ch35🦋

17 3 0
                                    

_سانا..
صداش زد. سان به چشمهاش نگاه کرد.
دوباره به وویونگ نگاه کرد. ضربان قلبش شاید میشه گفت که روی بی نهایته..وویونگ به روی زمین افتاده بود و تلاشی برای هوشیار موندن داشت. چشمهاش از اینجوری دیدنش پر از اشک شدند و قلبش سوخت و پاره شد.
جک خیره به نیم رخ مرد جوون زل زد. چهره اش و درونش خالی از احساس بود.
_..من تموم شدم! تو تمومم کردی..تو و بابات! آک چیزی نبود که واقعا میخواستم!
سان از روی فشار و ناتوانی سری به مابین تکون داد. نمیدونست باید چیکار کنه..اگر اون آک رو نمیخواست، پس چرا داشت اینکارو باهاش میکرد؟
جک با لوله ی اسلحه، به وضعیت سان اشاره کرد:
_این.. تمام چیزی بود که میخواستم..حالا میتونی من رو بفهمی.
_تمومش کن..
ملتمس زمزمه کرد و اشکی به روی گونه اش غلتید. یک نگاهش پیش وویونگی بود که داشت برای نفس کشیدن کمک میخواست، یک نگاه دیگه اش هم سمت مردی بود که داشت وویونگ رو میکشت تا سان رو توی این حالت ببینه.
زانوهاش داشتند از کار میفتادند.
برای اولین بار هیچ سلاحی رو نمیتونست بلند کنه..
هیچ مشتی نمیتونست حواله ی صورت کسی کنه..
صداش به هیچکس نمیرسید. قلبش داشت از سینه در می اومد و تمامش رو به نابودی کشیده میشد.
فریادی از خشم کشید. قدم برداشت. به هر سمتی که ممکن بود، مثل دیوونه ها قدم برداشت.
صندلی رو بلند کرد و به شیشه کوبید. یکبار، دوبار، سه بار، چهار بار! صندلی شکست. احساسات مرد جوون شکست. اما اون شیشه ی لعنتی ای که مانعی بود برای به بغل گرفتن زندگیش، نشکست!

جک گوشه ای ایستاد و به تلاش های سان خندید. طولی نکشید که رایا هم به کمکش رفت و ثانیه ای بعد، هردوی اونها با کوبیدن شئ ای به شیشه ی گلخونه داشتند تلاش میکردند که برای فقط چندلحظه بیشتر هوشیاری وویونگ رو نگه دارند.
اما در همین لحظات سخت و زجر اور، رایا احساس کرد که چیزی از درونش داره تمام اجزای بدنشو به بازی میگیره. درواقع داشت جون دادن اون پسری که ازش متنفر بود رو تماشا میکرد و از درون غم رو احساس میکرد.
این افتضاحه! دست نگه داشت و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. ناگهان در همین موقعیت، صدای تیر و تیراندازی که در فاصله ی زیاد به گوشش خورد، باعث شد به یاد اسلحه اش بیفته و اون رو به سرعت اسلحه اش رو با تمام زورش نگه داشت و بالا اورد و با حالت دفاعی ایستاد.
جک سر چرخوند و به در تراس نگاه کرد. خنده ی لذت بخشش از روی لبش ماسید و دوباره خستگی به سراغش اومد. پایانش بود.
طولی نکشید که تمام عضلات بدنش شل شدند. باید تسلیم میشد یا فرار میکرد؟ سری تکون داد و تهی خندید. و همینطور که اسلحه اش رو بیرون میاورد، با قدم های بی جون به طرف پسری رفت که داشت به شیشه میکوبید تا بلکه ترکی بخوره و وویونگ رو از میون اون گلخونه ی لعنتی در بیاره.
اون ترجیح میداد زیر هزاران گلوله بمیره تا اینکه مثل ترسو ها فرار کنه و مایه خجالت هیلی بشه. یکی از خصلت هایی که جک همیشه میخواست به دخترش نشون بده، همین بود!

"My wakmanta"Where stories live. Discover now