گاهی وقت ها زمان با ادم کنار نمیاد! انگار که یا یه قدم جلو تر از ادمه یا یه قدم عقب تر! یا هم متوقف شده و داره به ریش ادما میخنده! و طی شروع شدن پروسه ی روز ها، گاهی طبق میل ادمها پیش نمیره!
امروز هم درست همون روزـه برای پسر جوونی که ساعت ها توی فضای گرم و خفه کننده ی مغازش نشسته و از کلافگی نمیدونه چیکار کنه!
برق نداشتن واقعا چیز مزخرفیه مخصوصا اگه وسط تابستون و اوج گرمای این شهر باشه! اون واقعا از گرما خوشش نمیومد. ترجیحش اینه که توی سرما یخ بزنه تا اینکه از گرما تلف بشه.
تنها چیزی که میتونست بی نهایت وویونگِ همیشه خونسرد رو عصبی کنه همین هوای گرم بود! کارش عالیه! و حالا پسر جوون به درجه ی زیادی از عصبی بودن رسیده.
خداروشکر میکرد که امروز جواهر فروشی مشتری ای نداره!
از طرفی، از غرغر کردن های خودش هم کلافه شده بود.
مدام از سرجاش بلند میشد و جای دیگه ای مینشست، پا روی پای مینداخت و دوباره از سرجاش بلند میشد و زیر لب غرغر میکرد، تند تر خودشو باد میزد و به زمین و زمان فحش میداد.
خستگی از فضای منفی اطرافش داشت به بدنش تزریق میشد. مثل اینکه امروز همچنان این روتین ادامه خواهد داشت.
با این فکر دوباره از روی صندلی بلند شد و همینطور که با مجله خودشو باد میزد سمت پنجره ها رفت.
باز بودن پنجره هیچ کمکی به هوای داخل مغاز نمیکرد!
افتاب تند بود و خورشید عالی تر از همیشه داشت میتابید.
صدای خنده ی عصبیش توی مغازه ی بدون مشتری پیچید. دوباره روی صندلی نشستو باد زدن خودشو متوقف نکرد.
چشمهاشو بست و پاهاش رو روی هم انداخت.
نیاز به خواب داشت..اخه دیشب کنار اون مرد غریبه تا دیروقت بیرون بود! و الان به این نتیجه رسیده بود که نباید امروز از خواب نازش بیدار میشد و می افتاد دنبال سفارش های مشتریاش!
هرچند این کار اون بود! از اونجایی ک این مغازه قدیمی بود واسه همین برای خیلی ها چه توی جزیره و چه شهر های دیگه سرشناس بود. حرف پدربزرگش رو یادش میاد که همیشه میگفت:«چیزی که توی هر شهر زیاده جواهر فروشیه اما چیزی که کمیابه، مشتری ای هست که به جواهر اهمیت بخصوصی میده!»
و درست هم میگفت! وویونگ سروکارش شده بود فروش جواهر های با کیفیت به ادمای تکراری!
آهی از سر بی حوصلگی کشید. پسر جوون یه جورایی از این کار خسته شده بود!
باید به خودش خیلی واضح اعتراف کنه که جواهر فروشی رو میخواد بزاره کنار.
درسته وویونگ به پدرش قول داده بود ادم مطیعی توی زندگیش باشه اما پدرش باید درک میکرد که این یکنواختی رو به هیچ وجه دوست نداره!!
وویونگ عاشق تنوع بود! تنوع توی هرچیزی..البته با مهاجرت کنار نمیاد ولی اگر قرار باشه کاری کنه، میخواست که شغل های مختلفی رو امتهان کنه!
در نتیجه سرش رو به اسمون بالا گرفته شد.
_بابا و بابابزرگ، لطفا منو ببخشین! اما این مغازتون..
ناگهان..میون حرفش صدای بلندی شنید. صدایی مثل کوبیدن یه چیز سنگین به شیشه ی مغازه و ریختن شیشه های مغازه به روی زمین. شوکه برگشت سمت در مغازه اما..
هیچی ندید! از روی صندلی بلند شد و از مغازه خارج شد. صدای دعوای شدیدی از دوتا مغازه اونور تر به گوش میرسید. دعوایی که اصلا نرمال به نظر نمیرسید. روی جمعیت کم رو به روی مغازه که داشت کمتر و کمتر میشد، دقیق شد. مردم با بیخیالی از جلوی مغازه کنار میرفتن و به جریاناتی که هرروز اتفاق میفتاد بی اهمیت بودن. پسر جوون هم مثل اون مردم برگشت. البته که توی راکهمپتن این چیزا عادی بود! هرروز دعوا، هرروز زدوخورد و هرروز قلدری. اونقدر عادی بود که مردم فقط میتونستن راحت از کنارشون رد بشن و خیلی عادی به ادامه زندگی ایشون برسن.
وویونگ هم خودشو جزو همون ادما میدید.
نفسشو بیرون فرستاد و سمت در مغازه حرکت کرد اما..
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romancecouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...