3

369 72 9
                                    

با عصبانیت از جونگ کوک دور شد و سر کلاسش رفت .به محض ورودش ،چشمش به جیمین افتاد که سخت درحال نوشتن جزوه ی روز گذشته از روی دفتر یکی از بچه ها بود .میز تهیونگ و جیمین خیلی با هم فاصله نداشت .درواقع جیمین میز جلوی تهکوک میشست .میخواست به سمت میزش بره که نگاهش به دفتر جیمین افتاد .

کمی بیشتر طول نکشید تا بفهمه که بچه های کلاس دوباره سربه سر جیمین گذاشتن .تهیونگ دانش اموز درس خونی بود و با یک نگاه فهمید که این جزوی نیست که معلمشون روز گذشته بهشون داده .

با اخم دفترش رو از توی کیفش بیرون اورد و دفتر بتا رو تو یه حرکت از زیر دستش کشید .

جیمین با ناراحتی و کلافگی نگاهی به ته انداخت.

×میشه دفترم رو پس بدی؟باید قبل از اومدن معلم تمومش کنم .

تهیونگ دفتر خودش و جیمین رو روی میز بتا گذاشت .

٪دارم بهت لطف میکنم .نمیدونم دفتر کی رو گرفتی اما این جزوی دیروز نیست .از روی دفتر من بنویسش.میتونی با خودش ببریش خونه و فردا برام باری.

میتونست به راحتی اشکهایی که در حال جمع شدن تو چشمهای بتای زیبای روبروش بودن رو ببینه .

جیمین سرش رو پایین انداخت .باورش نمیشد حتی تو مدرسه هم حق ارامش داشتن نداره .

با صدای لرزونش لب زد :

×ممنونم .فردا همینجوری بهت برمیگردونمش .

٪حالت خوبه؟رنگت یکم پریده .

×خوبم .فکر کنم چون دیشب دیر خوابیدم رنگم یکم پریده .

به محض تموم شدن حرفش شکمش به دروغی که گفته بود اعتراض کرد و باعث تک خنده ی تیهونگ شد .

البته  تهیونگ سعی کرد خنده اش رو سریع جمع کنه تا باعث ناراحتی بیشتر بتا نشه .

سمت کیفش رفت و بعد از برداشتن یکی از ساندویچ هایی که اجوما براش درست کرده بود پیش بتا برگشت.

٪این رو بخور تا زنگ تفریح بریم کافه .

×ممنون همین کافیه .فردا جبرانش میکنم .

٪لازم نیست .من تنهایی نمیتونم چیزی بخورم .امروز هم با برادرم دعوام شده پس برای جبران باید باهم ناهار بخوریم .

جیمین میخواست مخالفت کنه که معلمشون وارد کلاس شد و نتونست حرفی بزنه .تهیونگ اولین نفری بود که توی مدرسه ای به این بزرگی باهاش خوب رفتار میکرد .کل امید جیمین برای نجات زندگیش همین مدرسه بود که به لطفا اختلاف طبقاتی زیادش با بقیه دانش اموزها اونجا هم ارامش نداشت و دایما توسط بقیه بهش بی احترامی میشد .

سعی کرد تمرکزش رو روی حرفهای استادش بزاره و فکر کردن به دوست جدیدش که تنها دوستش از این به بعد حساب میشد  رو به بعد موکول کنه .

Let go of the pastWhere stories live. Discover now