#21"The end of our love! "

439 19 4
                                    

پایان عشق ما!

#21

"پارت اخر"

+با این اتفاق ها..زندگی قبلیت..زندگی الانت..عشقمون توی زندگی قبلیت..حاضری بهم شانس دوباره بدی..وارد رابطه با من بشی؟

+چ.چی؟

+بهم شانس دوباره میدی؟

+ا.ما..

تهیونگی که کاری جز نگاه کردن‌نمیتونست انجام بده..
طلوع خورشید زیبا بود..با نورش فضای زیبایی برای این دو عاشق به وجود آورده بود..
تهیونگ محو زیبایی پسر شده بود..پس‌طلوع خورشید براش همون پسر بود..
ولی جونگکوک..توی ذهنش گم شده بودی..جوابی برای سوال مرد پیدا نکرده بود..اگه میگفت نه..زندگیش تغییری قرار نبود بکنه..شاید ی ادم اضافه یعنی‌پدرش از زندگیش حذف شده بود..ولی اگه تهیونگ کنارش میومدند..قطعا زندگی بهتری داشت..پس‌جوابش چی بود..نه یا؟

+ق.قبول میکنم!

تهیونگ لبخندی که خیلی وقت بود روی لب هاش ننشسته بود زد..

+مطمئنی؟

+هیچوقت توی زندگیم انقدر مطمئن نبودم!

+قول میدم پشیمونت نکنم!

""""""""""""""""""""""""""""
صبح شده بود..از توی بغل مرد بیرون اومد و گوشیش روشن کرده..

+۳۴ بار زنگ زدههه؟

به جولیو زنگ زد..ثانیه ای نگذشته بود که صدای داد جولیو بلند شد!

+معلومه از دیروز تاحالا کجایییی؟میدونی چندبار زنگ زدم؟داشتی چه غلطی میکردی؟

+یااا آروم باش..چندتا مشکل برام پیش اومده بود..قول میدم سر فرصت همرو بهت توضیح بدم!

+جونگکوک..امیدوارم دلیلات..قانع کننده باشه..

+سعی میکنم قانعت کنم!

+هوم..

بعد از کمی صحبت کردن تلفن قطع کرد!

فلش بک" دیشب"

+ق.قبول میکنم!

+مطمئنی؟

+هیچوقت توی زندگیم انقدر مطمئن نبودم!

+قول میدم پشیمونت نکنم!

لبخند زد و موهای نیم بلند پسر رو پشت گوشش هدایت کرد!

از اینکاری که می‌خواست انجام بده مطمئن نبود.‌.‌شاید برای اینکار زود باشه..البته فقط برای پسر!تهیونگ نصف عمرش منتظر این لحضه بوده..دستش زیر چونه پسر بود..یکم استرس داشت ولی انجامش داد..
آروم لب های دلتنگش روی لب های پسر گذاشت..
پسر دروغ گفته بود اگه که بهت زده نشده..
..لباش تکون نمیداد..ولی پس هم نمیزد..

چند لحضه ای گذشت و بالاخره از لبای پسر جدا شد

+عام.. ب.بخشید

پسر حرفی برای گفتن نداشت..پس ترجیح داد  سکوت کنه..

مرد وقتی جوابی از پسر دریافت نکرد..چیزی نگفت و ماشین روشن کرد...

"پایان فلش بک"

درحالی که چشماش میمالوند گفت:

+بیدار شدی؟

+هوم..بیدارت کردم؟

+نه..خودم بیدار شدم کوک!

سرش تکون داد

+برای صبحونه چی میخوری؟

+مهم نیست..هرچی بخوری منم میخورم..

تهیونگ میتونست خوب بفهمه..خوب میتونست بفهمه پسر چقدر استرس داره..
فعلا نمی‌خواست چیزی بگه تا پسر هول کنه..
چند دقیقه گذشت

+عام.. تهیونگ صبحونه آماده‌ست بیا

+باشه اومدم

با دیدین اینکه پسر داره با غذاش ور میره صداش صاف کرد:

+چرا با غدات بازی میکنی؟

+ه.ها..میل ندارم

+پس چرا نگرانی؟دستات میلرزه؟

آب دهنش قورت داد..درسته استرس داشت ..نمی‌خواست معلوم باشه..ولی تهیونگ باهوش تر از این حرفا بود...

+دیشب هعی میاد تو ذهنم..باور کردن اینا همه اتفاق توی چند ساعت غیر ممکن بود..پدرم داشت قاتل خودمون میشد..من زندگی قبلیم شیطان بودم..تو انسان نیستی..من الان با تو داخل رابطم..دیشب منو بوسیدی.‌..اینا زیادیه تهیونگ..نمیتونم این همرو درک کنم

صداش و چشماش میلرزید..
مرد پاشد و رفت کنار پسر نشست دستش روی شونش گذاشت

+درسته..سخته..ولی با واقعیت رو به رو شدی..این‌خودش بهترین بخش ماجرا است..اما اگه نتونستی هیچ کدوم باور کنی..اینو بدون..عشق من به تو کامل ترینه.. پاک ترینه..راست ترینه..
""""""""""""""""""""""
اینم از پایان فرشته انسان نما و پسر ..
ممنونم که تا الان همراهم بودین..
فیکشن جدید "بی‌پناه" که تا چند روز دیگه آپلودش شروع میکنم هم‌میتونید بخونید..
فعلا بای:)))

My Angel (VKOOK)Where stories live. Discover now