گاهی اوقات در نیمه شب ها، غرق در خواب و خیالات های شیرینش بود و بدون اینکه اهمیتی به موضوعات دور و اطرافش بده، زندگی میکرد. با اینکه ادم شاد و پر انرژی ای به نظر میرسید اما بعضی مواقع در خلوت خودش اروم بود. حالا ارومِ اروم هم نه! فقط وقت هایی که به معنی واقعی کلمه هیچ سوژه و سرگرمی ای اطرافش پیدا نمیشه!
ولی خب به جرعت میشه گفت از اونجایی که اون جاستینه و همیشه به یکی مثل وویونگ نیاز داره تا سر به سرش بزاره و کنارش شیطونی کنه، این روز های کسل کننده چندان به مزاجش خوش نیست.
اما امشب با "شب های بدون وویونگ" فرق داره! کلافگی از بیخوابی امشبش دیگه داشت خسته اش میکرد. روی تخت، مدام از این پهلو به اون پهلو میشد و سعی میکرد با توجه به پرخوری ـش سر شام و حالا سنگین شدن بدنش، باز هم به خواب بره و خواب های خوب خوب ببینه اما..بدن انسان هم تا یه حدی میتونست نامنظم بودن رو تحمل کنه! و تا الان هم به خوبی ادمی مثل جاستین رو تحمل کرده بود.
پسر جوون به سختی نفس کشید و بازدمش رو بیرون فرستاد.
به هرحال چون به حساب خواهرش اونم بعد از باج گیری به رستوران دعوت بود، با خودش گفته بود یه شبه دیگه پس تا میتونه بخوره..!
و حالا پشیمون بود.
از جاش بلند شد و بعد از انداختن نیم نگاهی به اینه و گرفتن سیس سیگما طور و دو سه تا فیگور، تیشرتش رو از روی زمین برداشت و از اتاق خارج شد.
تصمیم گرفته بود یکم راه بره تا از سنگینی در بیاد. همه جای خونه تاریک بود و مسلما همه این وقت از شب رو خواب بودند. بنابراین بی سروصدا سوییچ قایق موتوریش رو از روی جاکفشی برداشت و اهسته از خونه خارج شد.
در فکر این بود که اگر وویونگ کنارش بود میگفت: این موقع از شب قایق سواری کار خطرناکیه و از این حرفا اما وقتی نگاهشو بالا اورد و از فکر دوستش خارج شد، با دوستش که زیر پنجره ی اتاق خواهرش ایستاده بود مواجه شد.
اخم ریزی کرد. داشتند باهم بگو بخند میکردند و انگار که نه انگار نصفه شبه!!!
هرچند این از نظر جاستین چیز جدی ای نبود اما شدیدا اون رو یاد اخرین دختری که باهاش بود، انداخت.
سپس چهره ی غمگین نمایشی ای گرفت و نوچ نوچی کرد.
_اخ بسوزد پدر سینگلی..
با یهویی بلند شدن صداش، کریس از جا پرید و جین از ترس عقب رفت و سرش به در برخورد کرد.
ولی جاستین اصلا به روی خودش نیاورد و فقط با چهره ای شیطانی دست هاشو پشت کمرش قرار داد و کنار کریس ایستاد.
_خدا لعنتت کنه جاس..همیشه مثل جن بو داده ظاهر میشی.
کریس هم چشم غره ای به جاستین داد و حرف دوست دخترش رو تایید کرد. سپس با نگرانی پرسید:"حالت خوبه جینی؟"
جین جایی که ضربه خورده بود رو مالش داد و لبخند زد.
_خوبم عزیزم..خوبم!
اما در همین لحظه، جاستین صدای ناخوشایندی از خودش بیرون فرستاد و حواس اون زوج رو به خودش جلب کرد.
_پـــورک! چندش..حالم بهم خورد.
کریس اخم کرد و لباشو جلو داد و جاستین رو کمی به عقب هل داد:"ناراحتی میتونی بری"
اما از این جمله ی کریس خیلی نگذشته بود که جاستین به سرعت جبهه گرفت و جین از اون بالا لعنتی فرستاد.
_چی گفتی؟ چی؟ من؟ برم؟
و مثل احمقایی که تظاهر به خندیدن میکنن بلند خندید و بدن کریس از این خنده ی مسخره اش مور مور شد.
