part 9

860 85 2
                                    

صبحش رو با صدای آهنگ بلندی که جیمین گذاشته بود و شوکی که بهش وارد کرد و از تخت پرت شد پایین اغاز کرد
با صدای داد جونگکوک جیمین با عجله وارد اتاق شد که قیافه پردرد کوکی رو دید
با خنده رفت سمتش و سعی داشت بلندش کنه
:ببخشید بخدا
_ گمشو تا تو گمشی بری خونتون من دیگه استخون بندی ندارم همش میشه خمیر
جیمین همونطور که میخندید کوک رو هل داد داخل سرویس
بعد از همفکری که داشتن به این نتیجه رسیدن که نمیتونن غذا درست کنن
تصمیم گرفتن برن کافه صبحونه بخورن
وقتی که لباساشونو پوشیدن رفتن تا با اتوبوس به کافه نزدیک مدرسشون برن
با رسیدنشون جونگکوک تونست نامجون رو ببینه سریع سمتش رفت
_ هیووونگ
نامجون با تعجب گفت : فسقلی تو اینجا چیکار میکنی
_اعی زهر بروبابا اصن
نامجون با خنده دستشو کشید و جونگکوک رو به آغوشش دعوت کرد
خودش هم نمیدونست چرا انقدر این بچه به دلش نشسته
جیمین هم با چشمای گرد شده اومد جلو و گفت : جنابعالی؟؟
_ این همونه که دستمو شکوند
: ملت چه باکلاسن با کسی که دستشونو شوکونده ماچ و بغل راه میندازن
نامجون: محض اطلاع باید بگم من دستشو نشکوندم اتفاقی بود
_ آره باشه دوبار
نامجون دعوتشون کرد تا براشون صبحونه بگیره
توی نیم ساعتی که جیمین پیش نامجون بود باهاش جور شده بود
جونگکوک جیمین رو کشید سمت خودش و در گوشش پچ پچ کرد : میای بهش بگیم ببرتمون بار؟؟؟
جیمین چشاشو گرد کرد و گفت : مگه میشه ؟؟
_ آره من با جین رفتم
: تک خور آشغال گمشو
_بابا جیمن قهر نکن دیگه اهه
نامجون با گیجی بهشون نگاه میکرد
بلاخره بعد از چند ثانیه کشمکش جونگکوک راضیش کرد
باهم گفتن : میشه مارو ببری بار
نامجون چشاشو گرد کرد : شما دوتا فسقلی اصلا به قیافتون میخوره؟؟؟؟
_ هیووونگ لطفاا
: خطرناکه ها
_ اشکال نداره
جیمین هم واسه موافقت سرشو تکون داد
نامجون ناراضی به کوک گفت : غیر درد سر هیچی نداری چه غلطی کردم اومدم اینجاها خیلی خب شب میام دنبالتون پاشین برین مدرستون
هردوشون مثل بچه های خیلی خوب شیرای مورد علاقشونو برداشتن و رفتن مدرسه
.......
_ بریم اول یه چیزی بخریم واسه پوشیدن
: آره ن که لباس نداری
_ همش ازین کیوت میوتا هست
: میگم کوک اگه تهیونگ بفهمه به 11 جهت جغرافیایی پارمون میکنه
_ نترس
: مثلا قرار بود من مراقبت باشم
_ برو فسقل تو مواظب من باشی؟؟؟
جیمین پس کله ای به کوک زد خفه شویی زمزمه کرد
هردوشون راهشون رو گرفتن تا به مرکز خرید برسن
بعد از اینکه رسیدن
همه مغازه هارو گشتن در اخر به این نتیجه رسیدن که تی شرت و شلوار مشکی بهترینه
جیمین تی شرت مشکی و شلوار زاپ دار مشکی و چوکر مشکی
جونگکو پیراهن مردونه و شلوار مشکی جذب و زنجیر بدنی که ترقوه و قفسه سینشو بیشتر به رخ میکشید
بعد از آماده شدن هردوشون بوسه ای براهم فرستادن با زنگ نامجون بیرون رفتن
............
جونگکوک با چشمای درشت و براقش به اطراف نگاه میکرد فضای متفاوتی از بار دفعه پیش بود دکور کلا مشکی و قرمز بود و پیست رقصی که پر از دود قرمز بود و فقط میشد دستای کسایی که میرقصن رو دید
جیمین بازوی کوک رو چسبیده بود و با اون موهای بلوند و چوکرش واقعا خوردنی شده بود و نگاه خیلیا روش بود احساس امنیت نمیکرد
: لاشی منو برداشت اوردی اینجا همه با نگاهشون دارن بهم تجاوز میکنن
جونگکوک توسط نامجون به قسمت نوشیدنی کشید شد و جیمین هم دنبالش
کنار میز سرو نشستن و داشتن با نامجون حرف میزدن که متوجه شدن بار واسه نامجونه
بعد کلی کولی بازی های جیمین و کوک بلاخره
جونگکوک چشماش برق زد و سفارشی که دفعه پیش داده بود رو تکرار کرد تا شاید این دفعه بتونه با حال بهتری مست کنه
و بعد از چند دقیقه این جیمین و کوک بودن که با سرخوشی داشتن میرقصیدن و هیشکی و هیچ چیزیو به هیچجاشون حساب نمیکردن
جونگکوک تو حال خودش بود که دستای یه نفر رو دور کمرش حلقه شد
برگشت طرفش که یه مرد ناشناس رو دید
که اونهم مست بود
_ تو دیگه کدوم فاکی هستی
صداش توی آهنگ گم شد متوجه شد دست مرد از روی کمرش پایین تر میره و باسنش رو لمس میکنه
خواست خودشو عقب بکشه که اون نزاشت
.......
با خستگی روی تخت هتل افتاد کمی چشماشو روی هم گذاشت تونسته بود به 3 تا از 5 شرکت سر بزنه بود خوشحال بود میتونه زودتر برگرده خونه
گوشیشو برداشت تا به جونگکوک خبر بده
ولی هرچی بوق خورد برنداشت
شماره جیمین رو هم گرفت ولی هیچکدوم جواب ندادن
سعی کرد مثبت فکر کنه مثلا دارن فیلم میبینن هوم ؟؟؟
با کمی دلشوره به ساعت نگاه کرد که از 1 شب گذشته بود
سمت حمام رفت تا دوشی بگیره و بخوابه نمیتونست چشماشو باز نگه داره
.......
سرشو چرخوند تا جیمین و نامجون رو پیدا کنه ولی نتونست
چه فاکی داشتن اتفاق میوفتاد؟؟؟
با حس لبهای اون ناشناس روی گردنش هیسی کشید و سعی کرد اونو از خودش فاصله بده
_ هی چیکار میکنی برو کنار
اما اون اعتنایی نکرد و به کارش ادامه داد
گردن پسرک رو مکید که جونگکوک نقی زد و بیشتر تقلا کرد
عضو مرد زیر شکمش چسبیده بود
دادی زد تا شاید کسی کمکش کنه
ولی اون عوضی دستشو روی دهانش گذاشت و کوک رو دنبال خودش کشید
کوکی زورش به اون غولتشن نمیرسید
از ناامیدی اشک توی چشماش جمع شده بود
وقتی که داخل اتاق شدن وحشت زده اتفاقات بد اون شب توی سرش تداعی شدن
نه نه الان وقتش نبود حالش بد بشه سعی کرد به چیزای خوب فکر کنه
ولی دستای مرد غریبه که روی تنش بود اجازه نمیداد

MAITEAWo Geschichten leben. Entdecke jetzt