ch2🦋

84 8 0
                                    

با اخم و چشم های ریز شده سعی میکنه موقعیتو درک کنه! پیرهن طرح باب اسفنجی اون فرد اولین چیزی بود که چشمش دید..سرشو بالا اورد. به چهره ی اون مرد نگاه کرد و یهو تمام حالات صورتش از کار افتاد..به نوعی پوکر شد.
_جاستین! داری چه گوهی میخوری!
جاستین نگاهی به وویونگ انداخت..صورتش از دردی که به کمرش وارد شده، جمع شده بود..وقتی دید وویونگ کسیه که توی بغلش افتاده، اهی کشید. دستشو از زیر سر وویونگ کشید که باعث شد سرش به زمین برخورد کنه.
_هایکا!!
و با پا محکم شوتش کرد اونور..
_گمشو اونور مرد! اندازه ی دوتا کرگردن سنگینی!!
چشمای وویونگ با این حرف جاستین گرد شد.
درحالی که روی زمین مینشست، متقابلا اون هم با پاش کوبید به شکم جاستین..
درنهایت جفتشون از روی زمین بلند شدن و صحنه ی دراماتیکی رو هم که ساخته بودن به کل پاک شد. وویونگ که درحال تکوندن لباساش بود یاد این افتاد که یکی اسمش رو صدا زده بود..
_کریس صدام زد؟
جاستین سری به نشونه مثبت تکون داد.
_اره! اما کار داشت و زود رفت!
پسر جوون نفسشو بیرون فرستاد.
_خب تو اینجا چیکار میکنی!؟
جاستین کمرشو به دست گرفته بود و درحالی که دنبال یه سایه بود تا از افتاب تند نجات پیدا کنه، جواب داد:"میخواستم باهات حرف بزنم مرتیکه!"
وویونگ چشمهاشو توی حدقه چرخوند..به این فکر افتاد که دوستش باز هم قراره مثل هرروز دیگه بشینه کنارش و حرفای تکراری بزنه..!
_ زود بگو و برو! سرم شلوغه.
جاستین نگاهی به مغازه ی خالی انداخت. سپس به وویونگ چشم دوخت و بلند و کوتاه خندید! وویونگ با لبای بالا رفته و حالت چندش به خنده ی دوستش خیره بود..در نهایت به دوستش که مثل یه موجود زشت میخندید بی توجه شد.
_توی مغازت که سگ پر نمیزنه!
البته که پسر جوون جوابی نداد..
جاستین نگاه معنی دار وویونگو نادیده گرفت و گفت:"میدونی دیروز خیلی دپ بودم!"
وویونگ لباشو جلو دادو زودتر از اینکه جاستین ادامه بده گفت:"با دوست دخترت کات کردی! همینه؟"
جاستین شوکه پلک زد:"از کجا فهمیدی؟"
وویونگ خواست جواب بده اما جاستین انگشتشو بالا اورد..
_کریسِ دهن گشاد بهت گفته، نه؟
وویونگ محکم زد رو انگشت جاستین و بهش تشر زد:"ببند!"
جاستین چهره ی مظلومی به خودش گرفت..هرچند با این حالت به نظر وویونگ حتی از قبلشم بیریخت تر شده بود!
نگاهشو از جاستین گرفت و دستاشو توی جیبش فرو برد.
_مگه غیر از این، خبر دیگه ای هم داری؟
اینبار جاستین سکوت کرد و به طعنه ی دوستش جوابی نداد. وویونگ از بچگی جاستین رو میشناخت و با تمام اخلاق و رفتاراش اشنا بود. امکان نداشت حتی ندونه قضیه ی دوست بچگی ـش و دوست دخترش موقع ی کات کردن چجوری بود!
_هایکا..
پس از چند لحظه سکوت و خیره به ادمهایی که از جلوی مغازه میگذشتند، جاستین به حرف اومد.
وویونگ جواب داد.
_کریس فردا اجرا داره..یادت که نرفته!
تنها برگشت و به جاستین خیره شد و چیزی نگفت..اما چشماش کاملا معنی و منظور رو به طرف مقابلش میرسوند.
جاستین دوباره احمقانه خندید. این سوال هم مثل خودش احمقانه بود! کل این شهر میدونن کریس، کسی که دوتا مغازه اونور تر پسرِ صاحب نمایشگاهِ بزرگ ماشینه، فردا شب توی معروف ترین بار راکهمپتن قراره اجرا داشته باشه..
محله ای که وویونگ زندگی میکنه پر از ادماییه که کنار همدیگه مغازه دارن و یا یکم اونور تر، توی اسکله، کشتی سازی یا.. کار میکنن. همه تقریبا همدیگه رو میشناسن و مدت زیادیه که باهم رفت و امد دارن. بنابراین اگر خبری باشه خیلی سریع این میون پخش میشه! هرچند کریس دوستش بود و اون نیازی نداشت که از زبون بقیه بشنوه.
