حالت چهره ی سان بی شباهت به پیرمرد رو به روش نبود. اونم از دیدن دوستِ پدرش تا اندازه ای خوشحال بود.
وویونگ رو رها کرد و بدون اینکه به زمین خوردن پسر جوون توجهی کنه، دوست پدرش رو بغل کرد. یه بغل مردونه و به خصوص! سپس بعد از حدود سی ثانیه از هم جدا شدن و پیرمرد به چشمای مرد جوون زل زد.
_به ارزوت رسیدی پیرمرد!
و نیشخند زد. پیرمرد با دیدن خنده ی شیطون پسر رو به روش، سری از روی تاسف تکون داد و کوتاه خندید:"لعنت به اون قیافت!"
سان به حالت نمایشی جبهه گرفت:
_نه نه..به قیافه نه، بیلی.
و دستی به فک خوش فرمش کشید. بیلی پوزخندی زد و اروم مشتشو به به شکم سان کوبید.
_هنوم همون پسره ی لوسی، سان! بشین.
و به صندلی اشاره کرد. سان با خنده سری تکون داد و همینطور که سمت وویونگ میرفت گفت:"اول باید به یه کاری برسم.."
بیلی که تازه متوجه ی اون پسر مست شده بود، ابرو بالا انداخت:"میبینم که مهمون اوردی با خودت!"
وویونگ که کاملا مست بود، روی دو پا نشسته بود و بیخبر از مکالمه ی اون دونفر، چرت میزد.
سان خم شد و از پشت یقه ی پسر جوون رو گرفت.
_اره..یه مهمون پر دردسر!
بیلی نگاهشو از وویونگ گرفت و دوباره کارد رو به دست گرفت و مشغول تکه کردن ماهی شد اما از طرفی، حواسش به رفتار های عجیب سان و اون پسر غریبه بود.یقه ی پسر جوون کشیده شد و اون از خواب کوتاهش پرید. گیج به اطرافش نگاه کرد که دوباره همون مرد بداخلاقو دید. فحشی زیر لب دادو سعی کرد لباسشو از دست سان بیرون بکشه.
سان نفس عمیقی کشید. داشت تلاش میکرد نسبت به رفتارهای پسر جوون عصبی نشه. لبخند ارومی زد و سپس اون رو به سمت سطل تقریبا بزرگی کشوند.
_هنوزم مستی؟
باصدای رسا پرسید و وویونگ بدخلق جواب داد:"ولم کن.."
_نوچ نوچ..این جواب من نبود!
و بعد به زور اون رو وادار کرد که جلوی سطل زانو بزنه. پسر جوون هیچ درکی از اتفاقی که داره میفته نداره اما همین که چشمش به سطل پر از یخ و پر از ماهی مرده افتاد تقریبا نفسش برید. اون عوضی داشت چیکار میکرد؟
_هوا، هوای التماس کردنه هایک! تا میتونی صداتو بالا ببر و موجب سرگرمیم شو!
و نیشخندی از فکر خبیثانه اش روی لباش شکل گرفت. البته که نیاز به جواب اون پسر نداشت! با سرخوشی نفس عمیقی کشید و به چیزی که توی ذهنش در جریان بود فکر کرد.
سپس دستش از روی یقه به روی موهاش حرکت کرد و یهو چنگی به موهای بسته شده ی وویونگ زد. داشت تلافی میکرد و این رو وویونگِ مست هم میدونست!
خم شد و حین خم شدن، سر وویونگ رو به اب نزدیک کرد. پسر جوون شوکه و با حالتی خمار، به گردن سان چنگ زد.
اما نمیدونست سان داره از این تقلا ها لذت میبره. به خوبی میتونست صدای به شمارش افتادن نفس هاش رو بشنوه. نگاهی به بیلی که با ابروهای بالا رفته بهشون خیره بود انداخت. چشمکی بهش زد و دوباره حواسشو به وووینگ داد.
_بادِرفلــــای بادِرفلای*..زبون خوشگلتو به کار بنداز و منو راضی کن!
_عقده ای بیشرف..
بی توجه به این توهین..با لبخند روی لبش، یکی از دستای وویونگ رو از گردنش جدا کرد. درحالی که چشماشو میبست، دست پسر جوونو به سمت بینیش برد و نفس عمیقی کشید. ناخوداگاه یاد رقصشون توی بار افتاد! همچنین به دستهاشون که توی هم گره خورده بود.
اما ترجیح داد زیاد به همچین چیزی فکر نکنه و روی بازی ای که راه انداخته بود مسلط باشه!
_اینم باید اضافه کنم بادرفلای؛ مراقب زبون خوشگلت باش.
