part 1

882 144 24
                                    

ووتت عزیزانمم..

--------

مادر پدرش چون یه امگا بود رفتار درستی باهاش نداشتن و اونو جزوی از خانودشون نمیدونستن ..
ولی در عوض برادر کوچیکش عزیز کردشون بود چرا چون یه الفا بود ..

چرا زندگی باهاش اینجوری تا کرده بود رو نمیدونست ...
با خودش فکر میکرد که چرا وقتی بیشتر جمعیت ادما بتان حتی الفا هم بودن و اون باید امگا میشد ..

اون فقط یه پسر بچه ۱۴ ساله بود که توی تمام این سالها از خانوادش هیچ محبتی ندیده بود فقط حرفایی مثل ..
چرا تو باید امگا میبودی؟..
داشتن پسره امگایی مثل تو یعنی حقارت ..
یکم از رفتارای برادر کوچیک ترت یاد بگیر اون از تو بالغ تره..
تو یه بچه حال بهم زنی ..
تو از اولشم ناخواسته بودی ..

با این حال اون هیچوقت نتونست ازشون متنفر شه هر چی که باشن اونا خانوادش بودن ..
تا الان بزرگش کردن حتی اگه نمیخواستن ..
واین بین اون دو برادر علاقه زیادی بهم داشتن و همدیگرو دوست داشتن..
وقتایی که از پدرش کتک میخورد این برادر کوچیکش بود که همیشه میومد پیشش و نمیذاشت زیاد غمگین بمونه..

دیشبم پدرش کتکش زده بود و بعد رفتن برادر کوچیکش اون حتی از اتاقش هم در نیومده بود بیرون و از اتفاقایی هم که افتاده روحشم خبر نداشت ..

.

.

.

_ بیا تو

درو باز کرد و وارد دفتر کار رئیسش شد تعظیمی کرد ..
_ خانم.. تماس گرفت ، گفتم که ساعت ۶ عصر به اونجا میریم

زن سری تکون داد و نگاهی به ساعتش انداخت که دید ساعت ۴ عصره ..
_ خوبه .. گفتی که یه الفا میخوام نه؟
_ بله خانم طبق دستورتون بهش اطلاع دادم

سری تکون داد و گوشیشد برداشت ..
_ خیله خب .. میتونی بری

بعد از تعظیمی از دفتر کار رئیسش خارج شد..
زن شقیقه هاشو مالید و پیشونی شو به دستای قفل شدش تکیه داد ..
_ اه لعنتی چرا باید یکی دیگه هم مثل خودم کنم وقتی میتونم در عوض بعد مرگم کل داراییمو واگذار کنم

با خودش غر غر میکرد اون قبلا ازدواج کرده بود ولی توی یه تصادف همسرشو از دست داده بود و حتی کوچولوش که خودشم از وجودش خبر نداشت..

توی اون تصادف کذایی تنها کسی که زنده موند ، خودش بود ..
بعد مرگ همسرش پارک اینگوک اون هیچوقت نتونست با کس دیگه ای باشه و فکرو جمسشو متعلق به چیزی که همسرش تا به اون موقع تلاش کرده بود میدونست ..

AmorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora