«حال_7:30 عصر»
صدای تق تق کفش هاش در سالن خلوت و ساکت، مثل صدای وحشتناک ناقوس تلقی میشد. لبخند به لب داشت و سینی دسر روی دست هاش حمل میشد. نگاهش به جلو بود اما فکرش سمت لباسی که به تن داشت. اعصابش رو خورد کرده بود. شدیدا نفس های تندی بیرون میفرستاد اما، همچنان لبخند زیبایی به لب داشت. شلواری که پاش بود بیش از حد براش تنگ بود و باعث میشد که مدام وسط راه رفتن متوقف بشه و شلوارش رو درست کنه. لعنتی به اون فردی که این لباس هارو میپوشید فرستاد. مگه چندسالش بود؟ تاسف بار سر تکون داد و همین که به اولین اتاق رسید، سرکی به داخل کشید. خالی بود.
راه افتاد و به دومین اتاق رسید. درش بسته بود. هوفی کشید و محض احتیاط دو تقه به در زد و گوش سپرد.
صدایی نشنید. دوباره در زد و گوشش رو بیشتر به در چسبوند. منتظر شنیدن صدایی از داخل اتاق بود اما صدایی نشنید. حتما کسی داخل نبود..
با این تفکر، دستشو روی دستگیره ی در قرار داد و همین که خواست به پایین بکشه یهو در از داخل باز شد و دخترجوون با شتاب به سمت داخل کشیده شد.
هینی کشید و شوکه چشمهاشو بست و افتادن به روی زمین سرد رو انتظار کشید اما در کمال ناباوری، سرش به چیزی نرم تر از زمین برخورد کرد و سینی توی دستش توسط یکی گرفته شد.
در نهایت، عطری خوش بو و ملایم زیر دماغش پخش شد و دختر وجوون در حیرت فرو رفت.
اب دهنشو قورت داد و چشمهاشو باز کرد و سینه ی ورزیده و برنزه ای رو به چشم دید. عمیق نفس کشید و دست ازادش رو بالا اورد و برای حفظ تعادل بیشتر، روی سینه اش قرار داد. از لمس کردن اون مردی که هنوز چهره اش رو هم ندیده بود، هیجانی به وجودش سرازیر شد.
عمیقا نفس کشید و دوباره اون بو رو با تک تک سلول های بدنش استشمام کرد. بی نظیر بود.
در لحظه، فراموش کرد که کجاست و هدفش از اینجا بودن چیه! اون داشت لذتی رو میچشید که خیلی وقت بود ازش غافل مونده بود.
اب دهنشو قورت داد و خواست دستش رو حرکت بده اما ناگهان دست قدرتمند و ورزیده ای روی گلوش نشست و دختر جوون رو از خودش دور کرد.
چهره اش فشار ناگهانی ای که به گلوش وارد شد، به هم ریخت و بلاخره نگاهشو بالا اورد و چهره ی اخمالوی اون مرد رو دید.
چوی سان..
توی دلش گفت و با کنجکاوی ظاهرش رو بررسی کرد.
از نوهای به هم ریخته و چشمای کشیده اش تا بالا تنه ی لخت و شلوارک مشکی رنگ.
جذابیتش دل دختر جوون رو برد. چشمهاش برق زد. حتی حالا که سان با اخم گلوش رو گرفته بود هم بیشتر به نظرش جذاب اومد.
دست ازادشو بلند کرد و روی مچ دست سان قرار داد و نیشخند زد.
سان از دیدن دختر غریبه چندان خوشحال نبود. توی عالم تنهاییش بود که اون دختر مزاحم خلوتش شد.
_گفته بودم نمیخوام هیچ خری دم اتاقم پیداش بشه! گفتم یا نگفتم؟
جمله ی اخرشو فریاد زد و صدای بلندش توی راهرو پیچید. دختر جوون با شنیدن صدای قشنگ و با ابهت سان، حتی بیشتر شیفته ی اون مرد شد. در نتیجه نیشخندش عمیق تر شد.
_متاسفم قربان حواسم نبود.
با معصومیت ظاهری گفت و سان بهش لعنتی فرستاد. خواست دوباره صداشو بالا ببره و سرزنشش کنه اما از گوشه ی چشم اکیو رو که نزدیکشون میشد مشاهده کرد.
بی حوصله نفسشو بیرون فرستاد و با هل کچیکی اون دختر رو رها کرد.
دختر جوون نمایشی چند سرفه ی ریز کرد و دوباره به سان خیره شد.
مرد جوون اهمیتی به نگاههای اون دختر نداد. کلافه تر از اونی بود که بخواد اهمیت بده.
اکیو نزدیک اتاق شد و پرسید:"چیشده؟ چه خبرتونه؟"
و نیم نگاهی به دختر جوون انداخت. تاحالا اینجا ندیده بودتش و نگاخش سراسر کنجکاوری گرفت.
_تو کی هستی؟
الا که اکیو رو مخاطب به خودش دید، لبخندش رو همچنان حفظ کردو حالت بامزه ومشتاقی به خودش گرفت.
_سلام خانوم. من کروئلام.
سان و اکیو از شنیدن همچین اسم عجیبی، نگاهشون رنگ تعجب گرفت و الا که از معرفی خودش ذوق کرده بود، هیجان زده خندید و به سان چشم دوخت. کاملا محو جذابیت سان شده بود و حالا داشت از هر فرصتی برای نگاه کردن به سان استفاده میکرد.
YOU ARE READING
"My wakmanta"
Romancecouple: woosan genre: romance~dram~smat write by: mellanie _چرا همیشه کاری میکنی که در مقابلت دهنمو ببندم، چوی سان؟! _چون سرنوشت لعنتی لبات اینه که خفه بشی و منو تا حد مرگ ببوسی! *** اینبار داستان از یکی هست و یکی نیست ها رقم میخوره! چون ثبات داست...