_جاس اروم تر..مردم خوابن!
ولی پسرجوون توجهی نکرد. سپس به خودش اشاره کرد و رو به جین گفت:"داره میگه برم! مثل اینکه خونم همینجاستا!!! کسی که باید تشریفشو ببره.."
برگشت سمت دوستش و ادامه داد:"تویی! اصلا با چه اجازه ای نصف شب اومدی زیر پنجره ی اتاق خوااااهر من؟ ها؟ بزنم لهت کنم مرتیکه منحرف؟"
کریس از حالت یهویی جاستین شوکه نشد. اما مثل همیشه پوفی کرد و به این رفتار همیشگیش لعنتی فرستاد.
_جاس!
پسر جوون گردنشو بیشتر کشید و جوری که انگار مچ دخترشو با پسر غریبه گرفته، قیافه گرفت.
_زهرمار! بدو برو خونتون! وگرنه به ددیت میگم این ساعت مزاحم ما شدی!
کریس چشماش گرد شد و به جین که داشت از اون بالا حرص میخورد نگاه کرد.
جاستین توی دلش با صدای بلند به هردوی اونها خندید. از سرگرمی جدید راضی بود. اما نشون نداد و از نقطه ضعف دوستش استفاده کرد. میدونست که پدر کریس روی این جور چیز ها سختگیره! به خصوص رابطه ی پسرش با خانواده ی جاستین.
پسر جوون، برگشت و به جین چشم غره رفت.
_توهم برو داخل و پنجره رو ببند!
جین دستاشو مشت کرد و تا کمر از پنجره بیرون اومد:"جاس چرتو پرت نگو وگرنه میام پایین و.."
_اره اره بیا پایین! بیا پایین تا بابا خبر دار بشه با پسر دشمنش دوستی!
جاستین مثل سلاطین، ابروش رو بالا فرستاد و گفت و خون جین بیشتر به جوش اومد.
اما دختر جوون نتونست چیزی بگه و کریس هم در اوج مظلومیتش قرار گرفت.
جاستین دوباره خنده ی مسخره اش رو تکرار کرد و به کریس اشاره کرد که بره و بیشتر از این مزاحمشون نشه.
پسر جوون که از دست جاستین عصبی بود، نیم نگاهی به جین انداخت و بعد از دیدن تایید غم انگیز دوست دخترش، مشتی به بازوی جاستین کوبوند.
_منو تو که قراره فردا همو ببینیم..!
جاستین مغرور خندید:"وقت لالاست دوست خوبم"
_میبوسمت، جین.
کریس خیره به جاستین با لحنی عصبی خطاب به جین گفت و بی توجه به ادا های دوستش، برگشت و سوار ماشین شد و رفت.
جاستین ریز خندید و برگشت و با جین که انگشت وسطش رو داشت بهش نشون میداد مواجه شد.
_خوب بخوابی خواهر مهربونم.
اهنگین گفت و جین هم قبل از بستن پنجره، مثل خودش جواب داد:
_گورتو گم کن برادر نفرت انگیزم!
و رفت.
جاستین که به هدفش رسیده بود، کش و قوسی به بدنش داد و دوباره خندید و رو برگردوند. اما درست لحظه ای که چشمش به دوتا خونه اونور تر خورد، جا خورد.
ماشین مشکی رنگی، وارد گاراژ خونه ی وویونگ شد و..لعنت بهش! اون وویونگ بود که از گاراژ اومد بیرون؟
جاستین با دهن باز و چشمای ریز شده، جلو رفت و تونست وویونگ رو همراه با یکی دیگه ببینه که وارد خونه شدند.
خنده ی ناباوری روی لب هاش نشست. پس وویونگ تصمیم گرفته بود که بلاخره از عمارت رییس سان برگرده!!
خوشحالی ای توی دلش جا گرفت. جاستین بی نهایت وابسته ی وویونگ بود و حالا، داشت از ذوق بال در میاورد.
پا تند کرد و رسید به خونه ی دوستش. سپس از پله ها بالا رفت. و با لبخندی پهن و دندون نما، دستش رو روی زنگ گذاشت و تا وقتی که در باز نشد، دستش رو برنداشت.
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romancecouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...