ch29🦋

17 4 0
                                    

حس میکرد که خونش به یه شات ویسکیِ ناب نیاز داشت.
حس میکرد که باید یه راست به بار بره و کمی توی خلوت خودش بشینه. اما امکانش وجود نداشت و الان فقط باید به اهالی خونه ی جک چوی، مرد حیوون صفتی که مثل مار هفت رنگ میمونه، از اومدنش اطلاع بده.
مدت زیادی طول نکشیده بود که از بیمارستان به اینجا بیاد. اونقدر فکرش مشغول بود که حتی نفهمید چجوری خودشو به اینجا رسونده!
درواقع، نمیتونست به النور عزیزش فکر نکنه. با شوق و ذوق به ملاقاتش رفت اما انتظار نداشت‌ که بعد از بهوش اومدنش مثل دیوونه ها به دنبال یه آدم مرده بگرده.
براش سوال پیش اومده بود‌. یه آدم عاشق چقدر میتونه به یکی که حتی توی این دنیا وجود نداره باز هم عشق بورزه و یادش رو همیشه در ذهنش نگه داره!
وویونگ عاشق بود. میدونست دوست داشتن یه نفر چقدر میتونه حس خوبی داشته باشه‌..میدونست مثل این میمونه که همه ی احساسات دنیارو توی قلبش داره و میخواد که فقط اون رو کنار خودش احساس کنه..اما تعهد دیوانه وار النور به یه آدم مرده رو نمیتونست درک کنه!
نفسی به بیرون فوت کرد. جلوی در ایستاد و قبل از وارد شدن به حیاط زیبای خونه ی جک، به آسمون ابری نگاه کرد. هوا کم کم رو به خنکی می‌رفت و گرما کمی کاهش پیدا کرده بود. تابستون داشت تموم میشد اما عجیب نگرانی های وویونگ بابت مسائل پیش اومده تمومی نداشت.
اصولا باید خوشحال میبود‌. اون از گرما متنفره اما یه چیز دیگه ای اجازه همچین چیزی رو بهش نمیداد.
سری تکون داد و افکار مزاحم ذهنش رو کنار زد و وارد ویلای کوچیک جک شد.
داخل حیاط سه ماشین مشکی مرسدس بنز g65 وجود داشت‌. متعجب نگاهی به دور و اطراف انداخت. بادیگارد ها دور تا دور حیاط با حالت دفاعی ایستاده بودند. یه خورده غیر منتظره بود!!
احساس خوشایندی به جو دور و اطرافش نداشت. همچنین فکرش درگیر ماشین های توی حیاط بود. درواقع، به نظرش زائقه ی فردی که صاحب این مدل ماشین بود شدیدا شبیه علاقه ی سان به مرسدس بنز g65 ـه!
هرچند، فکرش رو برای خودش نگه داشت و قدم هاشو بزرگ تر برداشت. درحال حاضر از هیچ افکاری مطمئن نبود.
از میون دو بادیگارد ترسناک جلوی در گذر کرد و وارد سالن شد.
و وقتی که نگاهشو توی سالن چرخوند، اشخاص آشنایی رو مشاهده کرد‌.
اخم ریزی کرد. بیش از حد متعجب بود!
تا چند دقیقه بیش حتمی وجود نداشت که سان اینجاست اما الان میتونست اون رو که با اقتدار و اعتماد به نفس روی مبل نشسته، ببینه.
جک رو به روش نشسته بود و پشتش چندتا از بادیگارد ها ایستاده بودند. وضعیت سان هم همینطور بود. منتها اینبار رایا هم کنارش ایستاده و مثل همیشه، هوای رئیسش رو داره.
جو سنگینی بینشون بود و وقتی که هیلی وویونگ رو صدا زد، همه ی سر ها به سمتش برگشت.
معذب از رجاش تکون خورد و زیر نگاه های خیره ی اون آدما جلو رفت. سکوتی که بینشون بود با حرف جک، بلاخره شکسته شد:
_هایکا..منتظرت بودم‌!
و به مبل کنارش اشاره کرد:"بیا..بیا اینجا بشین"
وویونگ برق چشمهای اون پیرمرد رو نادیده نگرفت‌. اما نگاهش رو از جک گرفت و به سان که ازش رو برگردونده بود، چشم دوخت.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست. سردی ای که توی قلبش بود حالا با دیدن سانی که با جدیت نزدیکش نشسته از یین رفت و دلگرم شد. این ویلا دیگه مثل سری قبل حس خوبی بهش نمیداد. با دونستن حقیقت ترسناک راجب جک، دیدش به کل نسبت بهش تاریک شده بود.
بنابراین درخواست جک رو نادیده گرفت و کمی با فاصله کنار سان نشست.
جک که به خوبی وویونگ رو زیر نظر گرفته بود با اینکارش پوزخندی به لب زد‌. به اون پسر که نگاه میکرد، یاد هدف هاش می افتاد.

"My wakmanta"Where stories live. Discover now