وویونگ نفس عمیقی گرفت و بیرون فرستاد. در نهایت بازوی جاستین رو گرفت و هلش داد..
_بداخلاق بازی در نیار دیگه..!
دستشو تو هوا تکون داد و کمی اخم کرد:
_گمشو..گمشو کار دارم!
جاستین خواست برگرده پیشش که وویونگ چوبی از کنار دیوار برداشت..میدونست اگه بزاره جاستین کنارش بمونه باید قید کار کردنو امروز بزنه! همچنین نمیخواست مخشو با چرت و پرت گفتنای جاستین از دست بده!
دوستش با دیدن چوب عقب رفت و چشم غره ای به وویونگ رفت. وویونگ چوبو توی هوا تکون داد و بی توجه به قیافه ی اویزون جاستین گفت:"گمشو دیگه هم نیا! نمیخوام ببینمت"
_هی هیکا! تو دوست منی یا دشمنم؟ چرا اینجوری میکمی دوباره؟
میدونست به هرکی رو بده به جاستین نباید رو بده! سرتق ترین و رو مخ ترین ادم روی کره ی زمین همونیه که جلوش ایستاده و با لبای اویزون، پاهای درازشو به زمین میکوبه.
_تو تموم عمرتو داری به من ظلم میکنی..
وویونگ بی حوصله به اسمون نگاه کرد..و باز هم این حرف.
_هیچکی از ادم ظالمی مثل تو خوشش نمیاد!
صدای دوستش چندش تر از همیشه داشت توی گوش وویونگ میپیچید و پسر جوون با لبخندی که لبخند نبود، سر تکون میداد اما همین حین بود که با شنیدن صدای اشنای زنی، نگاهشو از اسمون گرفت..
_هایکای عزیزم!!
با شنیدن این جمله دهن جاستین بسته شد..
هایکا با دیدنش چنان شوکه شد که متوجه نشد ذوقشو زیاد از حد نشون داده.
_لیلی! تو کی برگشتی!
همچنان به لیلی و وویونگ نگاه کرد که همدیگه رو کوتاه اما محکم بغل کردن. لباش خط شد..هروقت که اون دونفرو کنار هم میدید حس میکرد از جانب دوستش بهش خیانت شده!
وویونگ به سر تا پای زن 40 و خوردی ساله نگاه کرد و لبخند شیرینی به لباش اورد. ظاهرش مثل همیشه زیبا و دلنشین بود. لباس بلند و سفیدی که به تن داشت، همونی بود که وویونگ برای تولد پارسالش بهش کادو داده بود. متوجه ی سبد گلی که دستش بود، شد. وویونگ عاشق سبدی بود که لیلی بیشتر مواقع دستش میگیره و داخلش رو پر میکنه از گل و گیاه تازه.
لیلی دستی به صورت شیرین و خندونِ وویونگ کشید..
_دیروز برگشتم..باورت نمیشه چقد دلتنگتون بودم!!
وویونگ با شنیدن این حرف خجالت زده خندید..فقط خدا میدونه چقد از بابت دیدن اون زن ذوق کرده بود! همیشه قبول داشت که لیلی بیشتر از اینکه همسایه اش باشه، مثل یه خواهر بزرگتره براش!
کمی که از احوال پرسی اون دوتا گذشت، لیلی متوجه ی چوب توی دست وویونگ شد.
_کیو میخوای بزنی با این؟
وویونگ هم تازه متوجه شد که برای مدت زیادی اونو توی دستش گرفته!
همینطور که به جاستین اشاره میکرد،چوبو انداخت یه گوشه.
_سوال نداره که!
لیلی نگاهی به چهره ی حرص خورده جاستین انداخت و خندید..
_به هرحال به اون فکر نکن..از دبی بگو برام! اونجا خوش گذشت؟
_اره عالی بود. تازه برات یه چیزی دارم!
لیلی همینطور که دسته ای از موهاشو زیر کلاه حصیریش جا میداد، با لبخندی که همیشه روی لباش بود جعبه ی تقریبا کوچیکی از توی سبدش در اورد و به وویونگ داد.
کنجکاوب پسر جوون رو تحریک کرد..بنابراین هیمنطور که به توضیحات لیلی از خرید همچین چیزی گوش میداد،  به گردنبند داخل جعبه خیره شد.
گردنبندی بسیار ساده و با طرح کوچولویی از موج دریا.
هدیه ای که لیلی بهش داده بود زیادی قشنگ و دلنشین بود. وویونگ قدردان به لیلی نگاه کردو گونشو بوسه زد.
