انگشتاش به ارومی روی زخم کهنه ی پهلوش در گردش بود.
جفتشون لحظاتی رو به سکوت کردن پرداخته بودند. گاهی جای جای لمسشون به گزگز میفتاد. اونها همدیگه رو نفس میکشیدند.
و وویونگ، هیچوقت فکرش رو نمیکرد که همچین سبی توی زندگیش باشه! نفسی بیرون فرستاد.
خیره به سقف، زمزمه کرد:"کاش امشب هیچوقت تموم نمیشد"
حسرت میون کلامش پیدا بود. سان خسته خندید و از گوش کردن به صدای قلب پسرجوون دست کشید و سرش رو بلند کرد..
_چرا؟ چی امشب متفاوته؟
وویونگ نگاهش از سقف نگرفت. اما دستش روی گونه ی سان نشست و نوازشش کرد.
_یه ارامش عجیبی دارم..
_معلومه که باید همینطور باشه! مردم همیشه کنار من ارامش دارن!
لحن و حرف از خودراضی سان برخلاف انتظارات وویونگ پیش نرفت. درواقع اگر سان این حرفو نزنه، کی بزنه؟!
یهو یاد روابطی که سان همیشه با ادما داشت، افتاد. سپس خنده اش رو قورت داد و به چشمای مصرانه ی سان زل زد.
_سانا..
مرد جوون ابرویی بالا فرستاد.
_هوم..!
_تا به حال با پسری به جز من سکس داشتی؟
پرسید. سوال وویونگ کمی به نظر سان ناخوشایند اومد. مرد جوون اخم ریزی کرد و متعجب سوالشو با سوال جواب داد:
_معلونه که نه! چرا باید با یه پسر سکس کنم؟
وویونگ گیج شد.
_پس چرا با من سکس کردی؟
سان کم کم داشت از سوالای یهویی وویونگ متعجب میشد. اما با فکر جواب داد:"محض رضای خدا..چون تو علاوه بر دوست، ضربان قلب کوفتی منی!"
وویونگ جا خورد.
_چی؟!
سان که تازه فهمید چی به زبون اورده، هل کرد و معذب جا به جا شد.
_هیچی! همین که شنیدی!
وویونگ نتونست نادیده بگیره..چیزی که سان گفته بود بیش از حد با ارزش تلقی میشد.
_یعنی..تو با همه ی دوستایی که تبدیل به ضربان قلبت بشن، سکس میکنی؟
اخمی مملو از ناخوشایند رسیدن حرف وویونگ، به روی چهره ی سان راه پیدا کرد.
_چی؟ نه!! معلومه که نه! تو تنها دوستی هستی که باعث میشی ضربان قلبم بالا بره و منو به وجد بیاره! من توی زندگیم دوستای زیادی ندارم اما تو..فقط تو میتونی نفسمو ازم بگیری و دوباره بهم برگردونی!نمیدونست تقصیر صدای سانه یا کلمات قشنگی که از بین لباش خارج میشن اما هرچی که بود، مثل قشنگ ترین قطعه ی بتهوون به گوشش طنین می انداخت.
اب دهنشو قورت داد. از چشمهاش ستاره میبارید. سان منتظر کلمه ای از سمت وویونگِ شگفت زده بود. اما در اخر شنید که گفت:
_کی بهت همچین چیزی رو یاد داده چوی سان؟ میدونم که توی دایره لغات تو همچین چیزایی نیست!خب..از وویونگ انتظار بیشتری داشت. شاید کمی احساس بیشتر..شاید هم کلمات عاشقانه!!!
چشماشو توی چرخوند و از روی سینه ی وویونگ بلند شد و نشست.
_وقتی کوچیک بودم، آیرا بهم گفت. اون زمان هیچی از منظورش رو نفهمیدم!
کوتاه و مفید توضیح داد. وویونگ همینطور که دست سان رو توی دستش میگرفت و بلند میشد، به نیم رخش خیره شد.
_الان چی؟ الان میفهمی معنی پشتش چیه؟
مرد جوون، متزلزل برگشت و به چشمای منتظر وویونگ خیره موند. اما در حقیقت صدای اروم و اهنگین مادرخونده اش توی ذهنش نقش بست:
_"اگر روزی، کسی رو پیدا کردی که باعث بالا رفتن ضربان قلبت بخاطر زیبایی هاش شد، بدون اون ادم قراره صاحب قلبت بشه و روی تک تک سلول های وجودت تسلط داشته باشه. اون قراره ضربان قلبت بشه سان! پس هیچوقت باهاش بد رفتاری نکن"
همراه با صدای توی مغزش زمزمه کرد و به پایان جنله که رسید، لبخند تلخی به روی لبش نشست. این جمله با اینکه برای یه پسر 11 ساله با مفهوم نبود اما به خوبی توی ذهنش حک شده بود. و حالا توی سی سالگی حین درک کردن این جمله، اونورو به زبون اورده!
