زمان از دست هردوی اون ها در رفته بود. اما دختر و پسر جوون به تنها چیزی که اهمیت میدادند، شراب بود.
وویونگ با از دست دادن هشیاریش، متوجه نبود که کم کم باید رفته زحمت میکرد و سان رو از نگرانی در میاورد!
از زمانی که اومده بود، نزدیک به دوساعت میشد.
اما خبر نداشت در جایی دیگه، مردی منتظر تماسش بود و اشفته مسیر شرکت تا خونه ی جک رو با سرعت میروند.
سان فکر میکرد وویونگ به خونه ی خودش برگشته و با دوستاش سرگرمه اما وقتی از جاستین شنید که وویونگ جواب تماس اون رو هم نمیده، بیش از حد نگران ک سردرگم شد. بنابراین وقتی که جک باهاش تماس گرفت، متوجه ی هدف اصلی جک شد.
تحریک کردن عصبانیت سان به وسیله وویونگ!
از شرکت تا اینجا، سعی در خونسرد کردن خودش داشتـتا حدودی موفق شد. اما هنوز رگه هایی از خشم و عصبانیت درونش موج میزد.
زیاد طول نکشید که به خونه ی جک رسید. با دیدن دو مرد کت و شلوار پوش جلوی ویلای جک، از حرص لباشو روی هم فشرد.
سد کردن راه سان هیچوقت عاقبت خوبی نداشت. مخصوصا الان که اون دو احمق از جلوی در کنار نمیرفتند.
دنده عوض کرد و بدون اینکه رحمی داشته باشه، پاش رو روی گاز فشار داد و به مسیرش سمت حیاط ویلا ادامه داد. دو مردی که ایستاده بودند با دیدن رانندگی دیوانه وار سان، از ترس زیر شدنشون به تندی کنار رفتند و سان تونست وارد حیاط ویلا بشه و در نهایت ماشینش با صدای بدی، ترمز کنه.
جک صدای جیغ لاستیک های ماشین سان رو نادیده نگرفت. با اینکه رو به روی در شیشیه ای گلخونه ایستاده بود و اونهارو مشاهده میکرد، حواسش به سمت سان بود.
چند دقیقه پیش، اونهارو دید که از شدت خوردن شراب و حرف زدن و خندیدن بیهوش شدند. تا حدودی رفتارات هیلی رو نظارت میکرد و از طرفی تاسف میخورد. اون دختر براش بی مصرف بود. اینکه میدید احمقانه رفتار میکنه، باعث میشد که نفرت توی چشمای جک جای بگیره و اون دختر جوون رو سرزنش کنه.
با اخم و فک منقبض شده، رو برگردوند و در همین لحظه سان رو در راهرو دید که داشت با جله و قدم های محکم به سمت جک میومد.
پوزخندی روی لبای مرد مسن نشست. به عقیده ی خودش، زمان دیگه برای لبخند احمقانه زدن بسه!
سان از خشم نفس نفس میزد. با قدم های بلند به جک نزدیک شد و توی چشمای اون پیر جاه طلب زل زد.
عکسی که توی دستش مچاله شده بود، رو بالا اورد. در نهایت جک تونست پیامی که برای سان فرستاده بود رو توی دستش ببینه.
_خوش اومدی سان عزیزم. عجبی یه سر به عموی پیرت زدی!
توی چشمای سان نفرت دیده میشد. انگار که داشت به یه موجود مضحک کثیف نگاه میکرد.
_این چه بازیِ تخمیه راه انداختی؟ ها؟
جک که دید سان خیلی زود رفت سر اصل مطلب، خندید و رو برگردند.
_بازی؟ مگه من همسن توئم! من فقط چیزی که حقمه رو میخوام. چیزی نصف عمر مال من بوده!
_مال تو؟
سان هیستیریک خندید. سپس قدم از قدم برداشت و رو به روی جک قرار گرفت.
_برام شرح بده عمو..بگو دقیقا چی مال توعه!
جک از لجبازی سان خنده اش گرفت. اما خودش رو بالاتر از سان دید و ترجیح داد اهمیتی به قلدر بازی هاش نده..هرچند نمیدونست مردی که در اوج عصبانیتش، خونسرده و داره بهش نیشخند میزنه، ترسناک تر از فرشته ی مرگشه!
_به بابات گفته بودم! هرچیزی که مال منه رو ازش میگیرم.
سان تاسف بار سر تکون داد و نوچ نوچی کرد.
_پیرمرد عوضی..تو که داری میمیری! چرا دنبال مال و ثروتی؟ میخوای اینارو تا اون دنیا دنبال خودت ببری، نه؟
بی ادبی سان برای جک ناخوشایند به نظر اومد. لب از لب باز کرد تا چیزی بگه اما سان بی توجه چشماشو چرخوند ک عکس توی دستش رو به سینه ی جک کوبوند و اون رو در حیرت قرار داد.
_فکر کردی میزارم بدون هیچ تلاشی، سهمی از آک ببری؟ یا نه..فک کنم کل عمرت فقط یه برنامه داشتی!
سپس چرخید و به جک پشت کرد و ادامه داد.
_اینکه مفت بخوری و مفت زندگی کنی اما وقت تقسیم ارث که شد سینه بدی جلو و اعتراض بزنی! میدونی..حقیقتا خوشحالم که اینکارو کردی چون باعث میشه فکر کنم که بلدی از جات یه تکونی بخوری..!
مرد مسن شوکه از چیز هایی که از سان میشنید، چشم هاش گرد شد و عصبانیت به وجودش رخنه کرد.