_خیلی قشنگ و ظریفه! ممنونم.
لیلی در جوابش فقط لبخند زد. گرمی و حس خوبی رو دور قلبش احساس میکرد..باید به خودش یاداوری کنه که لیلی نشونه ی یه دوست صمیمی و از حانبش احساسب دوست داشتن ای به همراه داره که موقع ی دیدن، به وجود وویونگ رخنه میکنه.
همه قبول داشتن که لیلی سرشار از انرژی مثبت برای ادمای اینجاست..وویونگ هم از این قافله عقب نیست.
_ببخشید خانوما..میخواین اینجا نباشم اصن؟
جاستین تمام مدتی که اونجا ایستاده بود فقط احساس میکرد که داره از حسودی میپوکه..به عقیده ی خودش اون کسی بود که به تازگی توی مسائل عشقی خورده و به روحیه نیاز داره! هرچند از طرفی اگر وویونگ ذهنیت جاستینو میشنید بازم طبق معمول سرشو تکون میداد و نادیده ـش میگیرفت.
لیلی شاخه ای از میون گل های لاله ی توی سبدش بیرون کشید و با محبت به جاستین داد..جاستین بیشتر شوکه شد و به گل توی دستش خیره شد..
لیلی اعلام کرد که باید بره..در نهایت وویونگ عزیزشو بوسید و با لبخند دور شد..
جاستین دقیقه ای بعد از رفتن لیلی، همینطور که به پشت سرش خیره بود زمزمه کرد:"مگه اومدی سر قبرم که اینو دادی بهم!"
وویونگ تشر زد..
_گل گله دیگه! غر نزن.
و جاستینو تنها گذاشت و به مغازش برگشت.
_همیشه شبیه عجوزه ها رفتار میکنی!
وویونگ پاسخی نداد..
فردا شب بار میبینمت!
در نهایت صدای حرصی جاستین رو برای اخرین بار شنید و وقتی از پنجره به بیرون نگاه کرد با جای خالی دوستش مواجه شد.
***
ترکیب بوی سیگار و جین همه جای فضا پر شده بود و وویونگ احساس  میکرد غیر از این دوتا، هیچ بویی دیگه حس نمیکنه..
بار از همیشه شلوغ تر شده بود. میشه گفت خیلیا منتظر کریس و گروهش بودن. حدود نیم ساعتی میشد که اینجا نشسته و جاستین مثل همیشه داره باهاش حرف میزنه.
شاید از دور اینطور به نظر برسه که وویونگ همیشه نسبت به جاستین سرده و اون دوتا دوستای خوبی نیستن، اما روزی وویونگ و جاستین همونایی بودن که توی یاد بقیه به عنوان شیطون ترین و بهترین دوست ها سپرده شدن.
ولی بعد از فوت پدرِ وویونگ،  اون پسر فقط نسبت به هرچیزی که دورش وجود داشت بی میل شد. وویونگ همچین چیزی رو نشون نمیده اما جاستین همیشه از حال و اوضاع دوستش باخبره!
حتی همین الان که وویونگ داره با خنده از خاطرات جالبی که قبلا توی دانشگاهش افتاده بود تعریف میکنه و همزمان دستاشو تکون میده و پشت سر هم میخنده.
جاستین با خنده و چشمایی مشتاق به حرفای وویونگ گوش میداد و هراز گاهی کامی از سیگارش میگرفت.
_..اخرشم همه برگشتن نگام کردن و من اینجوری بودم که..
این عجیب نبود که جاستین هم غرق در خاطرات وویونگ شده بود! جاستین همیشه اون پسرو همراهی میکرد. وقتایی که وویونگ میشد همون ادم قبلی، جاستین واقعا خوشحال میشد.
اونا تا ساعاتی راجب خاطره هاشون، فیلم هاشون، خرابکاری هاشون یا چیز های دیگه باهم حرف میزدن و همه رو مرور میکردن.
تا اینکه یهو اهنگ کلاسیکی که داشت پخش میشد، قطع شد و یه اهنگ پروشور به جاش پخش شد. طولی نکشید که نصف جمعیت ریختن وسط و با ریتمِ اهنگ همراه شدن.
جاستین سریع چرخید و با چشمای ذوق زده به ویوونگ خیره شد..وویونگ نیشخند زد. هردو نفرشون داشتن به یه چیز فکر میکردن! درست همین الان، وقتش بود که دو دوست عزیز وارد صحنه بشن! جاستین کش و قوسی به بدنش داد. وویونگ هرچیزیو میتونست رد کنه اما رقص رو..هرگز!
