ch7🦋

44 6 0
                                    

غرغر ها از میون باد گرمی که جریان داره عبور میکنه و به گوش زمین میرسه. و باز هم مردم ناراضی!
هیچوقت تعادل نرمالی بین جمعیت وجود نداشته که بخواد ثبات ادمارو به هم دیگه بشناسونه. زندگی در عین بی ثباتی، روی جریان جمعیت حرکت میکنه!
درسته مردم همیشه ناراضی ان و تحت فشار چیز های بی اهمیت.
دلش به حال زمین میسوخت که این موجودات عجیب رو تحمل میکنه! البته زمین هم رفتارهای مردم رو منعکس میکنه و اونارو به خودشون برمیگردونه! زمین هیچوقت با ادم ها کنار نمیاد. اون قوی و سرکشه! درست مثل همین گل پژمرده ای که حالا توسط دختر جوون کنده میشه و به سطل زباله راه پیدا میکنه.
ذوقی که همیشه توی چشماش بود، امروز نیست. البته که با دیدن این همه گل و گیاه پژمرده نباید هم باشه!
سیدنی این همه مشکل براش دست و پا نمیکرد که حالا راکهمپتن میکنه!
نفس خسته ای بیرون فرستاد و بلند شد. کلاه افتاب گیرشو روی سرش گذاشت و به اسمون نگاه کرد.
محصولات این ماه کم تر از اونی بود که فکرشو میکرد!
و سپس به سبدی که پر از گل و گیاه بود چشم دوخت. باز هم همین چند نوع گل هایی که سالم مونده بود کافیه.
سری تکون داد و با همین فکر خودشو قانع کرد. تصمیم گرفت هرچه زودتر برگرده مغازه چون سر زمین دیگه کاری نداشت.
نمیخواست به روی خودش بیاره اما یکم خجالت زده بود که میدید ادمای دیگه میان اینجا با کامیون پر از محصولات برمیگردن ولی دختر جوون فقط تونست سبدش رو پر کنه!
هوفی کشید و سبدشو از روی خاک برداشت. برداشت محصولات کمش شاید بی ذوقش کرده بود اما وقتی به زمین پهناوری که پر از گل و گیاهه نگاه میکنه، لبخند شیرینی روی لباش احساس میکنه.
روز ها همیشه اونطور که ادما تصور میکنن پیش نمیره اما اگه شاید اگر دست از تصور کردن برداشت، کمی تلاش میتونه روزهارو بسازه! با وجود مشکلات، النور همه چیزو میسپرد به تلاش هاش! تلاش برای خوب بیدار شدن از خواب، تلاش برای مثبت اندیشیدن در روزمرگی هاش و تلاش برای به ارمغان اوردن حس های خوب برای خودش.
اون چنین ادمی بود.
به سمت ساحل نگاه انداخت. توی این روزها و هوای گرم، دریا مهمونای زیادی رو میپذیرفت. ساحل شده بود پر از ادمای اینجا.
جدا از حاشیه هایی که در طول روز توسط آک اتفاق میفته، اینجا شهر قشنگ و دلنشینی بود! خونگرم و صمیمیت اونها طی این یکماهی که اینجا بود برای دختر جوون ثابت شده.
خیلی وقتا دوست داشت یهو کارشو ول کنه و به کسایی که همیشه کنار ساحلن و خوش میگذرونن بپیونده. به گفته ی وویونگ، اونها زود با ادمای جدیدن صمیمی میشن و اخلاقشون تا وقتی باهات خوبه که جمعشون رو همونطور که هست بپذیری. خب..النور با ادما کنار میومد!
مثل الان که اسمش توسط یه نفر صدا زده شد.
با لبخند سرخ و شیرین به گروه پنج نفری که چندی با فاصله ازش ایستاده بودن نگاه کرد.
حالا کامل از بین مزارع خارج شده بود.
دست ازادشو بالا برد و برای اون اکیپ دوست داشتنی دست تکون داد و بلاخره نزدیکشون شد.
سر و بدن اونها خیس بود. النور هر موقع اونهارو میدید، اونها داشتن از ساحل برمیگشتن.
_هی ال! بازم که گل و گیاه دستته!
یکی از پسرا خندید و پشت بندش اشاره کرد:"همچنین سبدش!"
ال نتونست نخنده. اون پسر سیاه پوست از جز ادمای مورد علاقه ـش بود.
_این بخشی از کارمه کوین.
پسر کناریش به اسم جان، اروم به بازوی دوستش زد و رو به النور توجیه کرد:"میدونیم ال! به این اهمیت نده!"
النور در جواب یهو جدی شد:"هیچ بخششی در کار نیست..!"
و وقتی که تیم، طبق معمول اونو جدی نگرفت و به خنده افتاد، النور هم نتونست چهره ی جدیشو حفظ کنه.
تیم همیشه خوشخنده و شوخ طبع بود و النور این ویژگیشو عمیقا دوست داشت.
_بگو ببینم برنامت برای فردا شب چیه.
دختر جوون اخم کرد. برنامه؟ داشت فکر میکرد.
_خب..برنامه ای ندارم!
راشا با ذوق دستاشو به هم کوبید و سمت ال رفت:"عالیه! ارایشش با من"