_ولی اعتراف میکنم که از این تکون خوردنات شوکه شدم. عجیبه نه؟
و چرخید و توی چشمای جک زل زد. سپس شمرده شمرده کلماتش رو به زبون اورد:
_ پسر بی مصرف خانواده ی چوی، یهو تصمیم میگیره برای اسیب زدن به برادرش، دوست صمیمی برادرش رو به قتل برسونه! با خودش فکر کرد که این کار اون رو ضعیف میکنه اما میدونی من با شنیدن این حقیقت با خودم چه فکری کردم؟
مرد جوون کمی مکث کرد و با چشمایی که تمسخر درونشون موج میزد ادامه داد:
_یا ادم چقدر میتونه کینه ای و ضعیف باشه که بخواد یه همچین روشی رو پیش بگیره!!
و خندید و عقب رفت.
جک نفس حرصی ای بیرون فرستاد. در نهایت وقتی سان بهش پشت کرد، تصمیم به شکستن سکوتش گرفت.
_اره راست میگی پسر جون. هری رو کشتم چون ادم بی ارزشی بود. تو و پدرت باید از من متشکر میبودین که همچین ادم بدردنخوری رو از زندگیتون حذف کردم تا شما بهتر بتونین به آک رسیدگی کنین! آک ـی که مال منه!
دست مرد جوون با شنیدن تک تک کلمات نفرت انگیز جک مشت شد. جوری که هم استخوان دستش و هم صورت جک در خطر بود.
مرد مسن چونه اش رو بالا داد و لبخند پیروزی ای زد. انگار که به خودش و کار کثیفش افتخار میکنه. در نهایت ادامه داد:
_هانمین ضعیف بود. نه من! اون حتی عرضه ی کشتن یه مورچه رو نداشت! اما ازدواجش با آیرا قیمت خوبی داشت. این یه ازدواج کاری بود و همه ازش خرسند بودند ولی فقط تا زمانی که مادر تو جاشو توی دل پدرت باز نکرده بود.
آهی کشید. افسوس میخورد. جک..داشت افسوس میخورد!!! مردی که بویی از انسانیت نبرده! اما سان طولی نکشید که متوجه ی این حالتش شد. چون جمله ی بعدی جک باعث شد سایه ای از عصبانیت و خشم به چهره ی سان راه پیدا کنه:
_آیرا بی مصرف بودنشو زمانی ثابت کرد که مادرت تورو به دنیا اورد.
و بلند خندید و سان اروم به سمتش برگشت.
_بازم میگی من بی عرضم؟ اره خب..ولی باید بدونی همین ادم بی عرضه بود که لکه ی ننگ رو از زندگیتون پاک کرد! درسته! برنامه ای برای آیرا نداشتم اما..
مکثی میون کلامش جا افتاد.
سان صدا دار خشمش رو نفس میکشید. چشمهاش در عرضی از ثانیه به خون نشستند و دست هاش اماده، مشت شدند.
_اون لکه رو من پاک کردم!
درنهایت، درست در زمانی که جک به خودش میبالید و با خون هری و ایرا توی ذهنش پیروزی رو رو جشن میگرفت، مرد جوون خشمگین از اعتراف ناگواری که میشنید جلو رفت و با قدرت زیاد اون رو به صورت جک کوبید.
حالا، هیچ چیزی دیگه جلو دار سان نبود. و جک با وجود مشت هایی که به صورتش برخورد میکرد و خونی که توی دهنش جمع شده بود، میخندید. به هدفش رسیده بود و خشنود بود.
سان فریاد میکشید و مشت هاش رو یکی پس از دیگری به صورت مرد روی زمین میکوبید.
یه چیزی فرا تر از عصبانیت توی وجودش بود. برای اولین بار، میخواست که یکی رو بکشه. درسته کشتن توی کارش نبود اما معتقد بود قاتل آیرا و هری اگر روی زمین بمونن فضای کثیف زیادی رو اشغال میکنن.
از درون میلرزید و نمیزاشت درموندگی به سراغش بیاد. قسم خورده بود که از قاتل مادرخونده اش نگذره! قسم خورده بود که نزاره خون ایرا روی زمین بمونه.
هرچند..تمام اینها وقتی به پایان رسید وقتی که دو بادیگارد عظیم جثه سان رو گرفتند و از روی جک عقب کشیدن. سان فریادی زد و تقلا کرد.
جک با صورتی که زخمی و کبود شده بود، بلند خندید و به زور از روی زمین بلند شد.
مرد جوون نفس نفس میزد. مغزش یه اندازه ی کافی داغ کرده بود.
_قسم میخورم بکشمت! قسم میخورم که زنده نزارمت!! حرومزاده ی عوضی..
نفسش برید..فشار به قدری روش زیاد بود که حد نداشت. تا امروز و این ساعت نمیدونست که چه کسی باعث مرگ ایرا شده بود. اما حالا میتونست بفهمه! آیرا به دست یه همچین ادم پستی کشته شده بود.
صداش کم کم رو به تحلیل میرفت. دست های لرزونش رو مشت کرد. بادیگارد ها محکم اون رو گرفته بودند و نمیزاشتند قدم از قدم برداره!
اما میون همین احوالات، صدای ضعیف و لطیف پسری که همه ی وجودش بود، بلند شد.
_سانا..
سان دست از تقلا برداشت و به وویونگ که تلو تلو خوران داشت سمتش میومد، خیره شد.
پسر جوون با سر و صدای بیرون، کمی هشیار شده بود و همچنان مست و گیج بود.
از طرفی، جک که اروم شدن سان رو دید به افرادش اشاره کرد که ولش کنن. سپس رفت و اونهارو تنها گذاشت.
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romancecouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...