6

377 65 13
                                    

اتوبوس که ایستاد به سرعت به سمت اتاقک شهرداری دوید .به محض وروردش چانیول به سمتش اومد .

!سلام.امشب زود اومدی؟

×سلام.اره .امشب رییسم مهمونی دعوت بود واسه همین زودتر تعطیل کرد.

!خوب میرفتی خونه یکم میخوابیدی و استراحت میکردی.

×هیونگ خودت که خوب  میدونی با وجود اون نمیتونم استراحت کنم .

!درسته اما اینطوری هم نمیتونی خیلی دوام بیاری .فکر میکردم تابستون که بشه حداقل صبحها راحت میخوابی.اما بدون اینکه یه روز هم به خودت استراحت بدی ،سریع رفتی سر یه کار دیگه .

جیمین خودش هم میدونست اگر همین جوری ادامه بده دیگه چیزی از وجودش نمیمونه اما چاره ی دیگه ای نداشت .فقط  سه هفته از تموم شدن امتحاناتش گذشته بود و از همین الان احساس ضعف و خستگی تمام جونش رو گرفته بود .

×هیونگ.هر کی ندونه تو که میدونی اون حاضر نیست هیچ پولی واسه مدرسه و درس خوندنم بده .امسال سال اخره .میخوام تابستون حسابی کار کنم و پول دربیارم تا به جاش وقتی مدرسه باز شد دوباره، از همه استفا بدم و فقط برای درس و مدرسه ام وقت بگذارم .

!خودت میدونی ،اما به نظر من بهتره بیشتر به فکر خودت باشی.هنوز زخمات کامل خوب نشده.موقع راه رفتنت کاملا مشخصه که هنوز اذیتت میکنه .

جیمین از خجالت گونه هاش به رنگ سرخ در امد .فردای روزی که پدرش تصمیم گرفت تنبیهش کنه مجبور شد به چانیول توضیح بده که چه اتفاقی براش اوفتاده تا کمی بیشتر هواش رو موقع کار داشته باشه .

از موقعی که به یاد داشت پدرش همیشه به بهونه های مختلف تنبیهش میکرد و  این اصلا براش عجیب نبود .اما موضوعی که براش سوال بود این بود که پدرش همیشه تو تنبیه هاش تنوع میداد اما از پانزده سالگیش و دقیق تر بعد از بیماری که سه روز درگیرش بود ،پدرش روش جدیدی رو برای تنبهش انتخاب کرده بود و هر چند وقت یکبار به بهونه های الکی همون تنبیه رو روش انجام میداد.

یکبار هم که از دلیلش رو پرسیده بود فقط یه جواب مسخره نسیبش شد .”من فقط به فکر اینده ی خودتم .دلم نمیخواد بعدا کسی ازت سواستفاده کنه “

!جیمین....جیمین ....

با صدای چانیول از فکر و خیال بیرون اومد .

!حواست کجاست پسر.

×ببخشید هیونگ.چیزی گفتی؟

!گفتم فعلا بگیر همینجا یک ساعتی بخواب .امشب بچه ها به کارها میرسن .تو هم ساعت دوازده برو خیابان گونگنام رو با یکی دیگه از بچه ها تمیز کنید .

×چشم هیونگ.پس من یه کوچولو بخوابم .

!باشه .میتونی رو تخت من بخوابی.یکم زودتر از دوازده بیدارت میکنم تا قبل رفتن یه چیزی بخوری.

Let go of the pastWhere stories live. Discover now