و در اخر طولی نکشید که جفتشون قاطی بقیه شدن و با شوق شروع کردن به رقصیدن.
هرکسی که اون وسط بود همین که رقصیدن اون دوتارو میدید، یا فکر میکرد که اون دوتا زیادی مشروب خوردن، یا هم فکر میکرد که بهترین رقص رو اون وسط دارن.
هر از گاهی بعضیا میرفتن کنارو برای یک دقیقه وویونگو تشویق میکرد و هرازگاهی دیگه، همراهش میرقصیدن. همه چیز اون وسط داشت عالی پیش میرفت و بقیه از حضور وویونگ خوشحال بودن! چون بیشترشون ادم هایی بودن که وویونگ تقریبا نصف عمرشو میشناختشون.
و اما یکم دور تر از جایی که شور و هیجان جریان داشت، سان ایستاده بود و همینطور که به ازدحام وسط خیره بود، کم کم از ویسکی ـش مینوشید.
تکیه داده بود به کانتر و به نگاهایی که روش بود، توجهی نداشت.
تعدادی دختر، رو به روی سان نشسته بودن و خیلی وقت بود که با عشوه گری، سعی داشتن نگاه سانو جذب کنن و موفق هم شدن. شاید اونها واقعا سان رو نمیشناختند! حتی فاحشه های محله ی پایین راکهمپتن هم از طرف سان رد نمیشن! اما فقط برای چند لحظه سان با پوزخند بهشون خیره بود! چون زیاد طول نکشید که توجه مرد جوون رفت به روی جمعیتی که میرقصیدن و همینطور پسری که با رقصِ باحالش توجه خیلیا رو جمع کرده بود و جوّ اون وسط رو به اندازه ی کافی گرم کرده بود.
مرد جوون باید اعتراف میکرد رقصِ اون پسر، سان رو هم تحریک میکرد که به جمعیت اضافه بشه! این فکر مثل ترقه توی ذهنش ترکید..حالا که اومده بود بار، بد نبود که یکم خوش بگذرونه!
بنابراین صاف ایستاد و لیوانو روی کانتر کوبید. از کیف پولش چنتا اسکانس در اورد و همینطور که به پسرِ معروف بار خیره بود، کنار لیوان گذاشت.
سپس رفت و میون جمعیت جا گرفت. میون جمعیت دقیقا جایی پشت سر وویونگی که درحال رقصیدن بود. همینطور که خودشو تکون میداد، حواسش به اون پسر بود که پشت بهش درحالی که یه دختر توی بغلش بود، بدنشو همراه باهاش حرکت میداد.
سان خندید. ظاهرا این پسر زیادی برای همه دوست داشتنی بود.
پس سان هم خنده ـشو حفظ کرد و درحالی که بغلشو برای دخترا باز میکرد، از فکر اون پسر خارج شد.
پروژکتور یه فضای کاملا شگفت انگیزی از رنگ های بنفش و صورتی پررنگ یا یه همچین چیزی به ارمغان اورده بود..درحالی که همه توی بار به این بزرگی با رقصیدن کنار هم برای لحظه ای حتی بدون شناخت همدیگه، فقط و فقط صمیمیت رو نشون همدیگه میدادن و شاد بودن.
چند دقیقه بعد..اهنگ عوض شد. یه اهنگ بهتر از قبلی پخش شد که همه رو به هیجان انداخت. پسر جوون همچنان رقص های مورد علاقشو همراه با بقیه انجام میداد..مهم نبود چه زن باشه چه مرد، چه دختر یا چه پسر چه حتی خانوم ها و اقایون مسن هم که باشند، وویونگ برای چند لحظه با اونا همراهی میکنه..خنده ی شیرینی به لباش میاره و فقط خوش میگذرونه! پسر جوون، همینطور که با پارتنر جدیدش میرقصید، پاهاشو با حالتی خاص تکون میداد و به عقب عقب میرفت..اما ناگهان کمرش به کسی برخورد کرد و کمی هوشیار شد. به سرعت برگشت تا ببینه اونی که بهش برخورد کرده اسیب دیده یا نه!
اما با پسری مواجه شد که با نیشخند روی لب هاش، بهش خیره شده. ابروهای وویونگ بالا میپرن. معنی نگاه اون پسرو نمیدونست و هیچ ایده ای نداشت که چی بگه! کمی جلو رفت و به چشماش خیره موند. خیره موندن زیاد وویونگ به چشمای اون مرد جوون، این فکر رو بهش میداد که حالت چشمای مرد رو به روش زیادی جذابن!
و سان که نمیدونست توی ذهن وویونگ چی میگذره، همچنان به وویونگ خیره بود.
