ch37🦋

26 5 4
                                    

«سه ماه بعد»

_متاسفم که نتونستم برای دادگاه بیام، آکیو.

حالتی که داشت بیانش میکرد رو میشد از صداش فهمید. اما آکیو کاملا وضعیت شغلی سونگهوا رو درک میکرد. بنابراین لبخند کمرنگی زد و سر تکون داد:
_این حرفو نزن. تو به اندازه ی کافی توی این پرونده کمکم کردی.
صدای خنده ی مردونه ی سونگهوا از پشت گوشی بلند شد:
_قابلتو نداره. هروقت که کمک بخوای من هستم..
اکیو لبخندش رو محفوذ نگه داشت. این، لطف اون پسر رو میرسوند.
_خیلی خب از دادگاه تعریف کن..چه حکمی دادن؟
اکیو تکونی در جایی که ایستاده بود خورد و شروع به راه رفتن در راهرو کرد.
همینطور که اتفاقات دادگاه رو به یاد میاورد، جواب داد:
_همونطور که میدونی اموالش مصادره شد و هیلی رو هم چون جایی نداشت اوردمش اینجا. اما توی دادگاه حاشا کرد که هیلی حق نداره توی عمارت چوی بمونه! واقعا که پرروعه! به علاوه مدام سعی میکرد که از زیر مجازاتش در بره اما وکیلی که هونگجونگ معرفی کرده بود کارش خیلی درست بود. خلاصشو بهت بگم، تا اخر عمرش قراره اب خنک بخوره.

و در پایان حرفش، حالت از خود متشکری گرفت.
هرچند سونگهوا از سوال پرسیدن دست نکشید. دوباره صداش توی گوشی پیچید که پرسید:
_هیلی آشر چی؟ وضعیت اون چجوریه؟ حالش خوبه؟
اکیو که اروم اروم نزدیک اتاقی میشد که توسط هیلی حدود چندوقتی اشغال شده، نفسی بیرون فرستاد و صداشو پایین اورد:
_وضعیتش کمی بهتره..اما به گفته ی تراپیستش، با وجود زندان افتادن جک باز هم اثرات زیادی از فشاری که روی روح و روانش بود، وجود داره...
سپس کمی مکث کرد و جلوی اتاق هیلی متوقف شد. طبق چیزی که انتظار داشت اون دختر درحال نقاشی کردن روی بوم بود. این تنها چیزی بود که توی این چند وقت براش تلاش و فعالیت میکرد.
_اون زیادی اسیب دیده سونگهوا..واقعا نگرانشم. 
صدای سونگهوا بخاطر هیلی رو به تحلیل رفته بود و حالا جدی تر شده بود..
_با اینکه زندگی اشرافی ای داشته اما هیچوقت مهر و محبت از پدرش دریافت نکرده..
اکیو حرفش رو تایید کرد. دختر جوون تکونی خورد و رو به روی نوری که از پنجره به داخل میتابید قرار گرفت..
اکیو گفت:"یکبار به جک گفته بودم که یه روزی دخترش از زندگی تجملیش خودشو به پایین پرت میکنه..هیچوقت منو جدی نگرفت"
سونگهوا بی حس خندید:"ازش چه انتظاری داری؟"
_حتی بهش دروغ گفته بود که بین آک و هیلی، هیلی رو انتخاب کرده..
_امیدوارم که واقعیتو بهش نگفته باشی!
اکیو از مضحک بودن این دروغ گنده خنده اش گرفت. به یاد داشت زمانی که هیلی رو پس از دستگیری جک به اینجا اورده بود و درست دوساعت بعد هیلی ازش این سوالو پرسید؛ که آیا درسته پدرش بین آک و هیلی، هیلی رو انتخاب کرده؟
اکیو اون لحظه به جک لعنت فرستاد. اما تصمیم گرفت برای خراب نکردن اخرین ذهنیت اون دختر جوون از پدرش، تایید کنه. حداقل تصوری که هیلی از یک "پدر" داشت رو نابود نکرد.

"My wakmanta"Where stories live. Discover now