و پس از این حرف، پسر جوون توی اوج مستیش حرکت کوتاه لبای سان رو روی انگشتاش حس کرد که بوسه ای صدا دار بهشون زد.
ناخوداگاه اب دهنشو قورت داد و دیگه کنترلی روی دستش نداشت.
هرچند وقتی سرش به زور مرد جوون نزدیک اب بوگندو شد همه چی رو فراموش کرد. با اینکه هشیار نبود اما باز هم هیچ جوره نمیتونست تصور کنه که قراره اب ماهی توی دهنش بره!
صدای خنده ی سان رو شنید و توی دلش بهش لعنت فرستاد. سرش از سمت اب به بالا کشیده شد.
_عقلتو از دست دادی نه؟
_قانعم کن که نباید اینکارو انجام بدم.
_من مست نیستم لعنتی ولم کن!
_اوکی دوکی.
و وویونگ تونست با خیال راحت نفس اسوده ای بکشه.
_اما جواب غلط بود.
و یهو تا اومد و فکر کنه، سرش توی سطل فرو رفت و سردی اب به کل سلول های بدنش رسوخ کرد.
تصورش بر اورده شد! اب ماهی کاملا توی دهنش بود و میشه گفت با ماهی های مرده کاملا چشم تو چشم شده بود.
سان تقلا کردن اون پسر رو میدید اما هنوز لازم نمیدونست که سرشو از اب کثیف بیرون بکشه!
از اینکه کمرش برای مدت طولانی ای خم شده بود احساس خستگی میکرد. بنابرابن، ایستاد و پای راستشو گذاشت روی کمر پسر جوون و دستشو از موهاش بیرون کشید.
پیرمرد که همچنان هیچ نظری برای این کارهای سان نداشت.
نزدیکش شد و لیوان اب انبه ی خنکی رو به دستش داد.
_خسته نشی یه وقت!
سان کمی از محتویات لیوان خورد و نیشخندی زد:"تازه سرگرم شدم!"
بیلی کوتاه خندید و به وویونگ اشاره کرد:"مشخصه.."
و روی صندلی نشست پا روی پا انداخت. ظاهرا پیرمرد زیادی به نمایش رو به روش بی اهمیت بود.
_خب حالا بگو ببینم، اوضاع آک چطوره؟
سان مکث کرد. و حین مکث کردنش، پاش رو از کمر وویونگ برداشت. پسر جوون به محض ازاد شدن، بالا اومد و دستی به صورتش کشید. نفس عمیقی وارد ریه هاش کرد و تا اومد برگرده و به سان پرخاش کنه، سان دوباره با یه ضرب،پاش رو روی کمرش فشار داد و سرشو توی سطل فرو برد.
در حین ثابت نگه داشتن پاش، پوزخندی زد
سپس برگشت و جواب پیرمرد رو داد:"شرکت دست لیانه و کارخونه دست من. اونقدرام که فکر میکردم کار بابا سخت نبود! اوضاع همه چیز خوبه! دارم با اینکار حال میکنم!"
بیلی پیر، چنتا سرفه ی خش دار کرد و بعد همینطور که به سینش ضربه میزد گفت:"کارگرای کارخونه چی؟ اوناهم حال میکنن باهات؟"
طولی نکشید که مغزش استپ کرد..سوال سختی بود!
لبای سان برای جواب دادن به پیرمرد باز شد اما چیزی از دهنش خارج نشد. به پیرمرد که نگاه کرد و متوجه ی حالت چهره اش شد، تازه به تله ای که براش انداخته بود پی برد.
مرد جوون نمایشی اخم کرد و حالت چشماش سوالی شد تا اینکه بیلی خندید و اون هم پشت سرش به خنده در اومد.
درحالی که وویونگ اون پایین، داشت تلاش میکرد تا سرشو از سطل بیرون بیاره و نفس بکشه. صدای فریادش که زیر اب خفه شده بود، به خوبی به گوش اون دونفر میرسید اما پیرمرد و سان هیچ توجهی به اون نداشتند. و بحث خودشون رو همچنان ادامه میدادند.
_خب راستش..برام مهم نیست!
بیلی کوتاه خندید اما دوباره حین خندیدن به سرفه افتاد.
صدای وویونگ داشت هر لحظه بلند و بلند تر به گوش پیرمرد میرسید و این یه جورایی کلافه اش میکرد.
سرفه هاش که تموم شد به سر تا پای مرد جوون نگاه کرد..