انگار که اطرافشون هیچکس نبود و صداها مات به گوش میرسید..دو پسر رو به روی هم ایستاده بودن و درحالی که فکر هاشون چیز دیگه ای بود، فقط به چشم های همدیگه زل زده بودن.
هرچند وقتی سان جلوتر رفت و شونه ی ویونگو لمس کرد، پسر جوون از فکر خارج شد و یهو همه چیز برگشت به حالت عادی. در نهایت صدای اهنگ توی گوش جفتشون ترکید..جوری شروع کردن به رقصیدن با همدیگه که انگار سالهای زیادیه همو میشناسن.
وویونگ از حرکات و رقص مرد رو به روش خوشش اومد. پس تصمیم گرفت که بیشتر به رقصشون هیجان بده و دست سان رو گرفت.
سان از اینکه دستش توسط پسر غریبه گرفته شده تعجب نکرد. این جزوی از رقصشون بود.
و اونا غرق در رقصی شدن که برای هردوشون لذت بخش بود! لمس هایی بینشون بود که حتی رقص رو سکسی میکرد و هیچ کدومشون توجهی به این موضوع نداشتن اما به هرحال اتفاق می افتاد!
گاهی سان کمر وویونگو میگرفت و گاهی وویونگ صورت سانو لمس میکرد..دست هاشون، صورت هاشون، کل بدنشون توسط همدیگه لمس شد و همه ی اینا جزوی از رقصشون بود.
همینطور حین رقصیدن، اداهایی در می اوردن که همدیگه رو میخندوندن. این رقص برای جفتشون جالب بود.
دقایقی گذشت و درحالی که سان نفس نفس میزد، به صورت سرخ شده ی وویونگِ خندون دقت کرد. برای اینکه بهتر صداشو به گوش پسر مقابلش برسونه، سمتش خم شد و لباشو کنار گوشش نگه داشت..
_خسته شدی؟ بریم بشینیم؟
و بعد از همون فاصله ی نزدیک به وویونگ نگاه کرد..
_اره..تشنمه!
وویونگ نگاهی به جمعیتی که حالا فشرده تر شده بود انداخت..دست برد پشت سرشو ناخوداگاه دست سان رو گرفت. این حرکت برای این بود که اون غریبه ی باحال رو بین این جمعیت گم نکنه اما سان این رو نفهمید. حتی فکر  هم نکرد و فقط به دستی که دستشو گرفته بود نگاه میکرد. و وقتی به خودش اومد متوجه شد داره توسط اون پسر، کشیده میشه. برای اولین بار اینکه یکی دستشو گرفته بودو اینجوری هدایتش میکرد، عصبی نشد. هیچوقت دوست نداشت کسی هدایتش کنه یا بهش بگه چیکار کنه و چیکار نکنه!
ولی سانِ این موقعیت، دست اون پسر و سفت گرفت و مسیرشونو تغیر داد. وویونگ از اینکه یهو توسط مرد غریبه کشیده شد و سمت مخالف جایی که میخواست بشینه، حرکت کرد.
سان اون رو برد تقریبا گوشه ی بار..جایی که یکم خلوت تر بود. سپس دستشو رها کردو مشغول در اوردن لباسش شد.
وویونگ همینطور که به اون مرد نگاه میکرد، روی صندلی کنار پیشخوان نشست.
سان حالا که تنها یه رکابی مشکیِ جذب تنش بود، روی صندلیِ کنارش نشست.
_رقص خوبی بود.
وویونگ گفت و لبخند زد. خیلی وقت بود اینجوری توی دیسکوها نرقصیده بود. امروز واقعا به لطف کریس و جاستین، روز خوبی بود.
سان نیم نگاهی به اون پسر که لش کرده بود روی صندلی و خودشو باد میزد، انداخت. سپس با سر به بارمن اشاره کرد. پسری که پشت پیشخوان بود اروم و با اکراه سمت جایی که سان نشسته بود اومد. چهره ـش بیخیال و ادامسی توی دهنش میجویید که 90 درجه دهنش رو تکون میداد. اما همین که چشمش به وویونگ خورد خشکش زد.
وویونگ خندید..اما اون پسر نه! نگاهش بین سان و ووینگ که کنار هم نشسته بودن در گردش بود. سان از اینکه بارمن ایستاده بود و به پسر کنارش خیره بود خوشش نیومد. درواقع بیشتر از این خوشش نیومد که اون مرد منتظرش گذاشته!
یه ابروش رو به عادت همیشگیش فرستاد بالا..
_تشریف گهتو میاری اینجا یا نه!
مثل همیشه لحنش عادی بود اما کلماتی که از دهنش بیرون میومد نه! البته این از نظر مردم غیر عادی به نظر میرسید اما اونایی که باهاش یه عمر وقت گذروندن، کاملا عادی بود.
