ch32🦋

16 3 0
                                    

_روز سوم جدایی..

آهی کشید و زمزمه کرد. زندگیش تبدیل شده بود به یه جوک مسخره. چقدر همیه چیز زود تموم شد! چقدر فاصله میون دنیاهاشون افتاد و چقدر بب رحمانه روزش کسل کننده شروع شد.
ظهر بود. قبل از اینکه مغازه ی جواهر فروشی رو چک کنه، تصمیم گرفته بود که یه سر به گل فروشی النور بزنه. دختر جوون برگشته بود. بنابراین اینجا هم یکم سرو سامون میخواست.
در نبود النور، وویونگ میدونست که گل های داخل مغازه به زودی پژمرده میشن بنابراین یکی رو استخدام کرد که هوای اینجارو داشته بوشه. و حالا که دوست عزیزش برگشته بود، میخواست از دختر 18 ساله ای که اینجا مشغول بود و همچنین گلهای توی مغازه مطمئن بشه.
اما در کمال تعجب قبل از اینکه بیاد، اون دختر باهاش تماس گرفته بود و میخواست که اینجا ببینتش.
حتما بحث کار بود و اون دختر فکر استعفا به سرش خورده بود. اخه این روزا دخترای جوون مدام کار های پاروقت متفاوتی رو دنبال میکنن.

اسم دختر جوون رو به خاطر نمیاورد. مدت زیادی بود که از اولین ملاقاتشون میگذشت. نگاهشو در اطرافش چرخوند و همینطور که به جو اروم گلخونه ایمان میاورد، لبخند زد و جلو رفت.
دختر جوون کنار پنجره ی بزرگ نشسته بود و مشغول کاشتن گل توی گلدون بود. متوجه ی وویونگ نشد. درواقع هدفون روی گوش هاش بود و همراه با اهنگ زیر لب میخوند.

وویونگ به نوری که از پنجره به داخل و روی گل ها مینشست، نگاه کرد. ناخوداگاه و در عالم خاطراتش، لبخند زد. به یاد روزی افتاد که خودش و النور رو به روی هم نشسته بودند و النور مدام به وویونگ هشدار میداد که با گلها مسخرخ بازی در نیاره و اذیتشون نکنه. یاد این خاطرات خیلی واضح از ذهن وویونگ مثل یه فیلم رد شد. چه دوران قشنگی بود اون زمان. میتونست تا هرچقدر که دوست داشته باشه شاد باشه و بخنده.
اما الان جز حسرت و غم توی قلبش چیز دیگه رو احساس نمیکرد.
خنثی بود. درواقع سعی داشت که به زندگی عادیش برگرده و تمام تلاشش رو هم میکرد. اما مگه میشد سانی که مدام ذهنشو احاطه کرده رو فراموش کرد؟
در حقیقت، از سان دلخور بود. اینکه مثل یه بچه باهاش رفتار کنه اصلا مناسب وویونگ نبود.
این ماجرا، زیادی براش بد شده بود. از افکار پریشونی که به سراغش اومدن، سعی کرد دوری کنه. سپس حین اینکه حواسشو جمع میکرد، به اون دختر نزدیک تر شد.
متاسفانه سر دختر جوون پایین بود و موهاش صورتش رو مخفی کرده بودند. حالا که نزدیکش شده بود میتونست متوجه ی کوبیدن بیلچه توی خاک نمناک بشه. یکم..از نظرش خشن به نظر اومد!
اما باز هم ایده ای نداشت که چرا اینکارو میکنه..شاید از موجبات کاشتن یه گیاهه.

خودش رو قانع کرد و سپس کمی به پایین مایل شد تا بتونه چهره اش رو ببینه اما یهو دختر جوون سرش رو بالا اورد و سمت وویونگ برگشت.
این حرکت ناگهانیش باعث متوقف شدن قدم های وویونگ شد.
پسر جوون ایستاد و متعجب به چهره ی اون دختر نگاه کرد.
_هی..
دختره با لبخند گفت و از سر جاش بلند شد.
وویونگ حالا حتی بیشتر تعجب کرده بود. سر تا پای دختر جوون رو بررسی کرد. این دختر، همون بود؟ به موهای فرفری مشکی و پیرسینگ دماغش نگاه کرد. سپس اجزای دیگه ی صورتش..
چشمهای مشکی و موهای پرکلاغی..پوست سفید و ابروهای خوش تراش پر پشت. کمی فرق کرده بود.
_هایکا؟
دختر جوون صداش زد. لبخندش عمیق تر شد و جلو اومد.
وویونگ حس کرد که سکوتش طولانی شده بنابراین دست از کار زشتش برداشت.
_عاااام..خب..ببخشید من یه خورده چهرت رو به یاد نمیاوردم..
واقعا مدت زیادی گذشته بود یا وویونگ کم حافظه شده بود؟
به نظر میاد این دختر کمی بزرگ تر شده..اما فقط توی این دو سه ماه؟
به لباس سرهمی رنگ رنگیش نگاه کرد.
دختر جوون که متوجه ی نگاه های کنجکاو وویونگ شده بود، بیل رو محکم توی دستش فشار داد و کمی جلوتر رفت. لبخند زیبایی به لب زد که باعث شد ردیف دندون های بامزه اش مشخص بشه..در نهایت وویونگ پیرسینگ دیگه ای رو اویزون به لثه ی بالای دندون های جلوش مشاهده کرد.

"My wakmanta"Where stories live. Discover now