همیشه یه جور خاصی به اون پسر علاقه داشت! و میدونست که اون زیادی شبیه پدرشه! بزرگ شدنش رو به وضوح به چشم دیده بود و هرقدمی که برمیداشت درست جای پدرش قرار میگرفت. بیلی یه جورایی حکم پدر رو برای سان داشت! و وقتی که به این پی برد قرار نیست هیچوقت بچه ای داشته باشه، نگاه پدرانش رو، زمانش رو، لطف و محبتش رو، همه و همه رو به سان اختصاص داد. پیرمرد چیز دیگه ای نمیخواد جز جبران پشیمونی ای که روی دوشش سنگینی میکنه. هرچند میدونست مرگ و درمان سرطان ریه هیچ جبرانی نداره اما اون همچنان خودش رو مقصر میدونست.
و حالا که میدید سان به درجه ای از مرد بودن رسیده، بیش از حد خوشحال بود!
پیرمرد نفس خش داری بیرون فرستاد. از افکار شلوغش خارج شد و حواسشو به سان داد.
توی نگاه سان، یه طرز فکر شیطانی ای دیده میشد. همینطور لذتی که قابل درک نبود! به نظر میاد که پسر بهترین دوستش شاده و از زندگیش راضیه! همین براش کافی بود تا اسوده به باقی زندگی کوتاهش ادامه بده.
سان کاملا عادی ایستاده بود و داشت به دست و پا زدن وویونگ نگاه میکرد..
پیرمرد بلاخره به اطرافش توحه کرد و متوجه ی فضای خالی دور و برش شد..صدای وویونگ زیادی بلند بود و این میتونست جلب توجه کنه! بنابراین به حرف اومد:
_تمومش کن پسر. صداش روی مخمه!
از طرفی، سان هم به این فکر میکرد که ممکنه کافی باشه!
به وویونگ که هنوز در تقلا بود خیره شد و محتویات کامل لیوانشو سر کشید. سپس پاش رو از روی کمر پسر جوون برداشت و بدون توجه به وویونگ، به سمت جایی که بیلی نشسته بود رفت و کنارش نشست.
اتش خشم وویونگ همون موقع که نفسش توی اب کثیف ماهی بند اومده بود، فوران شده بود!
بلند بلند نفس میکشید و با چشمهای عصبی به سان خیره شده بود. کاملا هشیار شده بود و دیگه مست نبود. با اینکه اطرافش کمی نا اشنا به نظرش میومد اما الان، هیچ چیز نمیتونه جلوی عصبانیت اونو بگیره!
نگاهی که سان داشت هیچوقت نرمال نبود و اون این رو خوب میفهمید! باید بیشتر از خودش در مقابل این مرد عوضی مراقبت میکرد! محض رضای خدا کدوم ادم بیشعوری همچین کاری میکنه! حالا تموم سر و صورتش بوی گند ماهی گرفته بود و وویونگ بیشتر از هرچیزی از خود ماهی متنفر بود.
نگاه سان رو که میدید، عصبانی تر میشد!
از سر جاش بلند شد و با سرعت به سمتش حرکت کرد.
درحالی که سان خیلی ریلکس روی صندلی نشسته بود و با غرور و پوزخند لعنتیش پسر جوون رو تماشا میکرد.
نزدیکش شد و ایستاد. اونقدر نزدیک که سر سان، کاملا به بالا هدایت شد. جفت چشم ها به هم خیره بودن.
یکی مصمم از کاری که کرده بود و یکی عصبی از بلایی که به سرش اومده بود.
_مرتیکه روانی! عقلتو از دست دادی؟
از میون دندون های به هم چسبیده غرید.
سان، سردیِ ابی رو که از روی موهای پسر رو به روش، به روی صورتش میچکید رو به خوبی حس میکرد. اما تکون نمیخورد و همچنان با خونسردی به چهره ی خوفناکش خیره موند.
کمی از نظرش بامزه به نظر میرسید. اما ویوونگ، اصلا متوجه نبود که قیافش چه مدلی شده!
_اروم باش..بـادِرفلای!
وویونگ بلند اما کوتاه و عصبی خندید. و یهو گلوی مرد جوون رو گرفت و بیشتر به سمت خودش کشید. سان از این حرکت جا خورد اما خم شدن بیش از حد وویونگ روی صورتش، اجازه ی هیچ فکری رو بهش نداد.
_که بادرفلای، نه؟
فشاری از جانب پسر جوون به گلوش وارد نمیشد. مشخص بود که نمیخواست بهش اسیب بزنه و این واقعا برای سان عجیب بود! سان تقریبا داشت اونو توی اب خفه میکرد اما وویونگ الان که فرصتش رو داره هیچ کاری نمیکنه!