وویونگ از این لفظ قلم اون مرد غریبه و چهره ی شوکه ی بارمن خنده ـش گرفت.
بارمن به خودش اومد و معذب خندید.
اومد سمتشون و اول از همه با وویونگ دست داد..
_هی پسر! خیلی وقته نیومدی اینجا! دلتنگت بودیم!!
پسر جوون لبخند زد..
_هستم فعلا حالا.
بارمن همینطور که از نگاه سان استرس گرفته بود تصمیم گرفت زودتر احوال پرسی کنه، سفارشش رو بگیره و بره..
_خوشحالم دیدمت! خب اقایون..چه نوشیدنی میخواین؟
وویونگ که منتظر همین حرف بود قبل از سان جواب داد:"بوربن لطفا"
سان متعجب شد..به وویونگ که ریلکس نشسته بود نگاه کرد.
_مطمئنی؟
وویونگ توی دلش خندید. تصور اون مرد ازش لابد این بود که الان نهایتش یه اب پرتقال سفارش بده!
بارمن جای وویونگی که با چشم های شیطونش به سان خیره بود، جواب داد.
_اون همیشه اینو سفارش میده.
سان شنید و همچنان حالت چهره ـش ثابت موند اما کمی که گذشت، نیشخند زد:"شت.."
بدون اینکه نگاهشو از اون پسر بگیره مخاطب به بارمن گفت:"..پس بکنش دوتا!"
و اینطور شد که لبای وویونگ هم مثل چشمهاش خندید.
بارمن رفت و تنهاشون گذاشت و بعد از سه چهار دقیقه با دوتا بوربن برگشت.
بینشون سکوت شکل گرفته بود. اما نگاه سان اصلا از روی وویونگ کنار نمیرفت!کنجکاو بودنش رو پنهان نکرد چون واقعا میخواست که راجبش بدونه. از خودش هم کمی متعجب بود. بدون اینکه مست کنه رفت و کاملا هشیار کنار اون پسر رقصید. برعکس وقتایی که باید مست میکرد تا حس و حال رقصو میگرفت.
حقیقتا به خودش اعتراف میکرد رقصیدن با وویونگ بیشتر از رقص با دخترا اونم توی مستی بهش خوش گذشت.
از نظر خودش، سان باحال بود..و الان اون پسر هم همینطور! این طبیعیه که بهشون عالی گذشته.
_کریس اومد..
با صدای پسر جوون، از فکر خارج شد و نگاه اون پسرو دنبال کرد تا رسید به بند راک پنج نفره ی معروف این جزیره.
_میشناسیش؟
صرفا اومد که یه چیزی بگه..میخواست که حواس پسر رو به خودش جلب کنه.
وویونگ سری تکون داد و همینطور که از نوشیدنیش میخورد جواب داد:"دوستمه.."
سان خواست در جواب چیزی بگه که یهو از ناکجا اباد یه دخترِ حدودا 19، 20 ساله از پشتش ظاهر شد و پرید توی بغل اون پسر..سان با چشمای گرد شده به این اتفاق یهویی که رخ داده بود زل زد. دختر جوون جوری محکم اون پسرو بغل کرده بود که هر لحظه ممکن بود سان رد بده و پاشه یه دل سیر بزنتش! متنفر بود از اینکه دم به دقیقه مزاحمش بشن.
به صندلی تکیه داد و بهشون خیره شد.
گروه راکی که وارد بار شده بود، خیلی وقت بود که اجراشو شروع کرده بود. اما اینم نمیتونست نگاه سان رو از دستای اون پسر روی کمر لخت دختر توی بغلش، بگیره.
دختر جوون از توی بغلش بیرون اومد اما فاصله ی بینشون تغیری نکرد. سان همچنان منتظر بود دختره گورشو گم کنه تا بتونه دو کلمه با این پسره صحبت کنه اما..مثل اینکه همچین چیزی قرار نبود اتفاق بیفته!
_فکر نمیکردم بیای!!
_تا دوست پسرت منو از وسط نصف کنه؟
دختری که اسمش جین بود، بلند خندید. گونه ی وویونگو نوازش کرد و هنوز هم هیچ توجهی به سان نداشت.
_خوشحالم میبینمت! جدی میگم.
وویونگ چشمای ذوق زده ی دختر رو به روشو میدید و حالش از همیشه بهتر میشد. امروز همه خوشحال بودن براش! تنها سر تکون داد و لبخند زد. جین مثل خواهر کوچیکش بود و میتونست صمیمیت توی لحنش رو همیشه احساس کنه. با اینکه این مدت از همه دور بود، اما بازم این صمیمیت بینشون حفظ شده بود.
_امشبو خوش بگذرون و ترجیحا از جاستین دور بمون!