و دستشو دور النور حلقه کرد. چشمای دختر جوون گرد شد و سپس صورتش توسط ایمی مورد بررسی قرار گرفت:"ایده سایه چشمش با من..فیس کیوتشو نگاه کن اخه!"
و لپ هاشو فشرد و لباش ناخوداگاه غنچه شد. دختر جوون هیچی از حرفای دوستاش نمیفهمید.. همینطور وقتی که دستش توسط جان کشیده شد و اونو از چنگ دو دختر بیرون اورد اما کوین و جان و تیم دوره اش کردن. ظاهرا النور زیادی برای اون اکیپ محبوب بود اما همچنان علت رفتار هاشونو نمیدونست!
_دستاشم صافه..ببینم تتو نمیخوای؟
تا اومد جواب بده، کوین گفت:"شرط میبندم همه ی پسرا قراره عاشقش بشن!"
تیم نچ نچی کرد و دستاشو دور النور انداخت:"4 هزار دلار برای اینکه جیمی بخواد مخشو بزنه!"
با اومدن اسم جیمی النور یاد دختر بازی های کثیفش افتاد و یه لحظه چندشش شد..
کوین تیم رو مخاطب قرار داد:"جیمی مخ عمه ی زشتتو زده دیگه النور که چیزی نیس!"
جان با لحنی مخالف به حرف اومد:"4 هزار دلار زیاده!"
دختر جوون داشت خنده اش میگرفت. تیم حالت متفکری گرفت و قبل از اینکه چیزی بگه النور به حرف اومد:"بچه ها.."
صدای بلندش میون بحث اونها شکل گرفت و همشون ساکت شدند.
ال لبخند اجباری ای به لب اورد و سعی کرد از زیر دست تیم کنار بره:"میشه بگید قضیه چیه اخه متوجه نشدم.."
راشا متعجب پلک زد:"خب..فردا شب بیچ پارتیه*
نمیدونستی؟ فکر میکردم هایکا بهت گفته!"
النور به تصوراتش خندید. همین چندقیقه پیش بود که دلش میخواست کمی وقتشو برای پارتی خالی کنه.
_نه راستش. احتمالا یادش رفته.
راشا سری تکون داد و دستاشو به بغل زد:"پس، فردا توی یات منتطرتیم! "
النور موافقت کرد و بعد از اینکه تونست بلاخره از زیر دست پسرا خلاص بشه، به سمت بازار برگشت.
بودن با اونها حالشو خوب میکرد. درواقع ارتباط گرفتن النور با ادما عالیه. همونطور که برای اولین ملاقاتش با وویونگ، اون دختر در نظر وویونگ لطیف و دلنشین اومد.
از ساحل تا مغازه راهی نبود بنابراین زود به مغازه گل فروشی رسید. سبدو روی میزش رها کرد و برگشت به بیرون مغازه. سعی داشت بفهمه وویونگ توی مغازه اشه یا نه که یهو یکی از پشت گردنشو فشار داد. هرکی بود یه حرکت اشتباه زده چون النور به شدت از لمس گردنش متنفر بود. از جا پرید و به پشت سرش نگاه کرد اما چشمای گرد شده اش وویونگ خسته ای رو توی کت و شلوار خاکستری دید.
ابروهاش بالا پرید و جبه ای که گرفته بود پایین اومد و لبخند متعجبی روی لباش نشست.
وویونگ خمیازه ای کشید و به حالت چهره ی دختر رو به روش خندید. درحالی که النور منتظر کلمه ای از سمت ویوونگ بود.
_چرا این همه وا رفته به نظر میرسی!
قدم برداشت و نزدیک ترش شد. به چشمای خواب الوی دوستش خیره شد و پلک زد.
_چون ظهر شده و من شدیدا گشنمه اما الان دارم به جای یه نهار خوشمزه، یه کله ی فرفری نارنجی میبینم.
و دستشو خیلی راحت روی سر دختری که ازش به شدت کوتاه تر بود گذاشت. النور لباشو جمع کرد:"آهاا..پس گشنته"
وویونگ نزدیک تر شد و سر النور بیشتر به بالا هدایت شد.
_نگو که غذاهارو همش خوردی!
چشمای النور جهت دیگه ای رو برای نگاه کردن پیدا کرد و ابروهاش ناخودآگاه بالا پرید. میتونست حقیقتو بگه؟
_ال!
حالت چهره ی وویونگ کم از یه بازنده ی بیچاره نبود. وقتی توی راه بود مدام صدای شکمشو میشنید و با این تصور که قراره یه نهار خوشمزه بخوره راه رو طی کرده بود اما حالا..
_ببینم میخوای گریه کنی؟ گریه کن.
النور گفت و به شونه اش اشاره کرد:"شونه ی من همیشه برای توعه"
وویونگ با حرص سر دختر جوون رو توی دستش گرفتو خم شد و زمزمه کرد:"فعلا ترجیح میدم شکمتو سفره کنم.."
ال دستشو پس زد و چشماشو خمار کرد:"اوف چه هات..ولی اگه توی گذاشتن گلها توی گلدون کمکم کنی برات غذا سفارش میدم"
و با پایان حرفش بدون اینکه به قیافه ی درمونده و ناراضی وویونگ توجهی کنه وارد مغازه شد.

"My wakmanta"Where stories live. Discover now