همه چیز در این خونه عالی بود. از لحظه ی ورود به محوطه ی کوچیک این خونه، شگفتی و زیبایی رو در اطرافش میدید.
گوشه و کناره ی حیاط به طرز منظمی ردیف گل های لیلیوم و شقایق و گل های ریز ابی که اسمشون رو نمیدونست، مشاهده میکرد. با وجود غروب و تاریک شدن هوا، باز هم میتونست منظم بودن درخت های محوطه رو ببینه و ارامشی که درونشون غرق بود رو احساس کنه.
در نهایت وقتی به ویلا نزدیک شد، در چوبی ویلا باز شد و دختری حدودا 25/26 ساله در چهارچوب در قرار گرفت.
پسر جوون اون رو تا به حال ندیده بود. هرچند جک چوی رو هم فقط یکبار اون هم زمانی که برای اولین باری که به عمارت چوی اومده بود، دیده بودتش اما این دختر..
کنجکاویش رو کنترل کرد و رو به روی دختر جوون که ظاهری سر تا پا مشکی داشت، ایستاد.
خب..اعتراف میکرد که ظاهرش منحصر به فرد بود.
_اقای جونگ.
وویونگ لبخند مودابی به لب زد.
_هیلی آشر هستم، دختر خونده ی اقای چوی.
ناگهان، با معرفی اون دختر، وویونگ کمی در شگفت موند. جک چوی دختر خونده داشت؟
اما کنجکاوی مضحکش رو پس زد و ادب رو الویت قرار داد. سپس با جلو اوردن دستش و خم کردن سرش، با دختر جوون دست داد.
_خوشحالم میبینمتون، خانوم آشر.
و سر بلند کرد و حین پایین اوردن دستش، به چشمای هیلی زل زد. چشمایی که سیاهی براقی داشت و عمیقا نافذ بود.
_هیلی هم کافیه.
وویونگ اروم و بی صدا خندید و هیلی چهره ای شد که زیبایی مثل پروانه از لبخندش بلند میشد.
_منم همینطور.
اصولا وویونگ با صدا شدن توسط اسمش راحت تر بود. درواقع وقتی که توی جواهر فروشی مشغول بود تنها کسی که به فامیل جونگ صدا زده میشد، پدرش بود. بنابراین تصمیم گرفته بود که اسمش رو حفظ کنه و تا حدودی هم اینکارو کرده بود.
هیلی از جلوی در کنار رفت و حین اشاره کردن به داخل، وویونگ رو مخاطب قرار داد.
_از این طرف.
وویونگ سری تکون داد و بعد از اینکه هیلی جلوش راه افتاد، حرکت کرد و وارد سالن ویلا شد.
به وضوح اعتراف میکرد..این خونه زیادی قشنگ و ارامش بخش بود.
نسبت به عمارت چوی خیلی کوچیک تر بود اما میتونست بدون اغراق بگه که ظاهر اینجا از عمارت چوی قشنگ تره.
موقع ی ورود به حیاط متوجه ی دو تا حوض با اب تمیز شد و حالا موقع ورود به سالن چشمش به مجسمه ی بانوی عدالت خورد.
فکر نمیکرد کسی دیگه این مجسمه رو توی خونش بزاره.
اما چیزی که راجب اون مجسمه خیلی عجیب بود، لکه های قرمز روی مجسمه و ترک های ریزی بود که روی ترازو نشسته ـست!
مجسمه گوشه ای قرار داشت که زیاد توی چشم نبود. شاید به خاطر همین کسی برای تمیز کردنش زحمتی به خودش نمیداد.
رو بگردوند و پشت سر هیلی از پله ها بالا رفت و وارد یه سالن به اندازه ی سالن پایین شد.
و وقتی چشمش به دیواری مملو از هنر خورد، کمی شوکه شد.
هیلی نزدیک مبل شد اما احساس کرد که وویونگ قصدی برای نشستن نداره..بنابراین برگشت و نگاه شگفت زده ی اون پسر رو به نقاشی و مجسمه های محبوبش دید.
وقتی به وویونگ و نگاه خیره اش دقت میکرد، برق خاصی رو در نگاهش میدید. طرز نگاه اون پسر جوری بود که انگار در عرض چند دقیقه، سلایق و علاقه ی هیلی رو درک کرده بود!
هیلی جا خورده بود. هیچ انتظار نداشت که مهمان امروزشون از آرت سر در بیاره! افراد بیشماری بودند که از کنار همچین چیزی میگذشتند و یا صرفا برای جلب کردن نظر دختر جوون چرت و پرت به هم میبافتن اما وویونگ فقط با زیبایی ای که در نگاهش پیدا شده بود، حس قشنگی رو به هیلی میداد.
از نشستن صرف نظر کرد و با برداشتن قدم های اروم، دنبال وویونگ حرکت کرد.
پسر جوون نمیدونست به مجسمه ی کپی از شخص محترمی مثل اسپارتاکوس توجه کنه یا محو نقاشی شام اخر عیسی مسیح بشه!
باورنکردنی بود.
_این نقاشی رو کی کشیده؟
پرسید و نگاه هیلی از نیم رخ وویونگ به روی تابلوی نقاشی حرکت کرد.
یاد خاطرتی افتاد که مال دوران کشیدن این تابلو بود. سپس به یاد اون دوران لبخندی زد.
_خودم..با راهنمایی های اکیو! البته یکسال و خوردی طول کشید.
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romansacouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...