وویونگ با تیکه ی اخر جملش موافقت کرد..جین دوباره گفت:
_دیدمش که داشت دنبالت میگشت! به شدتم عصبی بود ازت!
_اره! فک کنم چون اون وسط ولش کردم اینطوریه.
_میدونم که برادرم زیادی کنه ـس!
وویونگ با سر تایید کرد. انگشت شصتشو اورد بالا و دوباره موافقتتشو اعلام کرد.
از اون طرف..سان از این وضعیت به شدت ناراضی بود تا اینکه شنید جین اعلام کرد که باید بره! نگاهش مشتاق شد.
جین گونه ی وویونگ رو بوسید و عقب رفت..و همین لحظه که برگشت با سان چشم تو چشم شد. طولی نکشید که لبخند از روی لبش پاک شد. در عرض چند ثانیه اظطراب به چشماش سرازیر شد و دستاش مشت شد. اما سان..عاشق این نگاه بود. با لبای بسته لبخند زد. کمرنگ اما وحشتناک.
جین نگاهی به وویونگ کرد. پسری که حتی نمیدونست معنی این نگاها و لبخندا چیه!
دختر جوون با حالتی که اصلا مثل قبل نبود و از نظر وویونگ عجیب به نظر میومد بهش نگاه کرد:"مراقب خودت باش"
و سریع از بین مردم رد و رفت.
وویونگ از این رفتار چیزی سر در نیاورد. بنابراین برگشت و مشغول خوردن نوشیدنیش شد.
_ببینم تو..
سان گفت و کمی مکث کرد. نگاه وویونگ به سان و نیم رخش جلب شد.
_کونشونو میزاری که انقد معروفی؟
اما اون قلپی که از محتویات لیوانش داشت میخورد، با این حرف پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. سان پوزخند زد. چند ضربه ی اروم به پشت کمر پسر جوون کوبید. طولی نکشید که وویونگ پشت بندش به خنده افتاد. سان دستشو کشید و با ابروهای بالا رفته بهش خیره شد. توقع نداشت به هدف بزنه اما رو دست بخوره! الان پسرِ کنارش داشت با این حرف میخندید؟
_چیه میخوای مشتریم بشی؟
و دوباره خندید. سان شگفت زده شده بود. با خنده ی پسر رو به روش، نتونست جلوی نیشخند زدنشو بگیره.
_خوشم اومد!! ولی نه! فک نکنم بتونی راضیم کنی مگه اینکه من بخوام این لطفو بهت کنم!
وویونگ یه ضرب تمام محتویات لیوانشو داد بالا و از طعم مزخرفش لذت برد. تمام حرف هایی که بینشون زده میشد به نظر وویونگ خنده دار میومد. همینطور مرد رو به روش هم از نظرش بامزه بود. در جواب دستشو توی هوا تکون داد:
_نه خواهش میکنم. این لطفو بهم نکن!
و دوباره خندید و به سان که با لبخندی مغرور بهش خیره بود توجهی نکرد.
نوشیدنیشو تموم کرده بود..پس به دختری که پشت پیشخوان ایستاده بود اشاره کرد و در همین حین کیف پولشو از جیبش بیرون اورد. اما سان که حرکت بعدیشو پیش بینی کرده بود، سریع بلند شد و اروم زیر دستش زد. سپس دوتا تراول از کیف پولش بیرون اورد و جلوی چشمای وویونگ کوبید روی میز و از فاصله ی نزدیک به پسر جوون زل زد..
_به حساب من!
_چرا اونوقت؟
وویونگ گفت و به لباش خیره شد..و منتظر جوابی ازش موند.
مرد جوون شونه ای بالا انداخت.
_حال کردم باهات.
دلیلش جالب بود. وویونگ کوتاه خندید و بعد از اینکه یه دور رقصشونو توی ذهنش به یاد اورد، راضی شد.
_باشه..به هرحال خوشحال شدم از دیدنت! خوش گذشت.
سان از خود راضی خندید.
_معلومه که با من خوش میگذره!
وویونگ هم از این حالت مرد رو به روش خندید و سری تکون داد و عقب عقب رفت..
_اگه بازم همو دیدیم به نوشیدنی دعوتت میکنم.
و بعد از اینکه پوزخند سان رو دید، برگشت و رفت و بین جمعیت ناپدید شد.
پوزخند مرد جوون عمیق تر شد..به گروهی که همچنان داشت اجرا میکرد، چشم دوخت اما حرف پسر جوون رو توی ذهنش به بازی گرفت.
"اگه بازم همو دیدیم به نوشیدنی دعوتت میکنم"
باز هم همو ببینن؟ اون پسر زیادی مطمئن بود!

