ch34🦋

21 3 0
                                    

لحظه ی ورود به عمارت، به یاد دو سه روز پیش و اون اتفاق ننگ افتاد. اون اینجا از وویونگ جدا شده بود. اون اینجا..دلشو شکونده بود و رهاش کرده بود.
شرمگین سرش رو پایین انداخت و دستش بی اراده مشت شد.
این واقعیت داشت که نتونست از قلب وویونگ مراقبت کنه..حالا میتونست به خوبی صدای وویونگ رو بشنوه. صدای غمیگینی که توی بک گراند مغزش اکو میشد: «تو پروانتو کشتی»
قلبش لرزید. پریشونی احاطه اش کرد و مردی که همیشه حس برتری داشت رو ضعیف کرد.
حالا میتونست قدرت عشق و جدایی رو مقابلش ببینه.
هیچ چاره ای نیست. حتی اگر ماه هم ازش مراقبت کنه و خورشید با اون عظمت پشتش در بیاد، باز هم در مقابل پروانه ای که توی قلبش زندگی میکنه، ضعیفه.
اب دهنشو قورت داد و تمام سعیش رو کرد که ذهنیتش وا نره..و موفق هم شد.
نفس عمیقی کشید. فکر کردن به این چیزا فقط باعث میشد که هوش و حواسش از هدفی که داره پرت بشه.
سپس قدم هاشو تند کرد. میخواست که هرچه زودتر کارشو اینجا تموم کنه و برگرده خونه.

سان دنبال یکی از افراد جک حرکت میکرد و افرادش هم پشت سرش راه میرفتند.
جوری قدم برمیداشتند انگار که همشون به سوی انتقام و خون خواهی حرکت میکنند!
ادم جک، اون هارو به سمت تراس بزرگ طبقه ی اخر ویلا برد. اما قبل از وارد شدن، دو نفر که با اسلحه از تراس محافظت میکردند جلوی رایا و افرادشو میگیرن. درواقع مانع راهشون شدند چون میخواستن که فقط سان و لیان وارد تراس بشن!
لیان که متوجه ی همچین چیزی شد، برگشت و به رایا نیم نگاهی انداخت.
اما سان توجهی نکرد و زودتر از اون دوتا به تراس رفت.
تعلل لیان فقط یه معنا داشت. اونم این بود که فقط با رایا همراه باشه.
با اخم به اون مرد زل زد. تا اینکه رایا از پشت بهش چسبید و بازوش رو گرفت و باعث شد مرد جوون سرش به پایین و کج مایل بشه.
_برو..من پشت سرتم.
زمزمه ی رایا، به لیان اطمینان بخشید.
مرد جوون سری تکون داد و جلو رفت و دقیقه ای بعد، برگشت و رایا رو دید که محکم با زانوش به خایه های مرد گنده ی رو به روش زد.
چهره ی لیان تحسین بر انگیز شد. ریز خندید و با سرعت سمت رایا رفت و دستش رو گرفت و اون رو از بین اونها کشید و به تراس برد.
دو مردی وه دم در ایستاده بودن با دیدن همچین رفتاری به کل بیخیال شدن.

حالا، تنها رایا و لیان و سان روی تراس بودند.

سان با پوزخند به اطرافش نگاه کرد.
یه میز بزرگ وسط تراس با کلی غذای لذیذ چیده شده به چشمش خورد.
انتهای تراس، یه چیز شیشه ای مانند بزرگ رو مشاهده کرد که حتی نمیدونست چیه! فقط میتونست خودشو توی اون مکعب بزرگ اینه ای ببینه!
حتما برای هیلی اونجا قرار داشت! تا جایی که یادشه، این خونه و چیدمان عجیب غریبش هیچکدوم به سلیقه ی عموی پیرش نمیخورد و همش به سلایق هیلی مربوط میشد.
به عنوان مثال تابلوهای نقاشی روی یکی از سالن های ویلا..
به طرز مسخره ای مشخص بود که کار اون دختر بچس.
در مقایسه با این چیدمان مسخره ی هنری، هیچ چیزی نمیتونست بگه.
گلوشو صاف کرد و از فکر کردن به دختر عموش دست برداشت.
سپس سری تاسف بار به این همه مسخره بازی ها تکون داد و حرکت کرد و انتهای میز کنار صندلی ایستاد. حین اینکه ردای بلند و طوسی رنگشو بالا میزد، روی صندلی نشست و تکیه زد.

"My wakmanta"Where stories live. Discover now