسه گذاشت رو میز و بعدش سریع جونگکوک روروی کانتر گذاشت و گفت : نظرت چیه اول تورو بخورم
جونگکو ک چشماش گرد شد و گفت :غلط کردم ... آی دارم از گشنگی میمیرم...آی آییی دلمممم
خودشو زده بود به کولی بازی که تهیونگ کنار رفت و گفت: چته بچه؟؟
جونگکوک لباشو جمع کرد و پرید پایین و نشست سرمیز صبحونه و خیلی عادی به صبحونه خوردنش ادامه داد
+جونگکوکا
_هوم
+بیا اول صحبت کنیم درمورد همه چیز بعد تصمیم بگیریم
جونگکوک لقمه تو گلوش گیر کرد و سرفه افتاد
تهیونگ سریع بلند شد یه لیوان آب واسه جونگکوک آورد و وقتی که جونگکوک آروم شد بهش گفت : واسه نهار بریم بیرون صحبت کنیم درموردش خب ؟؟
جونگکوک سری تکون داد و گفت مرسی هیونگ ....
سریع رفت توی اتاق چندثانیه به در تکیه داد
ینی تهیونگ درمورد چی میخواست باهاش صحبت کنه
شروع کرد به متر کردن اتاقش اونقدری استرس داشت که نمیدونست چیکار میکنه بعد از دوساعت که تهیونگ صداش کرد آماده شد و بیرون رفت
.........
داخل رستوران مورد علاقه جونگکوک نشسته بودن و به همدیگه خیره بودن تا سفارششونو بیارن
-هیونگ
تهیونگ سرشو بالا اورد و بهش خیره شد
+هووم
_درمورد چی میخواستی باهام صحبت کنی
+بعد از غذا بگم؟؟
جونگکوک بیشتر استرس گرفت:نه هیونگ الان بگو نگا از استرس داره دستام میلرزه
با کیوت ترین حالت ممکن دستاشو نشون داد
تهیونگ دلش ضعف رفت و گفت : قربونت برم الهی استرس چی فقط میخوام باهات صحبت کنم که بدونی تو چه رابطه ای پا میزاری با آگاهی وارد رابطه شی
_خب همین الان بگو دیگه
+باشه ...
چند ثانیه مکث کرد:خب ببین جونگکوکا ...من نمیخوام احساساتتو زیر سوال ببرم ولی من نمیخوام از روی احساست تصمیم بگیری قشنگ منطقی فکر کن و همه جوانب رو در نظر بگیر ...درمورد رابطه دوتا پسر میدونی؟؟میدونی من چندسال از تو بزرگترم
نمیخوام یه وقت پشیمون بشی خودت که دیگه میدونی هوم؟
جونگکوک سرشو تکون داد و لباشو جمع کرد : ولی هیونگ من از خودم مطمئنم
+ولی تو هنوز 17 سالته کوچولوی من
_ولی داره میشه 18 سالم
تهیونگ خندید و گفت: آره باشه
جونگکوک زبونشو بیرون آورد و وقتی که غذا رو آوردن
با آرامش ساختگیش شروع به غذا خوردن کرد
........
وقتی که بعد از کلی خوشگذرونی و سینما وشهر بازی به خونه برگشتن ساعت 12 شب بود
جونگکوک به سمت اتاق خودش رفت و گفت شب بخیر هیونگ
تهیونگم بهش شب بخیر گفت و جونگکوک وارد اتاقش شد و با ذهن مشغولش با همون لباسا روی تخت رفت
با خودش داشت فکر میکرد ... آخرش به این نتیجه میرسید که واقعا تهیونگ رو دوست داره ...احساستش یه شبه نبودن حداقل از 1 سال پیش شروع شدن
ولی منظور هیونگش از همه جوانب چی بود؟؟
با فکری که توی سرش اومد لبشو گاز گرفت و زیر پتو رفت
یعنی تهیونگ دوست پسرش میشد ؟؟
با تصور این غرق لذت شد
چیزی نگذشته بود که بافکر های رنگا رنگ تو سرش به خواب رفت
اونطرف دیوار ولی تهیونگ همش به این فکر میکرد که چطور میتونه این همه وظیفه ای که روی دوشش میوفته رو حمل کنه
چطور میتونست به خانوادش توضیح بده پسری که همیشه ادعا داشت مثل پسر خودش بزرگش میکنه الان نصفه نیمه دوست پسرش بود؟؟؟
اصلن خانوادش چطور برخورد میکردن؟؟
......
با صدای خواب الود جونگکوک به خودش اومد برگشت سمت پسرک ژولیده پولیده پشت سرش
_ هیونگ؟
+جانم
_گشنمه

VOUS LISEZ
MAITEA
Fanfictionخلاصه: جونگکوک پسر 17 سالهایه که از 13 سالگی پیش تهیونگ زندگی میکنه و پیش پدر مادرش نیست جریان چیه؟؟ Couple: Vkook Ganer: Romance-Smut-Real life-Comedy Writer:NANA Update: Friday