وویونگ از حالت صورت سان حدس میزد که سان به حرف زن مورد علاقه اش ایمان اورده. یه همچین رویدادی، اولین باره که اتفاق میفته. چوی سان به یکی ایمان اورده!!! بی صدا خندید. سان که متوجه ی خنده ی وویونگ شد، سرشو انداخت پایین تک خنده ای کرد.
_این لحظاتمون مثل واکمانتا میمونه.
گفت و دست وویونگ رو کمی فشرد.
_اون دیگه چیه؟
لحنش امیخته با تعجب بود. سان امشب زیادی داشت گیجش میکرد. سری تکون داد و سپس توضیح داد:"حس خوبیه..البته گاهی هم دشواره! یه جور..تکمیل و بازسازی احساسات روحیه. مثل ارامش بین من و تو! "
سان کمی مکث کرد. وویونگ از چیزی که داشت میشنید، هم گیج بود و هم حالش خوب بود. دوست داشت که هر ثانیه صدای سان رو استپ بزنه و دوباره از اول پلی ـش کنه و هربار این جمله رو بشنوه..!
سان ادامه داد..
_تو واکمنتای منی، وویونگ! تو..اون حسِ خوب و بد و غم انگیز و خوشحال منی.
پسر جوون ناباور خندید. در اوج تاریکی، صداقت و راستگویی توی چشمای اون مرد دیده میشد.
اما خیلی جو بینشون دووم نیاورد وقتی که وویونگ از ذوق خندید و به سان مشت ارومی تقدیم کرد.
_آیرا باید اینجا میبود تا بهش سر تعظیم فرود بیارم! سان عزیزمون امشب خیلی متحول شده!
سان که ناگهان احساس خجالت درونش فعال شده بود، دست وویونگو پس زد و ازش رو برگدوند.
_ریدی تو حالم. گمشو!
وویونگ خندید و سمتش خیز برداشت.
_باشه باشه غلط کردم..بیا دوباره حس بگیریم.
_هرچی گفتم فراموشش کن جونگ وویونگ.
_مگه میشه؟ خب کجا بودیم؟ داشتی میگفتی من واکمانتای توئم..
سان با حرص به چهره ی خندون وویونگ خیره شد.
_بعدش چی بود؟ ادامه بده.
مرد جوون تمام سعیش رو میکرد که نخنده و چهره ی حرصیشو حفظ کنه. سپس کف دستشو روی صورت وویونگ گذاشت و اونو به عقب هل داد.
_از جلو چشمام گمشو، بادرفلای.
وویونگ دوباره جلو رفت و سعی کرد که خجالت سانو به روش نیاره. اما نتونست خنده اش رو کنترل کنه.
کمی گذشت.
اصرار های ظاهری وویونگ تا وقتی که سان دست از بی محلی کردن برنداشته بود، ادامه داشت. در نهایت دقیقه ی بعد هردو به ارومی کنار هم نشسته بودند و ساعت از 3 صبح گذشته بود.
شب اونها تمومی نداشت.
وویونگ نفس عمیقی کشید. تا حدودی ذهنش درگیر کلمه ی منحصر به فردی بود که سان بهش نسبت داده. این کلمه با روحش بازی میکرد. زیبا بود. توصیفش حرف نداشت.
"واکمانتا"
علاقه ی سان به آیرا مثل توصیف واکمانتا بود. حس خوبی داشت. اما دونستن خاطرات گذشته ی زن مورد علاقه ی سان کمی سخت و دشوار بود.
سان هیچوقت خودش رو برای وویونگ شرح نداده بود. تنها میدونست ادمای عزیزی که توی قلب سان هستند، مردند.
گلوش رو صاف کرد. سوالی در ذهنش بود اما مطمئن نبود که پرسیدنش درسته یا نه.
برگشت و نیم نگاهی با سانِ اروم و سپس دست های قفل شدشون کرد.
در نهایت نگاهشو گرفت و سرشو روی شونه ی سان گذاشت.
مرد جوون اندیشید. تا حدودی فکر وویونگ رو خونده بود.
_بپرس!
ناگهان گفت و وویونگ چشماش گرد شدند.
حرفی نزد.
_هرچی توی فکرتو بپرس.
صدای سان دوباره توی گوشش پیچید. اینبار گفت:
_واقعا جواب میدی؟
مرد جوون پاسخی نداد. سکوتش معنی مثبتی به همراه داشت و وویونگ کاملا این رو فهمیده بود.
بنابراین دلو زد به دریا و پرسید:
_زخم روی پهلوت..به آیرا مرتبطه؟
سوالش یهویی تلقی شد. سان همچنان به سکوت کردن ادامه داد. وویونگ که دوباره پاسخی ازش نشنید، به این نتیجه رسید که سوالش مزخرف و نابجا بود. خودش رو سرزنش کرد.
اما در واقعیت، سان در ذهنش محو زن زیبایی بود که اسطوره ی دوران بچگی هاش بود.
در نهایت همینطور که خاطرات تلخش توی ذهنش نقش میبست، کلمات به روی زبونش جاری شدند..
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romancecouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...