مرد جوون بی صدا خندید. چقد احمق بود! خونسرد و بی حرکت بودن سان، یه فرصت خوب برای پسر جوون بود. میتونست فشار انگشتاش رو دور گلوش بیشتر کنه..
میتونست یه مشت ناقابل زیر چونه اش بکاره..
یا میتونست چاقوی روی میز برداره و حرصشو خالی کنه!
اما..
_تو واقعا شبیه یه پروانه ی کوفتی ای!
لحنش بی نهایت اروم و خونسرد بود..و ویوونگ به این وضعیت و نزدیکی توی دلش لعنت فرستاد.
_از پروانه ها..متنفرم!
و هلش داد و عقب کشید..ترجیح میداد هرچه زودتر از اون ماهی فروشی دور بشه! دیگه یه لحظه هم نمیخواست بوی ماهی رو تحمل کنه.
بدون توجه به دونفری که توی مغازه بودن، از مغازه خارج شد.
نمیشه گفت مستیش کاملا پریده اما برای پسری که ظرفیتش زیاده این هشیاری یه نعمته.
با استینش اب صورتشو پاک کرد. اما هنوز بوی ماهی میداد.
بخشی از عصبانیتش بیشتر به خاطر بوی ماهی ای بود که کل بدنشو گرفته. با چنتا نفس عمیق سعی کرد خونسردیشو به دست بیاره که متوجه ی صدای راکا از پشت سرش شد.
_میبینم که خایه کردی!
دور از انتظاراتش بود و بی اراده خندید. این ادم واقعا عجیب بود.
مرد جوون کنارش قرار گرفت و بهش خیره شد.
این نگاه های خیره ی اون کم کم داشت روی اعصاب وویونگ تاثیر میزاشت.
اما وقتی برای چندثانیه سرش گیج رفت، یه لحظه به شک افتاد که شاید هنوز هم مسته!
وویونگ امشب اصلا مثل بقیه ی روز ها نبود!
_اگه پاتو برنمیداشتی من واقعا میمردم!
خیابون بی نهایت خلوت بود و تنها ادمایی که وسط خیابون ایستاده بودند، اونها هستن! مرد جوون به لحن اروم وویونگ واکنش نشون نداد! اما حرفش جالب تر بود..
_خوشم نمیاد وقت با ارزشمو برای یه ادم مست هدر بدم!
پسر جوون از حرکت ایستاد..
دگرگون کردن وویونگی که هیچ وقت هیچ چیزی براش مهم نبود، حالا برای اون مرد زیادی اسون بود.
سان راضی بود..اذیت کردن اون بی نهایت لذت بخش بود.
برگشت سمتش و دستشو توی جیبش فرو برد.
نگاه وویونگ به چشماش، واقعا جدی بود!
_آها..چون مست بودم باید منو خفه میکردی نه!؟
اعتماد به نفسی که توی هوا معلق بود، متعلق به هیچکس نبود اما غروری که حس میشد فقط و فقط متعلق به سان بود!
وویونگ چشمای مغرور سان رو میدید..اون اصلا پشیمون نبود!
مرد جوون نزدیک تر شد و سرشو بالا گرفت جوری که انگار میخواست به وویونگ بفهمونه پشیزی براش ارزش نداره!
_نه!
ابرو های پسر جوون بالا پرید..
_..فقط چون باید هشیار میبودی اما نبودی! ببین..
نفسشو کوتاه بیرون فرستاد و کمی روی وویونگ خم شد.
و در ادامه گفت:"مهم نیس چه خری هستی و مهم نیس از کدوم گورستونی اومدی! وقتی با منی..باید هشیار باشی!"
و صاف ایستاد و حالت چهره اشو حفظ کرد.
این به نظر وویونگ مسخره میومد!
از لحاظ قدی مسلماً سان چند سانت بلند تر بود و این باعث میشد گردن سان توی معرض دید وویونگ قرار بگیره. و وقتی که به گردنش از این فاصله ی نزدیک زل زده بود، جیز جالبی رو پیدا کرد.
_راکا..!
مکث کرد..درحالی که نگاهش بین گردن و چشم های وحشی سان در گردش بود، نزدیک تر شد.
_همه ی ادما..
حین ادا کردن جمله اش، چونه ی سان رو بالا داد و به زخم کهنه ی گردنش زل زد. نمیدونست چرا اما این زخم زیادی چشمشو گرفته بود و همینطور از نظرش جالب به نظر میومد!
انگشتاشو روی زخم کهنه ی سان کشید و متوجه ی منقبض شدن گردن مرد جوون شد.
_به خواست تو در نمیان! تو نمیتونی همه ی اونارو کنترل کنی!
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romancecouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...