سمتِ دیگه ی بار، جاستین برخلاف بقیه که دوست عزیزشو حمایت و تشویق میکردن، اون درحال بوسیدن دختری بود که فقط یک ساعت از اشناییشون میگذره!
مسلما کریستین اون بالا همه ی اینهارو میدید و قطعا قرار بود بعدا حسابی غر بزنه اما خب کی بود که اهمیت بده!
وویونگ همینطور که از بین جمعیت رد میشد، از همون فاصله جاستین رو میدید که داره دختر غریبه ای رو میبوسه!
با نزدیک شدن به جایی که جاستین نشسته بود، اولین کاری که میکنه میزنه روی شونه ی جاستین..
طولی نمیکشه که اون دونفر کارشونو متوقف میکنن و جاس به سرعت به سمت وویونگ برمیگرده..
_هی پسر! مشتاق دیدارت بودیم! از اینورا!
_فکر کردم تنهایی ولی ظاهرا..
حرفشو نصفه ول کرد و در ادامه به دختر جوون نگاه کرد..دختر جوون هم با دیدن وویونگ پشت چشم نازک کرد و از بین دستای جاستین بیرون اومد و بعد از بوسیدنِ جاستین، برگشت و بدون هیچ حرفی رفت.
جاستین چند دقیقه به رفتنش نگاه کرد..سپس برگشت و حالت درمونده ای به خودش گرفت.
_دل بستم هایک.
وویونگ روی صندلی نشست و به کریس خیره شد و بی تفاوت سرشو تکون داد.
جاستین آهی کشید..
_اسمش رزیه.
_میدونم!
جاستین صدای وویونگو نشنید..کاملا توی دنیای دیگه ای بود!
_خیلی خوشگله! لباشم همینطور.
_میدونم!
_مخصوصا اون لحظه ای که به موهام چنگ زد..
_اره..موافقم!
جاستین یهو به خودش اومد. با ابروهای گره خورده به دوستش نگاه کرد..
_از کجا میدونی؟
وویونگ برگشت و به چشمای جاستین زل زد.
_قبلا..یه ماه باهاش بودم. واقعا جذابه!
پسر جوون بعد از شنیدن این حرف، چند ثانیه خیره به دوستش پلک زد. وویونگ لبخندی به پهنای صورتش زد. در اخر جاستین باوحرص به بازوش کوبید و وویونگ سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه تا از روی صندلی نیفته!
جاستین دیگه چیزی نگفت..و بینشون سکوت شکل گرفت. وویونگ عاشق این بود که حرص جاستین رو در هر صورت در بیاره..میدونست که همین الانشم دوستشو به فکر انداخته! هرچند دروغ نگفته بود که قبلا با رزی توی رابطه بود..فقط با هیجان براش توضیح داده بود!
به قیافه ی وار رفته ـش اروم خندید. سپس نگاهشو چرخوند و متوجه ی کریستین شد که با حرکت جذابی اجراشو به پایان رسوند. بلند شد و مثل بقیه، اما از صمیم قلب دوستشو تشویق کرد. طولی نکشید که دور و اطراف کریس پر شد از ادم هایی که از اجراش لذت رو برده بودن. با اینکه دور بود اما از همین فاصله هم چهره ی از خود راضی و خوشحال کریس رو میدید. دوباره روی صندلی نشست و به بطری ویسکی چنگ زد. ادمی نبود که زود مست بشه اما میخواست حالا که امشب اینجاست نهایتِ استفادش رو از این شب ببره.

و اما مردی این میون، از شدت هیجان و فعالیت زیاد، نفس نفس میزد. کریس همیشه عاشق این موقع ها بود که بقیه میان و ازش عکس و امضا میگیرن اما از طرفی اینبار میخواست زودتر تمومش کنه.
میدونست که دوستاش پایین تر منتظرشن بنابراین سعیش رو کرد تا زودتر از ادما دور و برش راحت بشه و بره و خبر مهمی رو به دوستاش برسونه.
سرشو انداخت پایین و لبخندشو حفظ کرد. حین رد شدن از میون ادمای اطرافش، عذرخواهی مختصری میکرد و سمت جایی که جاستین و وویونگ نشسته بودن راهشو کج کرد.
نرسیده به میز با هیجان صداشون زد.
وویونگ از دیدن این حضور یهوییش متعجب شد.
_جاس..دیدیش؟
روی صندلی نشست و بدون هیچ مقدمه ای به حرف اومد.
جاستین که کاملا توی باغ سیر میکرد، از شنیدن اسمش به خودش اومد و متعجب به کریس نگاه کرد.
_کیو؟
_سان! رییس سان!

"My wakmanta"Where stories live. Discover now